eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
951 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 توی همین حال و احوال بودم که دیدم صدای گریه‌ی مادرت بلنده، سریع رفتم طرفش. دستش رو گرفته بود جلوی روش و گاهی نگاهش می‌کرد و گاهی می‌کشید به صورتش. از چیزی که دیدم گنگ شدم بابا! یه دونه از اون خالها و زخمها رو بدن و صورتش نبود. مادرت از اون همه زخم و کورک رها شد و شفا گرفت. نفسش رو صدادار ها کرد و ادامه داد: - این رو گفتم که بدونی خدا چقدر مهربونه و وقتی بخواد کارت رو راست بیاره براش کاری نداره، اما گاهی نیازه که ما آدما با تحمل اون سختیهای کوچیک و بزرگ از خامی در بیایم و پوست بندازیم. هر جا که دیدی داره زندگی بهت سخت می‌گذره بدون حکمتی توی کاره، پس عجز و لابه نکن و به این فکر کن که چطور می‌تونی از دل اون سختیها مغزپخت بیرون بیای. دستش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و حرفهاش آبی بود روی آتیش دلم. - الان هم اینجا نشستم که بگم با تموم این حرفها، هر چی تو بگی همونه، اگه می‌تونی قید بچه هات رو بزنی، از عماد جدا شو و برو از اینجا. پس‌اندازم قدر کرایه‌ی یه خونه می‌شه. خواستی برو مبارکه نخواستی همینجا بمون و زندگی کن، اونقدر از تو مطمئنم که می‌تونی گلیمت رو بکشی از آب بیرون. اگه هم دوری بچه‌هات سخته برات که باز هم فکر کن و تصمیم درست بگیر. من همه جوره پشتتم بابا. _ می‌دونم بابا می‌دونم که همیشه پشتم می‌مونی. ولی... ولی من بدون بچه‌ها می‌میرم. نمی‌شه، نمی‌تونم. _ پس کلاهت رو قاضی کن و ببین می‌تونی خودت رو بیخیال شی و برای بچه‌هات فدا بشی‌؟ ببین می‌تونی فقط مادر باشی و قید دل خودت رو بزنی؟ اگه تونستی برو دنبال مادری کردنت‌. کاری از دستم برنمی‌یاد الا اینکه برات دعا کنم. حرفهای بابا راه‌حل جدیدی رو پیش روم باز نکرده بود اما، توی تصمیمی که گرفته بودم مصمم‌ترم کرد و قلبم رو قوت بخشید. روزها توی کارهای خونه با مادر همراهی می‌کردم و شبهام اما با فکر و خیال صبح می‌شد و تلاش می‌کردم تا بهترین اقدام رو داشته باشم. ماجرای طلاق منتفی بود چون در اون‌ صورت باید قید بچه‌ها رو می‌زدم. تصمیم سخت و وحشتناکی گرفته بودم و برام واضح و مثل روز روشن بود که باید با این کار فاتحه خودم رو می‌خوندم. اما برای بچه‌هام حاضر بودم از جونم مایه بذارم. بابا راست می‌گفت، فداکاری زیادی لازم بود. باید با عماد صحبت می‌کردم و شرایطم رو براش می‌گفتم. البته اضطراب باز خورد عماد خیلی زیاد بود. چهل روز گذشته بود و شب چهل و یکم، طبق معمول هر شب چند دقیقه از هشت گذشته وارد شد و کمی با پدرم و محمد که این روزها فقط سکوت می‌کرد و دیگه براش رجز نمی‌خوند و خط و نشون نمی‌کشید نشست. محمدرضا رو عوض کرده بودم و دستهام کثیف شده بود، برای شستن دستهام به حیاط رفتم. وارد اتاق شدم که دیدم سر جای هر شبش نشسته و منتظره که با دیدن من گردنی کج کرد و آروم سلام کرد. جوابش رو ندادم که زبون باز کرد. _جواب سلام واجبه ها، معصی خانم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin