* 💞﷽💞
#مُشکین43_42
سریع به سمت حیاط رفتم تا بیارمشون که
فرخنده سادات محمدرضا رو بغل زده به سمتم میاومد.
دستم رو به سمتش گرفتم و بچه رو توی بغلم گذاشت و مریم هم سررسید.
- ببخشید کارم طول کشید شما رو کلافه کردن؟
- نه مادر نه.
به طرف ساختمون خودشون برگشت و
چند لحظه بعد با سینی حاوی غذا داخل شد و گفت:
- مریم سیره، نهارش رو دادم
خودت هم بشین بخور.
با نهایت تاسف ادامه داد:
- رنگ به روت نمونده.
نگاهش کشیده شد سمت ساکها و وسایل گوشهی اتاق و چشمهاش پر از شرمندگی شد و با بغض ادامه داد:
_ دخترم! حفظش کن، اینطور بیشتر از دستش میدی! تو خانم خونهی عمادی، چرا خودت رو باختی و داری جا میزنی؟
با صدای گرفته و زار ولی آرومتر از قبل جواب دادم:
_ نمیتونم فرخنده سادات، لااقل الان نمیتونم.
انگار میخواست چیزی بگه که میدونست به مذاقم خوش نمیاد و مگه تلختر از تموم این اتفاق هم چیزی هست؟
- راستش، عماد از شبی که براش شرط گذاشتی گفته که میخواد مرجان رو هم بیاره توی همین خونه.
با دعوا و داد و بیداد حاج مصباح رو راضی کرده و میگه اینجوری لااقل نزدیک معصوم و بچههام.
صدای تَرک خوردن قلب ناتوانم رو به وضوح شنیدم و مگر جای سالم هم داشت؟ یا تَرَک روی تَرَک بود؟
ناراحت و دل گرفتهتر از قبل گفتم:
_ اون میخواد من رو از پا در بیاره. میخواد آینهی دقّم جلوی روم باشه و روزی هزار بار بمیرم و زنده شم .
دستش رو سر شونهم گذاشت و گفت:
_ دور از جونت مادر. این چه حرفیه؟
حاج بابا قبول کرده ولی بهش گفته که باید ببریش اتاقهای بالاخونه(اتاقهایی روی پشت بام که برای انبار غلات و خشکبار استفاده میشده)، عماد هم چند تا کارگر گرفته و بالا رو تمیز کردن، حاجی باهاش شرط کرده مرجان حق نداره پا بذاره این پایین تا وقتی که معصوم اجازه نده.
ته دلم با تمام ناراحتیهایی که داشتم از حمایت پدر شوهرم کمی خشنود بودم اما چه سود؟
اشکی که از گوشهی چشمم راه باز کرده بود فرو چکید و گفتم:
_ دست شما و حاج بابا درد نکنه. اما با این کارها دیگه چیزی درست نمیشه. دلم از پسرت شکسته فرخنده سادات، بدجور هم شکسته.
_ میدونم مادر! جوونی کرده تو بزرگی کن، خانمی کن و به خاطر بچههات هم که شده مبادا به جونش آه بکشی.
- جفا کرده در حقم ولی خدا شاهده که من راضی نیستم خار توی پاش بره.
- میدونم مادر، هر چی غیر از این میگفتی باور نمیکردم.
بغض گلوش دامنگیر چشمهاش شد و اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
_ کمتر خودت رو اذیت کن و کمتر اشک بریز! به جدهی سادات قسم که روز و شب برای صبرت دعا میکنم معصوم. اگه عماد پسر منه تو هم هیچ وقت برام عروس نبودی.
ولی چه کنم که دستم کوتاهه از چاره.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin