eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
951 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ساعتی گذشته بود و سبک شده بودیم. هم من هم فرخنده سادات. کلی با هم دیگه درد دل کرده بودیم . دست سر زانوش گذاشت و یا علی گویان کمر راست کرد و گفت: - نمی‌دونم این بلا از کجا و چه‌جور رو سر این زندگی آوار شد ولی خدا بدخواه زندگیتون رو به زمین‌گرم بزنه، من برم که حالا دیگه حاج‌مصباح پیداش میشه. آفتاب اولین روز زندگی بدون عماد، بعد اون اتفاقات غروب کرد و سخت بود که دیگه نباید منتظر می‌بودم تا از شهر بیاد. اولین سفره‌ی شام بدون عماد رو انداختم و در جواب مریم باید چی می‌گفتم وقتی که پرسید: - پس چرا بابا عماد نیومده؟ و من سربالاترین جواب دنیا رو دادم وقتی که گفتم: - نمی‌دونم. درمونده‌ی این مطلب بودم که با چه زبونی به این دختربچه‌ی سه و نیم ساله بفهمونم، چرا پدرش سر سفره نیست؟ من باید که هم پدر می‌بودم و هم مادر و چه طاقت‌فرساست ایفای این هر دو نقش با هم! حوالی ساعت ده بود که صدای قدمهای عماد از راهرو ورودی به گوشم رسید، بچه‌ها خوابیده بودند و خودم چمباتمه زده جلوی تلوزیون سیاه ‌و سفید، منتظر نشسته بودم تا وسیله‌هاش رو تحویلش بدم. چند ضربه‌ به در خورد و آروم صدا زد: _ معصوم بیداری؟ بی‌هوا به سمت در رفتم و بازش کردم. نگاهش پر از تمنا روی موها و صورتم بالا وپایبن می‌شد و انگار غرق خودش بود. سنگین سلام کردم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin