eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 پشت چشمی نازک کرد و با لحن خاصی گفت: _ صبح اومدم، با انسی خانم اومدیم، بالا بودیم، عماد اول صبحی اومده بود دنبالمون که مرجان تنها نمونه. از اینکه عماد تا این حد نگران مرجان شده بود احساس درد عجیبی توی قفسه سینه‌م داشتم، انگار قلبم تیر می‌کشید. دلم می‌خواست فریاد بزنم و ازش بخوام که بس کنه و اینقدر عذابم نده اما در توانم نبود و البته که نمی‌خواستم ضعفم رو ببینه. به خودم مسلط شدم و گفتم: _ کار خوبی کردین، اون هم بالا تنهاست بالاخره پا به ماهه. باز با بدجنسی تموم چشم تو چشمم انداخت و گفت: _ آره خیلی هم عماد نگرانشه، آخه میدونی؟ نه که یه مقدار ظریفه، آدم فکر می‌کنه تاب نگه داشتن یه بچه رو توی شکمش نداره. آروم و مسلط از جام بلند شدم و با خونسردی رو بهش گفتم: _ چای تازه دم گذاشتم، بشین برم برات بریزم بیارم. از خونسردیم آتیشی شده بود و مسلما تیرم به هدف خورده بود. حرصی از جاش بلند شد و خاک پشت دامنش رو با دست گرفت و گفت: _ نه می‌رم بالا، آقا رضام حالا دیگه پیداش می‌شه. انسی نگرانه، بیچاره یه دلش اینجا پیش دخترشه یه دلش هم پیش اون شوهر افلیجش. انگار نه انگار که اون مرد، پدر شوهرشه و اینطور گستاخانه در موردش حرف می‌زد. نیم نگاهی به محمد رضا کرد و رو برگردوند که بره. اما من شعله‌های حسرت رو توی همون نگاه کوتاه دیدم. اومده بود تا من رو به هم بریزه و بره، اما این بار خودش به هم ریخته بود. حرفهاش عذابم داده بود، البته اون نگاه حسرت‌بار از داغی این عذاب، خیلی کم ‌کرد. اون باید تا عمر داشت با داغ این حسرت کنار میومد و چاره‌یی هم نداشت. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin