* 💞﷽💞
#مُشکین59
دوشاخه رو به پریز سیار زدم و دستگاه رو گذاشتم روی پاهاش و
با رضایت بهش پیوستم و کنارش نشستم. حلقهی دستش دور کمرم تنگ شد و با دست دیگهش کاست رو جا داد و روشنش کرد.
نوای بینهایت غمگین خواننده توی فضای تاریک و ساکت شب میپیچید و عجب دلنشین بود.
و همون شب بود که عاشقانه برام اقرار کرد که این آهنگ رو فقط به عشق تو گوش میدم و انگار که داره حرفهای دل من رو برای تو بازگو میکنه.
عماد دنیای احساس بود و من رو با شعر و غزل آشنا کرد. به حافظ اعتقاد عجیبی داشت و محال بود بخواد کاری بکنه و تفالی به دیوانش نزنه.
حیف این روح لطیف که برام باقی نموند و حتی حیف هم نمیتونه عمق تاسفم رو نشون بده.
با صدای هیاهوی بچهها که همراه با عماد بلند میخندیدند متوجه اومدنشون شدم و سریع رادیوضبط رو خاموش کردم و توی راهرو صورتم رو چند باری آب زدم.
دستگیره پایین کشیده شد و مریم داخل شد و همزمان صدای عماد رو شنیدم.
- معصوم!
به سمت در رفتم و توی درگاه ایستادم.
نگاهش روی صورتم مات موند و دیدم رگههای ویرانگر عذاب وجدان و استیصال رو توی چشمهاش!
- میگم، حاجبابا و عزیز نیستن تنهایی توی این حیاط،نمیترسی؟
دوست نداشتم بفهمه گریه کردم و فهمید و این خیلی ناخوشایند بود برای غرورم.
نگاهم رو ازش گرفتم و پوزخندی زدم و گفتم:
- روزی ادعا داشتی که من رو حفظ حفظی! من از تنهایی و تاریکی نمیترسم.
آروم و دلجو جواب داد:
- میدونم ولی تا حالا پیش نیومده بود تنها بمونی، نگرانم.
حسود نبودم ولی نمیدونم چرا دوباره یاد حرفهای فریبا و نگرانی عماد برای مرجان افتادم و بغض گلوم رو گرفت.
محکم گفتم:
- نباش.
رو برگردوندم و ادامه دادم:
- شببخیر!
مجال حرف زدن رو بهش نداده بودم و باز دلم آرومی نداشت.
در رو بستم و حس میکردم که پشت در ایستاده و اون نمیدونست که من هنوز هم با تموم ظلمی که بهم روا شد دوستش دارم.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin