eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 دوشاخه‌ رو به پریز سیار زدم و دستگاه رو گذاشتم روی پاهاش و با رضایت بهش پیوستم و کنارش نشستم. حلقه‌ی دستش دور کمرم تنگ شد و با دست دیگه‌ش کاست رو جا داد و روشنش کرد. نوای بی‌نهایت غمگین خواننده توی فضای تاریک و ساکت شب می‌پیچید و عجب دلنشین بود. و همون شب بود که عاشقانه برام اقرار ‌کرد که این آهنگ رو فقط به عشق تو گوش می‌دم و انگار که داره حرفهای دل من رو برای تو بازگو می‌کنه. عماد دنیای احساس بود و من رو با شعر و غزل آشنا کرد. به حافظ اعتقاد عجیبی داشت و محال بود بخواد کاری بکنه و تفالی به دیوانش نزنه. حیف این روح لطیف که برام باقی نموند و حتی حیف هم نمی‌تونه عمق تاسفم رو نشون بده. با صدای هیاهوی بچه‌ها که همراه با عماد بلند می‌خندیدند متوجه اومدنشون شدم و سریع رادیوضبط رو خاموش کردم و توی راهرو صورتم رو چند باری آب زدم. دستگیره پایین کشیده شد و مریم داخل شد و همزمان صدای عماد رو شنیدم. - معصوم! به سمت در رفتم و توی درگاه ایستادم. نگاهش روی صورتم مات موند و دیدم رگه‌های ویرانگر عذاب وجدان و استیصال رو توی چشمهاش! - میگم، حاج‌بابا و عزیز نیستن تنهایی توی این حیاط،نمی‌ترسی؟ دوست نداشتم بفهمه گریه کردم و فهمید و این خیلی ناخوشایند بود برای غرورم. نگاهم رو ازش گرفتم و پوزخندی زدم و گفتم: - روزی ادعا داشتی که من رو حفظ حفظی! من از تنهایی و تاریکی نمی‌ترسم. آروم و دلجو جواب داد: - می‌دونم ولی تا حالا پیش نیومده بود تنها بمونی، نگرانم. حسود نبودم ولی نمی‌دونم چرا دوباره یاد حرفهای فریبا و نگرانی عماد برای مرجان افتادم و بغض گلوم رو گرفت. محکم گفتم: - نباش. رو برگردوندم و ادامه دادم: - شب‌بخیر! مجال حرف زدن رو بهش نداده بودم و باز دلم آرومی نداشت. در رو بستم و حس می‌کردم که پشت در ایستاده و اون نمی‌دونست که من هنوز هم با تموم ظلمی که بهم روا شد دوستش دارم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin