eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 سفره‌ی صبحانه رو جمع کردم و توی آشپزخونه مشغول تدارک سوپ جو بودم برای بهبود سرماخوردگی مریم. با صدای زنگ در، دست از کار کشیدم و به طرف راهرو ورودی رفتم و پشت در ایستادم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و در رو باز کردم، مادر بود و چقدر از دیدنش خوشحال شدم. _ سلام مامان، خوبی؟ خوش اومدی. می‌دونی چند وقته نیومدی دیدن بچه‌هات؟ از چارچوب در خودم رو کنار کشیدم تا مادر وارد بشه. گونه‌ی چروکیده‌ش رو بوسیدم و با لبخند جواب داد: _خوبی مادر؟ بچه‌هات کجان؟ خوبن؟ خیلی وقت بود که دیگه حال عماد رو از من نمی‌پرسید و به اصطلاح مراعات حالم رو می‌کرد. _ اونهام تو اتاقن، با وسیله بازیهاشون مشغولن. مریم یه کمی ذکامه. نفس بلندی کشید و گفت: - ای بابا، دائم نشستی زانوی غم ‌بغل گرفتی و از بچه‌ها غافلی. چیزی نگفتم و داشتم توی ذهنم حرف مادر رو حلاجی می‌کردم تا ببینم تا چه حد حرفش با حال و روزم صدق می‌کنه! کنار در اتاق ایستادم و در رو کامل باز کردم تا مادر وارد بشه و مریم رو صدا زدم. - مریم، ببین کی اومده. - آخ‌جون عزیز از مشهد... مادر رو که دید به سمتش دوید و پرید توی آغوشش. و مادر دوباره با دیدن بچه‌ها اشک دور چشمهاش حلقه شد و با بغض جواب سلامش رو داد و محکم به سینه‌ش فشرد و بعد هم محمدرصا رو که به گوشه‌ی چادرش چنگ میزد مورد تفقد قرار داد. طبق معمول چند تا دونه تخم مرغ رنگی برای بچه‌ها آورده‌ بود. تخم مرغها رو از داخل پاکتی که کنار پاهاش بود خارج کرد و به مریم و محمدرضا داد. بچه‌ها از هدیه‌ی ساده و خوشرنگ مادربزرگشون ذوق زده شده و باهاش مشغول بودند. سینی حاوی استکانهای چای رو جلوی پاهاش گذاشتم و روبروش نشستم. اونقدر سنگین به صورتم زل زده بود که ناخودآگاه هول شده بودم و حس بچه‌یی رو داشتم که کار خطایی کرده. - چه خبر ، بابا و محمد خوبن؟ از حمید و مجید خبر دارین؟ - همه خوبن عزیزم. الهی شکر. تو بگو از زندگیت، از حال و احوالت. - خدا رو شکر، می‌گذره مامان. لب برچیده بود و می‌فهمیدم که سعی می‌کنه تا بغضش رو پس بزنه. _ کی از سفر برمی‌گردن؟ شبها تو توی این حیاط تنهایی؟ دلواپسم همیشه، شبها تا صبح، خوابم نمی‌بره، دیروز محمد می‌خواست به زور من رو ببره دکتر که حتما یه چیزیت هست. ولی درد من با دوا دکتر درمون نمی‌شه مادر. درد من تویی که داری ذره ذره آب میشی. و باز بغض کرد. همون بغضهایی که از کودکی این حس رو بهم می‌داد که ناخودآگاه نصفش رو توی گلوی خودم حس کنم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin