* 💞﷽💞
#مُشکین62
حس غریبی بود. صدای مادر رو محکم شنیدم که گفت:
_ برو مادر، برو عزیزم! خدا رو خوش نمیاد، زن پا به ماهه، راه به جایی نداره.
انگار به همین تایید و تاکید نیاز داشتم که قدمهام رو تند کردم و به سمت همون راه پله های کذایی رفتم.
به انتهای راهرو رسیدم و ورودی راهپله.
تمام بدنم لرزشی ریز و ممتد داشت.
پا روی اولین پله گذاشتم و خاطرهی اولین باری که مخفیانه با عماد روی پشت بوم رفته بودیم از جلوی چشمهام گذشت و انگار دود شد و رفت هوا.
اشک از گوشهی چشمم شیار بست و عماد سنگدلانه من و آرزوهام رو پس زد.
گریه و فریادهای مرجان ممتد بود و سرم رو تکون دادم تا خالی بشه از تموم افکار و خاطرات و اشک روی گونهم رو پاک کردم و قدمهام رو سرعت دادم.
صداش بلند بود و ترسیده و عجیب سر میبرد!
- یعنی کسی توی این خراب شده نیست بیاد سر وقت من؟ خدا لعنتت کنه عماد که من رو آوردی توی این خراب شده، اون لعنتی هم الان داره پایین از خوشحالی میمیره. بمیری مصباح با این لجبازیهات.
عصبی شده بودم، تپش قلبم بالا بود احساسم دست گذاشته بود بیخ گلوی منطق و میخواست که مغلوبش کنه. حرفهاش خیلی داغونکننده بود.
اما... اما نمیشد که نرم، من لحظهیی از خودم، عماد و بچهها چشم پوشیدم و به حرف مادر فکر کردم که همیشه میگفت، حتی اگه دشمنتون هم یه روزی ذلیل شد و کمک خواست دریغ نکنید.
توی سومین پاگرد پخش زمین شده بود و زار میزد. با دیدنم اول کمی جاخورد و بعد سریع اشکهاش رو پاک کرد و موندم چرا بعد اینهمه جیع و فریاد صداش نگرفته بود!
- چی شد؟ چرا اینجوری شدی؟
عصبی گفت:
_ زندهم هنوز، خوشحال نشو! حیف که الان
هیچ کی جز تو نیست که به دادم برسه.
غمگین بودم و خیلی بهم برخورده بود اما به روی خودم نیوردم. جلو رفتم و دست گرفتم زیر بازوش و گرفته گفتم:
_آروم بلند شو، کمرت هم درد میکنه؟
_نمیتونم پاشم، زیر پاهام خیسه.
هول کردم و گفتم:
_ کیسه آبت پاره شده یا خونریزی داری؟
_خون نیست!
لا اله الا اللهی در دل گفتم و عوض این که من طلبکار باشم، اون خودش رو برام گرفته بود.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin