eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 باز هم خودم رو کنترل کردم و گفتم: _ پس آروم بلند شو. سنگینی هیکلش رو روی من انداخت و با هر زحمتی بود رسوندمش بالا. به دو اتاقی رسیدم که همه‌ی غرور من توی اون‌جا خاک شد. اتاقهایی که در و دیوارش شاهد روابط صمیمانه‌ی شوهرم با زن دومش بود! و من شبها تا صبح دلتنگ بودم و تنها و فقط گریه کردم. در رو باز کردم تا داخل بشه. نمی‌تونم احساسم رو از وارد شدن به اون اتاق بگم. قلبی که تحت فشار بود و بغضی که عجیب گلو گیر بود و چشمهایی که اشک رو پس می‌زد. دل رو به دریا زدم و داخل شدم و سعی کردم فقط گلهای قالی زیر پام ‌رو نگاه کنم‌ تا چشمم ‌نیفته به اون قاب عکس دونفره‌شون که مریم گفته بود. به سرعت از اون اتاقها و اون راه پله های لعنتی فرار کردم. وارد اتاق خودم شدم و در حالیکه چادرو کیف پولم رو برمی‌داشتم مادر رو که توی اتاق کناری بود صدا زدم و گفتم: _شما پیش بچه ها بمون من برم تلفن‌خونه عماد رو خبر کنم. _ چی شده مادر؟ دردش شده؟ _ نمی‌دونم اومده بوده توی راه‌پله چی‌کار، پاهاش لیز خورده و افتاده زمین، کیسه آبش پاره شده. در رو باز کردم و سراسیمه پا درون کوچه گذاشتم. چند قدمی دور شده بودم که ماشین عماد پیچید داخل کوچه و جلوی در خونه ترمز کرد، برگشتم سمتش که پیاده شد و نگران گفت: _چی شده معصوم؟ کجا میری؟ بچه‌ها خوبن؟ _ سلام، آره خوبن، داشتم میومدم تلفن‌خونه بهت زنگ بزنم خودت اومدی، مرجان دردش شده. راه افتادم و اون هم دستپاچه پشت سرم راه افتاد. بدون‌ کلامی راه حیاط رو در پیش گرفتم و عماد، مظلومانه صدام زد و می‌خواست چی بگه؟ رو برنگردوندم و دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا بردم و پا روی اولین پله‌ی حیاط گذاشتم و عماد پله‌ها رو با عجله بالا رفت. توان اینکه دوباره برگردم بالا و بهشون کمک کنم رو در خودم نمی‌دیدم. حس خفگی عجیبی داشتم و سرگیجه‌. در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و مادر مهربون لبخند زد و گفت: - خیلی کار خوبی کردی. به این تایید هم نیاز مبرم داشتم. انرژی زیادی صرف کرده بودم و کاسه‌ی سرم پر از چون و چراهای بی‌جواب بود و ته دلم حس رضایتی کم‌نور سوسو می‌زد و من داشتم خودخواهیهام رو مهار می‌کردم انگار! ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin