* 💞﷽💞
#مُشکین63
باز هم خودم رو کنترل کردم و گفتم:
_ پس آروم بلند شو.
سنگینی هیکلش رو روی من انداخت و با هر زحمتی بود رسوندمش بالا.
به دو اتاقی رسیدم که همهی غرور من توی اونجا خاک شد. اتاقهایی که در و دیوارش شاهد روابط صمیمانهی شوهرم با زن دومش بود! و من شبها تا صبح دلتنگ بودم و تنها و فقط گریه کردم.
در رو باز کردم تا داخل بشه. نمیتونم احساسم رو از وارد شدن به اون اتاق بگم.
قلبی که تحت فشار بود و بغضی که عجیب گلو گیر بود و چشمهایی که اشک رو پس میزد.
دل رو به دریا زدم و داخل شدم و سعی کردم فقط گلهای قالی زیر پام رو نگاه کنم تا چشمم نیفته به اون قاب عکس دونفرهشون که مریم گفته بود.
به سرعت از اون اتاقها و اون راه پله های لعنتی فرار کردم.
وارد اتاق خودم شدم و در حالیکه چادرو کیف پولم رو برمیداشتم مادر رو که توی اتاق کناری بود صدا زدم و گفتم:
_شما پیش بچه ها بمون من برم تلفنخونه عماد رو خبر کنم.
_ چی شده مادر؟ دردش شده؟
_ نمیدونم اومده بوده توی راهپله چیکار، پاهاش لیز خورده و افتاده زمین، کیسه آبش پاره شده.
در رو باز کردم و سراسیمه پا درون کوچه گذاشتم. چند قدمی دور شده بودم که ماشین عماد پیچید داخل کوچه و جلوی در خونه ترمز کرد، برگشتم سمتش که پیاده شد و نگران گفت:
_چی شده معصوم؟ کجا میری؟ بچهها خوبن؟
_ سلام، آره خوبن، داشتم میومدم تلفنخونه بهت زنگ بزنم خودت اومدی، مرجان دردش شده.
راه افتادم و اون هم دستپاچه پشت سرم راه افتاد. بدون کلامی راه حیاط رو در پیش گرفتم و عماد، مظلومانه صدام زد و میخواست چی بگه؟ رو برنگردوندم و دستم رو به نشونهی سکوت بالا بردم و پا روی اولین پلهی حیاط گذاشتم و عماد پلهها رو با عجله بالا رفت.
توان اینکه دوباره برگردم بالا و بهشون کمک کنم رو در خودم نمیدیدم.
حس خفگی عجیبی داشتم و سرگیجه.
در اتاق رو باز کردم و داخل شدم و مادر مهربون لبخند زد و گفت:
- خیلی کار خوبی کردی.
به این تایید هم نیاز مبرم داشتم.
انرژی زیادی صرف کرده بودم و کاسهی سرم پر از چون و چراهای بیجواب بود و ته دلم حس رضایتی کمنور سوسو میزد و من داشتم خودخواهیهام رو
مهار میکردم انگار!
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin