* 💞﷽💞
#مُشکین65
با بغضی که توی صدام بود گفتم:
_ سلام، توی عمرم اینقدر از دیدنت خوشحال نشده بودم.
خندید و جواب داد:
_سلام، خوبی؟ ممنون، مگه اینکه تنها مونده باشی، من رو اینطور تحویل بگیری خانم! عماد پیغام فرستاده که بیام پیشت تنها نمونی. کی دردش شده مگه؟
_ نمیترسیدم، ببخش، تو هم زابراه کردم. همون صبح.
_من هم تنها بودم، عباس رفته اصفهان زودتر از دوازده برنمیگرده. نگفتی، کسی پیشش بود؟
_کی؟ مرجان؟ نه بابا لیز خورده بود تو راهپله از صدای جیغ و گریهش رفتم بالا، بعد هم دیگه عماد اومد بردش.
ناباور نگاهم کرد و گفت:
_ تو رفتی بالا؟ چقدر مهربونی دختر! من بودم محلش هم نمیدادم.
تلخ خندیدم و گفتم:
_خدا نکنه که جای من باشی، حالا حالش چطوره؟ تو خبری نداری؟
_ نه والا من هم مثل تو!
صدای بچهها تموم فضای ساختمون رو پر کرده بود.
عماد کلید انداخته و وارد شده بود و صدای پاهای خستهش توی راهرو میپیچید. مونده بودم که الان باید چهکار کنم؟ اجازه بدم بیاد داخل یا نه؟
توی همین گیرودار بودم که فاطمه مهربون خندید و گفت:
_ بذار بیاد تو، گناه داره داداشم، از صبح بیرونه و حتما با اون وضع معدهش چیز درست و حسابی هم نخورده.
بعد بفرستش بالا بخوابه.
فکر بدی نبود و راستش، خودم هم بدم نمیومد. قانونم این بود که به من نزدیک نشه، ولی هر قانونی استثنایی داره، نداره؟
توی آینهی لب طاقچه نگاه گذرایی کردم و سمت در اتاق رفتم. در رو که باز کردم همونطور مستاصل ایستاده بود و نگاهش رو سوالی و مستقیم روی صورتم دوخته و بیکلام منتظر بود.
_ سلام، خسته نباشی. بیا تو منتظرت بودیم، تا دست و روت رو آب بزنی سفره رو انداختیم.
چنان چشمهاش گرد شده بود که حس میکردم هر آن از حدقه بیرون میزنه. کمی ابهام داشت، شاید نیاز داشت که دوباره حرفم رو تکرار کنم که بدجنسی کرده و به همون یکبار بسنده کردم و رو گردوندم.
لحظاتی گذشت و وارد شد.
نگاه متعجب مریم رو دیدم که بین عماد و من که توی درگاه آشپزخونه ایستاده بودم در حرکت بود.
بیتفاوت سرم رو زیر انداختم و به آشپزخونه رفتم.
حال خوشی نبود. سخت بود من هنوز با اون ماجرا کنار نیومده بودم.
فاطمه جویای حال مرجان شد و عماد گفت:
_ هنوز درد داره، دکتر گفت شاید تا نیمه شب طول بکشه. انسی بود، دیگه من اومدم خونه.
مریم و محمدرضا از حضور پدرشون ذوق کرده بودند و از کنارش تکون نمیخوردن. هر سه رو روی پاهاش نشونده بود و باهاشون حرف میزد و سرگرمشون شده بود.
سفره رو با کمک فاطمه چیدیم، کوفته ریزه درست کرده بودم.
عماد همیشه میگفت، هیچی رو به اندازهی این غذا خوب و خوشمزه درست نمیکنی. نمیدونم ذائقهش همونطور باقی مونده بود یا نه!
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin