eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 عماد، مثل آدمی بود که سالها از خونه و زندگیش دور مونده باشه، با ولع به اطرافش و در و دیوار نگاه می‌کرد، شاید دنبال نشونی از روزهای خوب رفته بود! به بهونه‌‌ی ریختن چای به آشپزخونه رفتم. - معصوم اگه کمک می‌خوای بیام. وگرنه تو هم بیا اینجا. تنها نمون توی آشپزخونه. به اندازه‌ی کافی تنها هستی امشبه رو بیا با این خواهر و برادر خوش باش. شیطنت و بدجنسی فاطمه رو درک می‌کردم. اون با خوش‌قلبی تمام توی این یک‌سال و چند ماه خیلی تلاش کرده بود تا این دو وصله‌ی ناجور شده رو پینه کنه و نشده بود. گفتم: - وسایل سفره رو مهیا کنم بیام. نونهای محلی تازه‌یی رو که مادر آورده بود داخل سفره‌ی قلمکار پیچیدم و همراه با سینی چای بیرون بردم. سینی رو به فاطمه سپردم و خودم مشعول سفره شدم. فاطمه به سمت آشپزخونه رفت و گفت: - برم ظرفها رو بیارم. ناخودآگاه لبخندی تلخ روی لبم اومده بود که از دید فاطمه مخفی نموند و به شوخی و تاسف سری تکون داد. زیر نگاه سنگین عماد بودم و چرا نفسهام به شماره افتاده بود؟ تاب موندن نبود و به سمت آشپزخونه رفتم تا باقی وسایل رو بیارم. - عه، خوب بابا دو کلام با هم حرف می زدین پاشدی اومدی آشپزخونه؟ ‌- نمی‌تونم‌ فاطمه، وقتی که دوره دلتنگشم و نزدیکم که باشه نفسم می‌گیره. حالم به هم می‌ریزه. نگاهش پر از دلسوزی شد و گفت: - اون شوهرته معصوم! - باشه.. باشه ولی الان وقت این حرفها نیست. من توان رویارویی باهاش رو ندارم یا حداقل الان ندارم. اونقدر ازش دور بودم که غریبی می‌کنم باهاش. حس می‌کنم عماد دیگه خیلی وقته مال من نیست. متاسف نگاهم کرد و بیرون رفت. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin