eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 صبحانه‌ی بچه‌ها رو داده و کنارشون نشسته بودم. محمدرضا با توپ کوچک و رنگین کمونش بازی می‌کرد و مریم هم با مدادرنگی و دفترش مشغول بود. صدای صحبت فریبا و فاطمه از حیاط به گوش می‌رسید. بیرون رفتم و رو بهشون با تعجب گفتم: _ سلام، شما کی اومدین؟ من متوجه اومدنتون نشدم. _ سلام، ممنون من می‌رم بالا، داداش من رو رسوند ببینم کاری هست یا نه. فاطمه ‌هم که اومده گردگیری اتاقهای عزیزجون اینها، علی تماس گرفته و گفته برای فردا عصری می‌رسن. _ به سلامتی، فاطمه جان تا شما بری من اومدم کمکت. _ باشه عزیزم، منتظرم. محمدرضا رو بغل گرفتم اما مریم دوست داشت توی اتاق بمونه. به حیاط که برگشتم فریبا رفته بود. _ چه خبر از بیمارستان؟ امروز مرخصه؟ ناراحت جواب داد: _ مرجان مرخصه ولی بچه‌ رو گفتن باید بمونه، انگار درست نفس نمی‌کشه. _ شاید به خاطر اینه که زودتر به دنیا اومده. کلافه و سردرگم جواب داد: _نمی‌دونم معصوم، دلم به حال عماد و اون طفل بی‌گناه می‌سوزه وگرنه که مرجان هر چی سرش بیاد حقشه. _ اینطور نگو فاطمه، ان شالله که چیزی نیست. نمی‌تونستم بگم چه حس بدی داشتم از شنیدن این خبر، اون بچه گناهی نداشت و شاید که داشت پاسوز خطای بزرگترهاش میشد. - میگم، معصوم! به طرفش رو گردوندم و ادامه داد - میشه داداش رو ببخشی؟ خیلی دلم به حالش می‌سوزه. - فاطمه تو با من اینطور حرف بزنی از بقیه چه توقعیه تو میدونی که من حاضر نیستم خار به پای کسی بره و تو میدونی که عماد هیچ وقت حتی الان برای من کسی نبوده. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin