* 💞﷽💞
#مُشکین68
صبحانهی بچهها رو داده و کنارشون نشسته بودم.
محمدرضا با توپ کوچک و رنگین کمونش بازی میکرد و مریم هم با مدادرنگی و دفترش مشغول بود. صدای صحبت فریبا و فاطمه از حیاط به گوش میرسید. بیرون رفتم و رو بهشون با تعجب گفتم:
_ سلام، شما کی اومدین؟ من متوجه اومدنتون نشدم.
_ سلام، ممنون من میرم بالا، داداش من رو رسوند ببینم کاری هست یا نه. فاطمه هم که اومده گردگیری اتاقهای عزیزجون اینها، علی تماس گرفته و گفته برای فردا عصری میرسن.
_ به سلامتی، فاطمه جان تا شما بری من اومدم کمکت.
_ باشه عزیزم، منتظرم.
محمدرضا رو بغل گرفتم اما مریم دوست داشت توی اتاق بمونه. به حیاط که برگشتم فریبا رفته بود.
_ چه خبر از بیمارستان؟ امروز مرخصه؟
ناراحت جواب داد:
_ مرجان مرخصه ولی بچه رو گفتن باید بمونه، انگار درست نفس نمیکشه.
_ شاید به خاطر اینه که زودتر به دنیا اومده.
کلافه و سردرگم جواب داد:
_نمیدونم معصوم، دلم به حال عماد و اون طفل بیگناه میسوزه وگرنه که مرجان هر چی سرش بیاد حقشه.
_ اینطور نگو فاطمه، ان شالله که چیزی نیست.
نمیتونستم بگم چه حس بدی داشتم از شنیدن این خبر، اون بچه گناهی نداشت و شاید که داشت پاسوز خطای بزرگترهاش میشد.
- میگم، معصوم!
به طرفش رو گردوندم و ادامه داد
- میشه داداش رو ببخشی؟ خیلی دلم به حالش میسوزه.
- فاطمه تو با من اینطور حرف بزنی از بقیه چه توقعیه
تو میدونی که من حاضر نیستم خار به پای کسی بره و تو میدونی که عماد هیچ وقت حتی الان برای من کسی نبوده.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin