eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 بعد از ظهر بود که مرجان به خونه برگشت اما نوزادش توی بیمارستان بستری موند. دکتر تغذیه از شیر مادر رو اکیدا ممنوع کرده بود. دلم می‌سوخت حتی برای مرجان، مادر بودم و حالش رو می‌فهمیدم. اون شب عماد برای دیدن بچه‌ها نیومد، شاید اینقدر دور و برش شلوغ بود که بچه‌ها رو فراموش کرده بود. محمدرضا از صبح بازیگوشی کرده بود و زود خوابش برد. ساعت از یازده گذشته بود که مریم هم خوابید. فکرم مشغول بود و بی خواب شده بودم، به اتاق پستو رفتم و ضبط صوتم رو هم بردم. توی حال وهوای خودم بودم که چند ضربه‌ی آروم به در خورد. رفتم و در رو باز کردم و سلام کردم. یعنی اصلا نصف همون سلام هم توی دهنم جا موند. اونقدر چشمهاش غم داشت و رنگ صورتش پریده بود که انگار دستی بزرگ و نیرومند چنگ زد به قفسه سینه‌م و قلبم رو تا توان داشت به هم فشرد. _ چی شده عماد؟ اتفاقی افتاده؟ باز معده‌ت درد گرفته؟ آروم و بغض‌دار گفت: _ سلام، نه چیزی نیست خیلی خسته‌م. ‌_ ولی رنگت خیلی پریده. _ گفتم که، چیزی نیست. از خش صدا و غم نگاهش آنچنان ناخوش شده بودم که غیر ارادی گفتم: _ خوب بیا تو هوا سرده. انگار منتظر همین حرف بود که حالت نگاهش مهربون و قدردان شد و بی‌حرف وارد شد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin