* 💞﷽💞
#مُشکین70
خودم رو از میون چارچوب کنار کشیدم و عماد با شونههای افتاده و بینهایت غمدار وارد شد.
بعد از اون همه وقت این اولین بار بود که باهاش تنها میشدم. هزار بار خودم رو لعن کردم که کاش مریم رو نخوابونده بودم.
اون شوهرم بود و من از تنها بودن باهاش واهمه داشتم و دید لرزش دستهام و بلاتکلیفی پاهام رو در انتخاب مسیر که گفت:
- تو نظرت اونقدر بد شدم که از بودن باهام زیر یک سقف، اینطور مثل گنجشک زیر آب مونده میلرزی؟
بیهوا سرم رو بلند کردم تا موجه کنم رعشهی بدنم رو و چشمم افتاد به چشمهایی که طوفان غم توش بیداد میکرد. نفسم تنگ بود و نفهمیدم چرا دیدم تار شد.
از سنگینی حرفی بود که زد یا از اون حال سرگشتهش!
- نه نه... اینطور نیست، آخه.. آخه توی خواب و بیداری بودم در زدی هول شدم یه کمی.
بیصدا نگاهم کرد و این چشمها از مدار جذبه که خارج میشد و مظلومیت میگرفت، مردن براش کم بود!
دستپاچه شده بودم، به آشپزخونه رفتم و دست روی پیشونیم گذاشتم تا کمی فکرم به کار بیفته. سریع کتری رو آب کردم و روی شعله گذاشتم. فقط صدای آههای گاه و بیگاهش رو میشنیدم. حرف نمیزد و حرف نمیزدم. صدای تپش قلبم چنان بلند بود که حس میکردم هر آن پردهی گوشم ترک برمیداره.
عماد شکسته بود و من میتونستم الان خوشحال باشم که داره نتیجهی بیمعرفتیش رو میبینه ولی من نبودم! اصلا راضی و خوشحال نبودم از شکستنش.
لیوان حاوی گل گاوزبان رو داخل سینی گذاشتم و وارد اتاق شدم. با فاصلهی کمی کنار بستر بچهها نشسته بود. یکی از پاهاش رو زیر برده و پای دیگهش رو خم کرده بود و بغل زده و چونهش رو به زانو تکیه داده بود. اونقدر مظلوم و غمگین نشسته بود که داشتم دیوونه میشدم. توان دیدن ناراحتیش رو نداشتم. روبروش نشستم و اون با مهربونی و بغض گفت:
_ ممنون که اجازه دادی بیام تو، من امشب اگر حرف نزنم حتما دق میکنم معصوم.
قلبم داشت از جا کنده میشد، وارفته و مبهوت نگاهش کردم و گفتم:
_ خدا نکنه، این چه حرفیه؟ عماد بگو چیشده؟ چرا اینقدر پریشونی؟ نکنه برای علی اینها اتفاقی افتاده؟ تو امشب من رو سکته میدی.
اصلا توی حال خودش نبود، آروم و زمزمهوار گفت:
_ خدا نکنه عزیزم، توی این زندگی داغون فقط تو قوت قلبمی. روزی که قبول کردی برگردی توی این خونه، خدا رو هزار بار شکر کردم. میدونی چرا؟ تو که باشی برام بسه معصوم حتی اگه من رو منع کنی از کنارت بودن. همین که باشی راحتتر تحمل میکنم این اوضاع داغون و دربهدر رو.
کلافه بودم و دلنگران، ملتمس گفتم:
_ عماد میگی چی شده یا نه؟
_ معصوم، تو... تو من رو نبخشیدی، نه؟ دلت رو بدجور شکستم؟
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin