eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 من حرف زدم برای عماد و گفتم از ابتلای خداوندی و از صبری که باید می‌داشت و اون فقط نگاهم می‌کرد و هر لحظه می‌دیدم که تب و بی‌تابی نگاهش کم و کمتر میشه و انگار که کلمه‌‌های هجی شده‌م قطره قطره‌های بارون بود برای روح خسته و زخمیش. من بزرگوار نبودم ولی هنوز عماد رو دوست داشتم و اون دقایق اصلا فراموش کردم همه‌ی دلخوریها را و با تموم وجود ازش خواستم تا محکم ‌باشه. ساعتی بعد، حرفهای من‌ ته کشید و اون هم خیلی آروم‌تر شده بود. نگاهم‌ روی گلهای فرش ثابت شده بود که فهمید معذبم و گفت: - ببخش معصوم، من در حقت بد کردم کم بود، حالا هم کل غم و غصه‌م رو بار دل تو کردم. لبخندی تلخ زدم و گفتم: - دارم با خودم کلنجار میرم تا قانع بشم که خدا خواسته ولی اونقدر قوی نیستم تا شهامت قبولش رو داشته باشم. عماد رفت و من موندم با کوهی از فکر و خیال. اون شب یکی از یلداترین شبهای عمرم بود که به هیچ عنوان سر صبح شدن نداشت. یک هفته از تولد بچه می‌گذشت و هیچ نشونه‌یی از بهبودی نبود. فرخنده‌سادات یک لحظه بدون تسبیح نبود و متوالی ذکر می‌گفت، مرجان دائم گریه می‌کرد و عجیب ناسازگار شده بود. واقعا سخت بود که یک زن تازه زایمان کرده با اون اوضاع روزی دو سه بار اون فاصله رو طی کنه و به بیمارستان رفت و آمد داشته باشه، خصوصا که از لحاظ جسمانی هم خیلی ضعیف و نزار بود. سکوت عجیبی فضای خونه رو گرفته بود و گاهی فقط صدای مریم و محمدرضا بود که در ساختمان می‌پیچید. انگار همه در بهتی سنگین فرو رفته بودند. سری که حاج مصباح در مواجهه با عماد تکون میداد خیلی حرف داشت و من دلم به حالش می‌سوخت که جوش خوردن با مرجان، حتی روی رابطه‌ی با پدرش هم تاثیر گذاشته. عماد درگیر و عصبی بود و طبق معمول هر شب یکی دو ساعتی رو با بچه‌ها می‌گذروند. حس می‌کردم اون دو ساعت بهترین قسمت اون روزهاشه. بی‌تاب وارد می‌شد اما وقت رفتن آروم تر بود. از اون شب که با حال داغون و خراب به اتاقم اومد دیگه سخت نگرفتم و با حضور یکی دوساعته‌ش کنار اومدم. هر چند که مثل دو تا غریبه بودیم و من تموم اون دو ساعت رو به بهونه‌های متفاوت توی آشپزخونه یا اتاق سر می‌کردم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin