eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 واقعا هم در شرایطی نبود که بخوام بیشتر به هم بریزمش. این حضور از چشم پدر و مادرش دور نموند و با نگاههای حمایتگرشون من رو تایید می‌کردند. گاهی به این نتیجه می‌رسیدم که خدا زود دست به کار شده بود و عماد رو از راه خودش تنبیه می‌کرد. عماد حتی به اون دختربچه‌ی معلول هم تعلق داشت‌. ساعتی به ظهر مونده بود و با بچه‌ها کلنجار می‌رفتم. صدای شیون و گریه‌ی بلند مرجان که ساعتی قبل برای سرکشی به نوزادش رفته بود سرجا میخکوبم کرد. سریع بیرون رفتم و عماد رو لبه‌ی پله‌ی ورودی راهرو، نشسته دیدم که سرش رو درون دستهاش گرفته. مرجان کنار انسی ایستاده و سوزناک گریه می‌کرد و فرخنده سادات، غمگین ذکر می‌خوند و به عماد فوت می‌کرد. اون طفل بی‌گناه توان زندگی نداشت و نیومده به دنیای بالا برگشته بود. اشکهام گرم و آروم فرو ریختن. مریم ترسیده از گوشه‌ی پرده سرک می‌کشید. علی و زهرا که سر رسیدند سریع به اتاق رفتم و مریم رو لباس پوشوندم و محمدرضا رو هم آماده کردم و به علی سپردم تا به خونه‌ی مادرم ببره. علی که رفت فریبا وارد شد. این موجود در هر شرایطی دنبال بهونه بود تا عقده‌هاش رو سر من خالی کنه. گریه نمی‌کرد اما صورتش برافروخته بود. _ خیالت راحت شد؟ همین رو می‌خواستی نه‌؟ به عماد اشاره کرد و ادامه داد: - بیچارگیش رو ببین. تو به این روز انداختیش. چقد راه و نیمه‌راه، شب و نیمه‌شب نفرینش کردی؟ تو ثَقّت سیاهه، کار توئه اصلا همش زیر سر توئه. _ من... من... تلاش بیهوده بود. باز زبان قفل کرده بود و نمی‌‌چرخید. اصوات نامفهوم خارج می‌شد، اشکهام بارون بهار شده بود و بی‌امان می‌ریخت. به تک تکشون نگاه کردم، منِ بی‌گناه از بد روزگار آماج این نامرادیها بودم. _ چرا حرف نمی‌زنی اصلا دیگه برای چی زنجموره می‌کنی، هان؟ می‌دونی این چند وقت به خاطر تو چقدر حرف شنید و دم بر نیورد؟ زن گرفته که گرفته مگه‌ جای تو رو تنگ کرده بود؟ مگه از خانمی تو کم کرده بود؟ اصلا باعث همه بد بختیهاش تویی، تویِ... بی‌وقفه و رگبار وار حرف می‌زد اما نمی‌دونم چرا دیگه صداش رو نمی‌شنیدم و فقط حرکت تند و پیاپی لبهاش رو می‌دیدم چشم از فریبا گرفتم و به درگاه ورودی نگاه کردم. مرجان دل خنک کرده بود و پوزخند روی لب آورده و دیگه گریه نمی‌کرد. انسی کنارش حق به جانب ایستاده بود و خرد شدنم رو نظاره گر بود. فاصله‌ی بین زمین و سقف آسمون برام شده بود اندازه‌ی قدَّم و حس می‌کردم توی تنگنایی عجیبم و دارم خفه میشم‌. دستم رو تا روی گلوم بالا آوردم و چرا نمیشد که نفس بکشم؟ تموم فضای اطرافم سیاه شده بود و هیچ‌کس رو جز مرجان و پوزخندش نمی‌دیدم. از صدای برخوردی جانانه شونه‌هام پرید و رو گردوندم. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin