eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 اون که تازه از راه رسیده‌ی این ماجرا بود چنان با غضب و جدیت این حرف رو زد که سکوت همه جا رو گرفت و فقط صدای هق‌هق فریبا به گوش می‌رسید. علی از پدرش می‌خواست که آروم باشه و حاج‌بابا رو به عماد ادامه داد: - ببین عماد، ببین که با ندونم‌کاریهات چه به روز خودت و این خونواده آوردی؟ - لااله‌الاالله، این چه حرفیه حاج‌بابا؟ فرخنده سادات هم به دفاع از عماد گفت: - شما هم هر چی میشه از چشم این بچه می‌بینی اصلا عماد کاره‌یی نبود اینجا. چندلحظه‌یی نگدشته بود که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و حتما عماد رفته بود. علی سرزنش‌وار و آروم فریبا رو هدف گرفته بود. زهرا برای دلجویی اومد اما اونقدر حالم بد بود که فقط نگاهش کردم و اشک ریختم. دستش رو روی بازوم ‌گذاشت و عمدار گفت: - تو رو خدا گریه نکن، کور شدی از بس که اشک ریختی، کاش هیچ وقت پات رو توی این خونه نمی‌ذاشتی. - من که می‌خواستم نیام نذاشت اونقدر اومد و رفت که خسته شدم، حالا که من خودم با بدبختی و سیاه‌روزگاریم کنار اومدم هم دست از سرم بر نمی‌دارن‌. - گریه نکن معصوم تو رو خدا آروم باش. خدا جای حق نشسته خودش میدونه چه جوری تقاص بگیره. علی توی چارچوب در ایستاد و غمگین و کلافه نگاهم کرد و رو به زهرا گفت: - برو انسی و مرجان رو بفرست بالا تا دوباره شر به پا نکردن. زهرا بیرون رفت و انگار موفق بود و اون دو تا رو راهی طبقه‌ی بالا کرد. صدای فرخنده‌سادات رو می‌شنیدم که دخترش رو نصیحت می‌کرد. فریبا اما هق می‌زد و باز هم تند و بی‌وقفه من رو نفرین می‌کرد. دستهام رو پناه گوشهام کردم تا کمتر صداش توی گوشم بپیچه. در همین گیر و دار صدای بلند و محکم حاج بابا که فریبا رو مخاطب داشت، از جا پروندم. سکوت شده بود و فقط صدای پرصلابت اون پیرمرد پرجذبه و حامی به گوش می‌رسید. _ به خدای احد و واحد، به ولای علی‌( ع) اگه یک کلمه‌ی دیگه از دهنت در بیاد، دیگه دختری به اسم فریبا ندارم. حواست هست داری چی می‌گی؟ می‌فهمی داری به کی توهین می‌کنی؟ این بدبخت که اسیر کل نامردیها و ندونم‌کاریهای برادر توئه، نکنه عقلت زایل شده فریبا؟ کجای کارم اشتباه بود که این شده آخر کارم؟ اونقدر مبهوت دقایق گذشته بودم که نمی‌تونم بگم اون لحظه از حمایت حاج مصباح خوشحال شدم یا نه! صدای فریبا رو شنیدم که گفت: - بیا، بیا و ببین که به خاطر تو حتی بابام هم می‌خواد اسمم رو از سجلش پاک کنه... عصبی و معترض داد زد : - بس کن فریبا! ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin