* 💞﷽💞
#مُشکین87
آهی کشید و زمزمهوار ادامه داد:
_ دلم حتی برای چشمهای بسته ت هم تنگ شده بود. دلم نیومد بیدارت کنم.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ اصلا نفهمیدم چه جوری خوابم برد. چای بریزم برات؟
_ بریز عزیز دل، اون قدح مستانه را!
_ نه بابا ذوق شعر و شاعریت برگشته.
دلخور نگاهم کرد و نگاهش رو به روبرو دوخت.
یاد تموم دونفرههامون افتادم.
چه شبهایی رو که با دیوان حافظ میگذروندیم و اونقدر پشت سر هم دیوان رو باز و بسته میکردیم تا اون فالی که دلمون میخواست و باب طبعمون بود پیدا بشه. از یادآوری اون روزها لبخند روی لبهام اومده بود.
نگاهم کرد و مهربون گفت:
_ اصلا فکرش رو هم نمیکردم که راضی بشی باهام بیای. سه سال تموم حاج بابا رو التماس کردم تا باهات حرف بزنه و رضایت بدی به حرفهام گوش بدی و راضی نشد و گفت تو خطا کردی و باید که زجر بکشی.
بعضی اوقات شک میکنم که اون بابای منه یا تو.
_ حاج بابا مَرده! طرف مظلوم رو ول نمیکنه ظالم رو بگیره فرقی هم نداره که اون آدم از گوشت و پوست خودش باشه یا نباشه.
_ بزن، این دل دیگه خیلی وقته عادت داره به این طعنههای پر از بغض تو.
انگار دوست داشت هر جوری شده به حرفم بیاره که باز گفت:
_ مطمئن نبودم قبول میکنی وگرنه کارها رو روبراه میکردم و سه چهار روزه میرفتیم پابوس آقا.
_ که اون وقت مرجان به خون من و بچههام راضی نشه.
✍🏻 #مژگان_گ
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin