eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
خودمو کنترل کردم که نگران نشه فاطمه:سلام مامان مامان:سلام عزیزم خوبی؟چیشده؟اتفاقی افتاده؟ فاطمه:نگران شدین؟ مامان:به ساعت نگاه کردی؟ فاطمه:ببخشید مامان؟ مامان:جانم فاطمه:من خیلی سردمه مامان:سوییشرتتو پوشیدی؟ فاطمه:اره مامان:بازم سردته؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم صدام از گریه بلند شد. فاطمه:اره مامان خیلی سردمهههه نمیتونم بخوابم‌ مامان:گریه میکنی فاطمه؟بچه شدی؟از ریحانه یه چیزی بگیر این همه ادم هست اونجا گریه میکنی دیوونه؟؟ سعی کردم آروم شم ازش خداحافظی کردم وگفتم که یه کاری میکنم دلم نمیومد بیدارش کنم نمیدونستم دلیل گریه هامو... ولی مطمئن بودم بخاطر سرما نیست... سرما بهونه بود... چادرمو کشیدم رو سرمو سعی کردم بهش فکر نکنم‌ صدای تو گوشم منو از حالت خواب و بیداری در آورد دقت کردم صدای محمد بود دورِ اهنگ گوشیم رسیده بود به صدای مداحی محمد چشامو باز کردمو جز تاریکی چیزی ندیدم‌ به خاطر چادری بود که کشیده بودم رو صورتم... گوشیمو به سختی از تو جیبم در اوردمو بهش نگاه کردم ساعت ۳ بود خب خوب بود. بالاخره داره میگذره این تایمِ نفرین شده خواستم تکون بخورم که یه چیز سنگین مانع شد‌ سرمو از زیر چادر در اوردم‌ یه چیزی روم بود دادمش کنارو بهش خیره شدم پالتو بود... چشامو مالوندمو بیشتر دقت کردم‌ یه پالتوی مردونه بود عه... پالتوی محمد بود همونی ک اون روز از تو جیبش دنبالِ قرص گشتم همونی که لاش قرآن گذاشتم چسبوندمش به بینیمو بوش کردم‌ بوی عطر خودش بود ولی!ولی کی اینورو من کشیده بود؟ امکان نداره!یعنی میشه؟وای خدایا از هیجان جلوی دهنمو گرفتم که جیغ نزنم با تعجب به ریحانه که غش کرده بود نگاه کردم‌ از لای صندلیِ خودمو ریحانه عقبو نگاه کردم محمد بیدار بود با گوشیش ور میرفت یعنی محمد ؟!مگه میشه اصلا!!! امکانش هست؟به هیچ عنوان این آدمی که من میشناختم اینکارو نمیکرد! اصن از کجا فهمید ک من سردمه؟!یا اصن مگه این ب من نزدیک میشه که بخواد... فکرا رو از سرم بیرون کردم‌ شاید پالتوی آدم دیگه ای بود اخه اونم امکان نداره خب کار کی میتونست باشه؟یعنی میشه ک این پالتوی محمد باشه؟من دارم خواب میبینم؟پالتو رو کشیم رو صورتم بوی عطرش به بینیم رسید! این حس اوجِ آرامشو همزمان اوجِ هیجآن بود... چه متناقض نمایِ آرامبخشی... چه تضادِ قشنگی... گرماو عطری ک رو پالتوش بود باعث شد خوابم ببره.‌.. محمد: بعدِ توقف تو یکی از پمپ بنزینای تو راهِ تهران حرکت کردیم نگه داشته بود تا بریم به کارایِ ضروریمون برسیم برام خیلی عجیب بود که چرا امامزاده هاشم نگه نداشتن‌ ریحانه خیلی اصرار داشت که فاطمه رو بیدار کنه ولی من مانع شدمو گفتم که تازه خوابش برده‌ جریانِ گریه هاشو واسه ریحانه تعریف کردمو باهم ی دل سیر خندیدیم دلم براش سوخت اومدیم بالا تو اتوبوس ریحانه خواست بشینه که چشم به فاطمه افتاد که مث مورچه جمع شده بود فقط با عقلم جور در نمیومد که چجوری رو اون صندلی چپیده چادرشو رو سرش کشیده بودو هیچی ازش پیدا نبود‌ دلم سوخت به حالش ریحانه محو فاطمه بودو بهش میخندید داشتم نگاشون میکردم که ریحانه گفت:ببین دختره رو به چه روزی انداختی؟خب اگ اونجا مینشست میخواست روت انتحاری کنه؟چه عیبی داشت؟ینی دلم میخواد بفهمه آه بکشه دودمانت بره هوا با چشمای گرد شده نگاش کردم خیلی لباس تنم بود‌ به محض ورود به اتوبوس پالتومو در اوردم‌ میخاستم بزارمش رو صندلیم که سمت ریحانه گرفتمش... محمد:بیا اینو بنداز روش من که میخام بزارمش رو صندلی حالا باشه رو فاطمه هم زیاد فرقی نمیکنه‌. پشت چششو نازک کردو پالتو رو ازم گرفتو کشید رو فاطمه... نشستم سر جام و به ساندویچی که از کولم در اورده بودم مشغول شدم. تقریبا نزدیکای ساعت ۳ بود گوشیمو باز کردم ببینم چه خبره که دیدم فاطمه تکون خورد‌ دلم میخواست بدونم واکنشش چیه وقتی پالتوم و میبینه اصن میدونه مالِ منه؟خب... این از کجا بدونه‌ اگ ندونه هم قطعا واکنشی نشون نمیده مشغول نگاه کردنش بودم که دیدم با تعجب به پالتوم زل زده‌ قیافش خنده دار بود برام دقیق نمیتونستم ببینمش مگه اینکه یخورده جا به جا میشدم‌ حس کردم داره برمیگرده سمت من که دوباره خودمو مشغول گوشی نشون دادم ولی حواسم پیش خودش بود یه خورده گذشت که دیدم پالتومو تو دستاش گرفته دیگه نتونستم خودم کنترل کنم میخواستم یهو بترکم از خنده نمیدونم رفتارش عجیب بود یا... ولی فقط یه چیزیو خوب میدونستم اونم این بود که با حضور فاطمه من فقط باید بخندم سرمو بردم پایینو دستمو گرفتم جلو دهنم که مشخص نشه دارم میخندم... یه خورده که گذشت خوابش برد‌... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin