eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
891 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت:کجا میری دختر؟ فاطمه:بزار برم ببینم زود برمیگردم. ریحانه:باشه فقط دیر نکنیا. فاطمه:چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!یه خادم داشت رد میشد گفتم:ببخشید؟ وایستاد خادم:بفرمایین؟ فاطمه:اینا چین تو گِل؟ خادم:لجن خور اینو گفت و رفت چندشم شد یعنی اینا اون زمانم بودن؟ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. فاطمه:ما نمیتونیم سوار شیم؟ ریحانه:چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست فاطمه:اها دست همو گرفتیمو رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت:میخندی؟خودتم باید بپوشی. نگاش کردم و گفتم:عمراااا ریحانه:نپوشی نمیزارن سوار شی. فاطمه:اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و گفت:اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودمو توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد ترسیدم گم شه!روی جیبمو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت:یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم فاطمه:مرقد چیه؟ ریحانه:شهدا باهم رفتیم سمتش فاتحه خوندیمو خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم:عه عه این داداشت نیس؟ خندید و گفت:اره چطور؟ فاطمه:تو خاک و خل نشسته کلش شپش نزنه؟ جلو دهنشو گرفت که صداش بلند نشه. ریحانه:اه توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. فاطمه:بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهمو گفت:عه عه ببین!من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. فاطمه:وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم یه آقاییو دیدم که یخ در بهشت میفروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدمو رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش بدون حضور مامان!چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندیدو گفت:نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبشو پولشو حساب کرد در کمال پررویی ازش تشکر کردمو رفتیم سمت اتوبوس. محمد: بعد از نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد:اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندیدو با عجله از جلوم رد شد به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت؟از دست خودمو کارام آسی شده بودم با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟تو کل عمرم جواب هر کیو که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دلِ نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود نباید ضعف نشون میدادم چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت بشم!! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم ترجیح دادم خودمو دلمو دست شهدا بسپرم از جام پاشدمو تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin