eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
958 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد و من فقط نگاهش کردم تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش آب پرتقالشو سمتش دراز کردمو گفتم:عه عه نگاه کن خب یواش تر. اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت:خب اینجور که تو نگا میکنی میپره تو گلوم دیگه. فاطمه:اخه چشمات خیلی قشنگه. محمد:چشای خودت قشنگه چه خبر از دانشگاه؟ فاطمه:هیچی خبر خیر محمد:درس میخونی دیگه؟ فاطمه:اره بابا کلافه شدم محمد:کی کلاس داری دیگه؟ فاطمه:صبح تا ظهر فردا محمد:اها با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم:چیه؟ترسیدی؟ محمد:نه عزیزم ترس چرا رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا در رو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتشو باهم دست دادن بعدشم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم با بابا سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفا رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختمو گذاشتم تو سینیو با قندبراشون بردم کنار محمد روی مبل نشستم با بابا حرف میزدن داشت میگفت که کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت:اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه فاطمه چی میکشه واقعا؟انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود تو یه نگاه همه جذبش میشدن رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت رسولی به خاطرش ریش گذاشت هیئتی شد شوهر ساراعاشق محمدشده بود اصلا یه چیز عجیبی بود با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت:بچم بیچاره ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدمو گفتم:عجبا!! منو سوژه میکنین؟جانم آقاجونِ آقا محمد؟بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد:میگم وقتایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! فاطمه:چَشم به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد صبر کرد تا حرف بابا تموم شه زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:آقا جون!کلید کشوی هیئت دست منه بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم مامان از شما هم ممنون! بابا پا شد و گفت:این چه حرفیه راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زد و گفت:پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم:خب تو برو به کارت برس دوباره برگرد دیگه من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشمو ابرو اومد رفتم بالا تو اتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین محمد اومد سمتموکوله رو از دستم گرفت با مامان اینا خداحافظی کردیمو رفتیم محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلید رو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌ محمد دَم یه میوه فروشی شیک نگه داشت باهم پیاده شدیم رفتیم تو مغازه‌ محمد از موز و خیار و سیب و پیاز و سیب زمینی و پرتقال کلی خرید پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود خاستیم برگردیم که چشمام خورد به پاستیل و دلم ضعف رفت نمیخواستم به محمد بگم برام بخره تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم در حدِ خودم رعایت کنم محمد که نگاهمو دید رفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل و چیپس و پفک و کلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبد و برگشت همه ی خریدارو گذاشت روی میز تا فروشنده حساب کنه نزدیک من شد و گفت:چیز دیگه ای که نمیخوای؟ با لبخند درِ گوشش گفتم:تا الان هم چیزی نمیخواستم البته... جز تو رو! با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد خندید لبخندش انقدر قشنگ بود که دلم میخواست بغلش کنم داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin