eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
953 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
92 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
از تو آینه ی آسانسور با خنده نگاهم می کرد. محمد:چرا این عکس؟ فاطمه:یادته چقدر به عکسم خندیدی اذیتم کردی؟اینم تلافی! محمد:عه پس تلافی کردنم بلدین شما ما خبر نداشتیم؟ فاطمه:بله دیگه! آسانسور ایستاد و رفتیم داخل خونه رفتم تو اتاقمون و از کمد لباساش یه پیراهن کرم رنگ که صبح اتوش کرده بودم رو برداشتمو روی تخت گذاشتم به هال پذیرایی کوچیکمون برگشتمو رو به محمدکه کنار بابا نشسته بود گفتم‌:آقا محمد میشه بیای؟ از جاش بلند شد و با من به اتاق اومد. محمد:جانم؟ رو به روش ایستادمو دکمه های لباسش رو براش باز کردم اون پیرهَنِشو از روی تخت برداشتمو براش نگه داشتم تا بپوشه پیراهنش رو پوشید و دکمه هاش رو بست از روی میز آرایشم شونه اش رو برداشتمو موهای پریشون و محاسنش رو شونه زدم از ادکلن هاش اونی که خودم بیشتر دوستش داشتمو برداشتمو دادم دستش خندید و ازم گرفتش یه نگاه به سر تا پاش انداختمو وقتی از تیپش مطمئن شدم گفتم:عالی شدی بریم! یه لبخند زد و از اتاق رفت بیرون چادر مشکیم رو با چادر رنگی عوض کردم به لبه های روسریم دست کشیدمو از اتاق رفتم بیرون محمد و محسن میز عسلی رو آوردن و جلوی مبل وسطی گذاشتن کیک رو روی میز گذاشتن که محسن گفت:به کجا داریم میریم ما؟محمد خجالت نمیکشی از این اداها در میاری؟پسر تو چرا اینجوری شدی آخه؟من یه بارم تو رو با این قیافه ندیده بودم!یعنی واقعا پس فردا شهید شدی با این عکس برات بنر بزنیم؟! صدای خنده ی جمع بلند شده بود محمد هم میخندید و با چشم هاش برام خط و نشون میکشید یهو گفتم:ای وای شمع رو روی کیک نزاشتم چرا؟ ریحانه:داشتی گریه میکردی یادت رفت. محمد با نگرانی گفت:گریه چرا؟ واسه ریحانه چشم غره رفتم و بی خیال جواب دادن شدم از آشپزخونه فشفشه و شمع عدد دو و نه رو آوردمو روی کیک گذاشتم‌ریحانه جواب داد:بس که دوتاتون لوسین تو گریه کردی فاطمه هم گریه اش گرفت چشمای محمد گرد شد وگفت:من گریه کردم؟ روح الله:بله آقا محمد صدات رو بلندگو ‌بود یعنی کاملا مشخصه که فاطمه خانوم نخواسته برات تولد بگیره خواسته آبروت رو ببره داداشم. به سرعت برگشتم سمتش و گفتم:بیخشیدا ولی خانوم شما زدررو بلندگو که فیلم بگیره! بابا که از بحث های بین ما خنده اش گرفته بود گفت:خب حالا یچیزی بیارید این شمع هارو روشن کنین. دوربین محمد رو دادم دست ریحانه و شمع ها رو روشن کردم با شیطنت های محسن و روح الله محمد شمع ها رو فوت کرد و کیک رو برش زد سریع کیک رو تقسیم کردمو با شربت به همه تعارف کردم همه روی زمین‌کنار هم نشسته بودیم رفتم جعبه ی هدیه ی محمد رو روی میز گذاشتم بقیه هم اومدن و کادو هایی که خریده بودن رو کنارش گذاشتن. روح الله:خب آقا محمد بیا بشین اینجا باز کن اینا رو محمد:ای بابا شما خیلی شرمندم کردین حضورتون خیلی خوشحالم کرد دیگه کادو برای چی؟ میخواست ادامه بده که محسن گفت:خب حالا داداش کاری نکردیم‌که! محمد:من باز کنم‌اینارو؟ محسن:خجالت میکشی؟من باز کنم برات؟ سکوت محمد رو که دیدرفت کنار جعبه های کادو نشست میخواست کادوی من رو باز کنه که گفتم:آقا محسن اول کادوی بابا ومامان... هدیه ای که بابا خریده بود رو برداشت چسب کاغذ کادو رو باز کرد و کمربند مشکی شیکی رو ازش بیرون آورد محمد کلی از بابا تشکر کرد کاملا مشخص بود که چقدر خجالت کشیده کلا در مقابل بابام یه رفتار خاصی داشت حتی به سختی صداش میزد کادوی مامان توی یه جعبه بود. محسن:عه این دوتاست مامان از حرفش خندید محسن دوتا جعبه ی چوبی کوچک تر رو در آورد بعد از این که چند ثانیه بهشون نگاه کرد گیج یکیش رو به من و یکی دیگه رو به محمد داد با تعجب در چوبی جعبه رو باز کردم که یه ساعت زنونه ی خوشگل تو جعبه دیدم برگشتم سمت مامانمو گفتم:این واسه منه؟ مامان با لبخند سرش رو تکون داد. محمد:واسه من خوشگل تره همه خندیدن نگاهم به ساعتی که روی مچش بسته بود افتاد ست مردونه ی ساعت من بود دور مچم بستمش خیلی به دستم میومد ذوق زده مامان روبغل کردمو گفتم:ممنونم مامانِ خوش سلیقم محمد مامان روبغل کرد و سرش رو بوسید و گفت:دستتون دردنکنه خیلی قشنگن حالاچرا زحمت کشیدین واسه فاطمه خانوم خریدین! همه خندیدن و من با یه اخم ساختگی به محمد نگاه کردم که ادامه داد:خب تولد من بود واسه شما نمیخریدن که اشکالی نداشت. یه چشم غره دادمو دوباره با ذوق به ساعتم نگاه کردم از هدیه گرفتن خیلی خوشم میومد مهم نبود چه هدیه ای هرچی که بود هیجان زده میشدم محسن کادوی خودش رو آورد و به محمد داد و گفت:تقدیم به تو ای برادرم محمد جعبه ی مستطیلی که رنگش مشکی بود رو از محسن گرفت و درش رو باز کرد جعبه اش مخمل بود یه روان نویس و خودکار نقره ای کنار هم توی جعبه بودن خیلی شیک و قشنگ بو .محمد خیلی ازشون تشکر کرد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin