eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
894 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد:نمیفهمم تو چت شده؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم. ریحانه:منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه نمیشه! اصلا ممکن نیست گیرم فاطمه قبول کنه باباش چی؟اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای... باخشم پریدم بین حرفشو گفتم:لطفا ادامه نده فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی؟چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد؟تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت. ریحانه:از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی؟مگه من دشمنتم؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته شما نمیتونین همو تحمل کنین فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی... دوباره حرفشو قطع کردمو گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتتو درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتمو مدت ها روش فکر کردم اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره فقط سعی نکن نظرمو تغییر بدی چون فایده ای هم نداره‌! ریحانه یه پوزخند زدو سرشو برگردوند به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود توجهم روش کم شده بود بعد فوت بابا باید بیشتر حواسمو بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود صداش زدم:ریحانه جان جوابمو نداد دوباره گفتم:خواهرزشتم محمد:ناز نازوی داداش؟ محمد:جوابمو ندی میام قلقلکت میدما چپ چپ نگام کرد محمد:چیه؟فکر کردی شوخی میکنم؟ ریحانه:نه والا از تو بعیدم نیست چشم غره ای که داد باعث شد بخندم محمد:خواهری حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه خدا بدمون رو نمیخواد نگران نباش باشه؟ یخورده نگام کردو گفت:باشه فاطمه: ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون رو جمع کنیم چون ۱۰ دقیقه دیگه میرسیم ساری به مادرم خبر داده بودمو قرار شد بیاد دنبالم رفتار ریحانه مثلِ همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش کولمو تو بغلم گرفته بودم! اتوبوس ایستادو همسفرا هم و بغل کردن همه وسایل ها رو برداشتیمو پیاده شدیم ریحانه رو بغل کردمو ازش معذرت خواستم یه لبخند ساختگی زدو بغلم کرد دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن سرمو چرخوندمو چشمم به مادرم خورد که از دور میومد وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم رفتم بغلش کلی بوسم کردو رفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد اونوهم بغل کردو بوسیدو کلی ازش تشکر کرد بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد. مامانم با دیدنش به سمتش رفت!منم از فرصت استفاده کردمو دنبالش رفتم یخورده باهم احوال پرسی کردن محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد کلی تشکر کرد و گفت:ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد. تودلم گفتم مگه من بچه ام؟مامان چرا اینطوری میگه؟ نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت محمد نگاهش به زمین بود آروم گفت:حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین یاعلی بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون رو برداشت و سمت ماشین داداشش رفت حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم این چه کاری بود؟برا اینکه بیشتر خودمو ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم. دل تنگ بودمو حوصله کسی و نداشتم تورخت خوابم جابه جا شدمو به حرفای مادرم فکرکردم به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارمو قضیه خیلی جدیه خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد از کار مامانم خندم میگرفت ‌به هر زوری که بود میخواست دخترشو به مراد دلش برسونه چشمامو بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم. محمد: تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم بیشتر وقتا تهران بودم دوهفته یه بار میومدم شمال ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin