eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد:عموجون چون شما خانوم شدی بزرگ شدی من اجازه ندارم بغلت کنم ولی این دلیل نمیشه که دوستت نداشته باشم. آروم تر گفت:من حتی تورو از طهورا کوچولو بیشتر دوست دارم. سرگرم بازی با طهورا شدم اوناهم باهم حرف میزدن حدس زدم محمد تونسته حلما رو قانع کنه و درست حدس زده بودم حلما رفت تو اتاق و نقاشیشو برای محمد اورد و دوباره مثل قبل اتفاقایی که تو این چند روز افتاده بود رو براش تعریف کرد اون شب محمد دیگه طهورا رو بغل نکرد خیلی حالم خوب میشد از رفتار محمد با بچه ها. همش رفتارشو با بچه ی خودمون تصور میکردمو دلم براش غنج میرفت محمد خیلی بابای خوبی میشد از الان به بچه ی آیندمون بخاطر داشتن بابایی مثل محمد حسودی میکردم کتاب های درسی حلما رو گرفت و همشون رو جلد زد و مرتب تو کیفش گذاشت این مهرش به بچه های شهدا خیلی برام عجیب و جالب بود جوری باهاشون رفتار میکرد که حس میکردم واقعا محمد عموشون و منم زن عموشونم. اوایل مهر بودیم که محمد بلاخره گفت عیدیش چی بود با بلیط سفر به کربلا خیلی غافلگیر شده بودم خیلی وقت بود که دلم یه سفر دو نفره میخواست قبل از شروع شدن کلاس های دانشگاه وسایلمون رو جمع کردیمو بعد از حلالیت گرفتن از خانواده رفتیم برای مسافرت اون سفر یکی از بهترین تجربه های زندگی من بود محمد کاری کرده بود که تا آخر عمر هر وقت یاد اون سفر میفتادمو اسم کربلا رو میشنیدم لبخند از تهِ قلبم روی لبام مینشست هیچ وقت اونقدر حالم‌خوب نبود هیچ وقت به اون اندازه احساس آرامش نمیکردم حس میکردم دیگه همه ی دنیا رو دارم خودم رو خوشبخت ترین دختر دنیا میدیدم. ساعت چهار ونیم صبح بود که با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدم محمد کنارم نبود خیلی گرمم شده بود کلافه از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون که صدا با وضوح بیشتری شنیده شد تشنه ام شده بود با تعجب راهمو از آشپزخونه به اتاق چرخوندم تازه فهمیدم صدایی که میشنیدم صدای گریه های محمد بود نماز میخوند و بلند بلند گریه میکرد انقدر تو حال خودش غرق بود که متوجه حضورم نشد برگشتمو نخواستم که خلوتش بهم بریزه دلم گرفت یه لیوان آب خوردمو دوباره برگشتمو روی تخت دراز کشیدم هرکاری کردم دیگه خوابم نبرد نفهمیدم چقدر به محمد فِک کردمو چقدر به صدای گریه اش گوش کردم که صدای اذان موبایلش بلند شد صدای قدماشو که شنیدم چشمامو بستم تا نفهمه بیدارم صدای باز و بسته شدن کشو رو شنیدم یخورده چشمامو باز کردم که دیدم تیشرتشو با یه پیراهن به رنگ روشن عوض کرده به کف دستا و محاسنش عطر زد و موهاشو با شونه مرتب کرد مثل همیشه قبل نماز خوشتیپ و تمیز و مرتب بود یخورده به خودش تو آینه نگاه کرد و روی تخت کنارم نشست روی موهام دست میکشید و آروم صدام میزد پنج دقیقه همینطور روی موهام دست کشید که بلاخره رضایت دادمو چشمامو باز کردم اتاق تاریک بودو صورتش به وضوح مشخص نبود نگام کرد و باخنده گفت:سلام مثل خودش جوابشو با لبخند دادمو از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه کنار شیر آب تا وضو بگیرم وقتی وضو گرفتم رفتم تو اتاق و سجاده امو دیدم که کنار سجاده ی محمد پهن شده بود ایستاده بود و دستشو کنار سرش گرفته بود و میخواست نمازشو ببنده سریع چادر نماز آستین دار گل گلیی که دوخته بودمو سرم کردمو بهش اقتدا کردم نمازمون که تموم شد مثل همیشه به سمتم برنگشت تسبیحاتم که تموم شد سجاده رو تا زدمو کنارش نشستم سرمو خم کردمو به صورتش زل زدم داشت ذکر میگفت و سرشو پایین گرفته بود نور لامپ آشپزخونه یخورده اتاق رو روشن کرده بود. فاطمه:آقا محمدم چرا نگام نمیکنی؟ سرشو که بالا گرفت تازه متوجه چشمای قرمزش شدم نمیخواست اینجوری ببینمش دوباره سرشو پایین گرفت با اینکه نگران شده بودم ترجیح دادم اذیتش نکنم از جام بلند شدمو چادرمو تا کردمو از اتاق رفتم بیرون با اینکه فکرم خیلی مشغول شده بود رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن صبحانه شدم محمد هنوز تو اتاق بود بیشتر وقت ها بعد از نماز صبح نمیخوابید و صبح زود میرفت پیاده روی و بعدشم سر کار امروز برای ورزش نرفته بود از اتاق که اومد بیرون با لبخند گفتم:صبحت بخیر همسرجان اونم با خنده جواب داد:صبح قشنگ شما هم بخیر خانم خونه ام فاطمه:نمیری پیاده روی؟ محمد:نه کار دارم دیگه چیزی نپرسیدم کارم که تموم شد روی مبل نشستمو به ماهی های توی تنگ زل زدم محمد رفت و پیراهن و اتو رو از اتاق آورد از جام بلند شدمو رفتم تا پیراهن رو از دستش بگیرم‌ پیراهن رو بهم نداد و دو شاخه اتو رو به پریز برق وصل کرد و روی زمین نشست پیراهنش رو روی یه بالشت انداخت و ایستاد که اتو داغ شه دیگه کلافه شده بودم لباساشو خودش با دست میشست پیراهنش رو خودش اتو میزد کفشاشو خودش واکس میزد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin