#ناحله
#پارت_صد_و_هفتاد_و_دو
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود میدونستم که چقدر به من وابسته است وقتایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد به تماس منم جوابی نداده بود به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه!دل تو دلم نبود تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند تا ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم لواشک ها رو لوله کردمو دورِشو با ربان قرمزی که خریده بودم بستم دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پامو روی گاز فشردم چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم نایلون لواشکارو برداشتمو در ماشین رو بستم میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدمو کلید رو توی قفل چرخوندم آسانسور طبقه ی پنجم بود نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم با لبخند در خونه رو باز کردمو آروم رفتم داخل تاریکیه خونه برام دلگیر بود رفتم توی آشپزخونه برعکس همیشه چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
محمد:فاطمه جانم کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده منتظر ایستادمو صداش زدم:خانومم؟
رفتم تو اتاقمون ولی نبود همه جای خونه رو گشتم امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود فاطمه هم نبود امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره حتی مغازه سر کوچه!
یه دفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد ترس و نگرانی تمام وجودمو گرفته بود آب دهنمو به زور قورت دادمو شمارشو گرفتم اونقدر بوق خورد که قطع شد صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم شماره ی مادرش رو گرفتم که گفت:محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت:به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!حالت چطوره؟کجایین؟فاطمه خوبه؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم تماسُ قطع کردمو دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده باز هم جواب نداد دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش رو شنیدم:بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد میخواستم سرش داد بزنم و بگم که چقدر نگرانش شدم کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدمو گفتم:سلام عزیزدلم؟کجایی بیام دنبالت؟
فاطمه:محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
محمد:جان دلِ محمد؟
فاطمه:من میخواستم باهات حرف بزنم!
محمد:خانومم بگو کجایی میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
فاطمه:رو در رو نمیشه واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
محمد:فاطمه تو الان تو خیابونی؟کدوم خیابون؟بگو بیام...
فاطمه:محمد لطفا اجازه بده حرفمو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
فاطمه:ببین محمد گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه ولی باید بگمو بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود تمام وجودم گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
فاطمه:محمد تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
فاطمه:محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی... ولی من فهمیدم که نمیشه!
محمد:فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی واضح تر حرف بزن.
فاطمه:محمد حق با بقیه بود منُ تو نمیشه!دیگه نمیتونم خودمو گول بزنمو تظاهر کنم که با تو خوشبختم.
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
فاطمه:من با تو خوشبخت نیستم تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی واقعیت اینه که تو آدم خوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!من خسته شدم!از تو از این زندگیم که نه سَر داره نه تَه!کافیه دیگه نمیکشم.
با هزار زحمت زبون باز کردمو گفتم:خانومم قربونت برم تو الان از من دلخوری که اینطوری میگی بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.