eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
894 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4.1هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه باذوق منتظر بود تا کادویی که با روح الله برای محمد گرفته بودند باز بشه محمد درِ جعبه رو برداشت و لبخند زد و گفت:ای جانم ممنونم عزیزدلم... یه دستبند چرمی به رنگ مشکی که وسطش یک سنگ مستطیلی شرف الشمس وصل شده بود و از جعبه بیرون اورد و دور مچ دیگه اش بست با دقت که نگاه کردم توجه ام به یا زهرایی که روش حک شده بود جلب شد ریحانه دوباره محمدُ بغل کرد ته دلم بهش حسودیم شد رفتار ریحانه و محمد باهم خیلی خوب بود میترسیدم دستبندش رو از چیزی که من براش خریدم بیشتر دوست داشته باشه محمد از روح الله هم تشکر کرد و طبق گفته ی من آخرین جعبه که از همه قشنگ تر تزئین شده بود هدیه ی من بود محمد جعبه رو برداشت و بازش کرد که از اطرافش چندتا ورق باز شد و عکسای کوچیکمون رو که چاپ کرده بودم و به جعبه چسبونده بودم پشت سر هم قرار گرفت . با لبخند عکس هارو ورق زد و جعبه ی کوچیک تری که وسطش گذاشته بودم رو باز کرد. تا نگاهش به انگشتر داخل جعبه افتاد سرشو بالا گرفت و با لبخند بهم نگاه کرد انگشتر عقیق سبزی رو که براش گرفته بودم رو از جاش برداشت و تو دستش گذاشت و روی سنگش دست کشید دوباره بهم نگاه کرد و گفت:خیلی قشنگُ خوش رنگه ممنونم فاطمه جان انگشتر ستی که باهاش خریده بودم رو از جیبم در اوردمو تو دستم گذاشتمو نشونش دادم که خندید و گفت:واسه من خریدی دلت خواست رفتی واس‌خودتم گرفتی؟ فاطمه:نخیر از اول میخواستم ست بخرم فقط با لبخند نگاهم کرد و چیزی نگفت شمیم انگشترم رو گرفت تا نگاهش کنه چند دقیقه که گذشت اسنک هایی که برای شام درست کرده بودم رو هم آوردم و دور سفره ی گردمون نشستیم تا ساعت یک شب گفتیمو خندیدیم. اون شبِ پر ماجرا جزء بهترین شب های زندگیم شد البته تمام‌ اوقاتی که با محمد میگذشت بهترین لحظات زندگی من بودن مهمون ها که رفتن روی مبل ولو شدم و گفتم:آخیش خیلی خوش گذشت نه؟ محمد کنارم نشست و گفت:اره تا حالا کسی اینجوری برام‌تولد نگرفته بود! بهترین تولدم بود! فاطمه:جدی میگی؟ محمد:اره عزیزم ممنونم بخاطر همه ی خوبی هات! رفت تو آشپزخونه و ظرف قرص ها رو برداشت. فاطمه:چیشده؟ محمد:هیچی یخورده سرم درد میکنه دنبال قرصم میگردم. رفتم و ظرف رو از دستش گرفتم‌. فاطمه:صبر کن الان برات دمنوش درست میکنم خوب میشی!چرا سرت درد میکنه؟ محمد:چیزی نیست دیگه چیزی نگفتم. داشتم دمنوش رو تو قوری میریختم که با یک نایلون توی دستش اومد و کنارم ایستاد توجهی نکردم و نبات رو از کابیت در آوردم که محمد گفت:فاطمه جانم؟ برگشتم عقب و یه کاسه که با پاپیون بسته شده بود رو جلوی صورتم دیدم با تعجب از دستش گرفتمو گفتم:این چیه؟ چیزی نگفت پاپیونش رو باز کردم و در کاسه رو برداشتم با دیدن ترشک داخل کاسه دهنم آب افتاد با خنده گفتم:عاشقتم یعنی محمد:گفتم قهر کردی باهام خواستم از دلت در بیارم که فهمیدم برام نقشه کشیده بودی. لواشک ها رو داد دستم که گفتم:وای؟ اناره؟ خندید و گفت:آره بغلش کردمو گفتم:فاطمه فدات شه الهی خب پس اگه اینطوریه همیشه قهر میکنم باهات بیای با لواشک از دلم در بیاری!! خندید و گفت:خدانکنه!نه دیگه از این خبرا نیست خانومم دفعه بعد اگه باهام قهر کنی میام انقدر قلقلکت میدم قهر کردن از یادت بره نفس عمیقی کشیدمو گفتم:ان شالله هزار و بیست و نه سال دیگه کنار من زندگی کنی. خندید و گفت:او چه خبره؟ فاطمه:از خدا میخوام بهترین ها برات اتفاق بیافته!محمد؟ محمد:جون دلم؟ فاطمه:خداروشکر که به دنیا اومدی خداروشکر که پیدات کردم خداروشکر که عاشقت شدم و خداروشکر که الان کنار منی . با خنده گفت:نمیخواد دمنوش بزاری دیگه!! فاطمه:چرا؟ محمد:وقتی تو اینجوری نگاهم میکنی من واسه آرامش به دارو و دمنوش چه نیازی دارم؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin