#ناحله
#پارت_صد_و_یازده
یه نفس عمیق کشیدم کفشمو تو دستام گرفتمو راه افتادم تو صحرایِ شلمچه...
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون تلفنو قطع کردم ساعت ۶غروب بود تازه نماز خونده بودیمو سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود از اتوبوس پیاده شدیم فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن دلم خیلی گرفته بود دلکندن ازینجا سخت بود.
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم وسایل و تو اتوبوس گذاشتیمو به سمت شمال حرکت کردیم تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود هندزفری تو گوشمو نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه اینکه نتونی چیزی بگیو از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جزو بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست جواب دادم
فاطمه:سلام خوبی مامان؟
مامان:سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری؟کجایین؟
فاطمه:خداروشکر بد نیستم سه چهارساعته حرکت کردیم فک کنم فردا غروب ساری باشیم.
مامان:اها به سلامتی بیاین انشالله راستی فاطمه برات خبر دارم.
فاطمه:چیشده؟
مامان:برات خاستگار اومده چون فرداشب نبودی گذاشتیم پس فردا
فاطمه:چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
مامان:باید بگی خاستگار کیه خوشگلم نه چیه پسر بزرگه ی آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم.
فاطمه:مامان شوخی میکنی دیگه؟
مامان:برو بچه من با تو چه شوخی دارم؟
دستمو روچشمام گذاشتمو تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم.
فاطمه:مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه؟مگه...
مامان:فاطمه انقدر مگه مگه نکن کاریه که شده نمیشد راشون ندیم که حالا بزار بیان
فاطمه:مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
مامان:خب من برم بابات کارم داره خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبمو به تماسی که قطع شده بود دوختم بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه؟چه سرانجام غمناکی ولی از خدا گلایه ای ندارم خودم همچیو بهش سپردم باید تا آخرش پای عهدم وایستم .
ریحانه متوجه اشکام شد دستشو گذاشت تو دستمو نگران گفت:چیشده؟
بهش لبخند زدمو گفتم:حتی وقتی دلخوری چیزی از مهربونیت کم نمیشه
اونم لبخند زدو گفت:باز چیشده آبغوره گرفتی؟
بهش گفتم تعجبو از چشماش میخوندم حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه
سکوتشو شکستو گفت:فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد؟
فاطمه:نه چرا بدم بیاد؟
ریحانه:اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه؟
سوال سختی پرسیده بود در جوابش چی باید میگفتم؟
فقط تونستم بگم:خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکیو بپذیرن جواب سوالشو نگرفته بودو منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم:دعا کن این اتفاق نیافته بتونم یه ایرادی ازش بگیرم.
ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی رو راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟
نمیدونستم چی بهش بگم داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرشو چرخوندو گفت:ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی.
دستمو گذاشتم رو دستشو لپشو بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم
ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت:باشه!
کاش میتونستم همچیزو بگم از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگمو خودمو خلاص کنم حیف که نمیشد غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد.
محمد:
مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم پاهام درد گرفته بودن آروم دستمو به صندلیا گرفتمو سرجام نشستم پالتومو زیر سرم گذاشتمو چشمامو بستم یه چیزی یادم اومد!برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود.
محمد:ریحانه
برگشت سمتمو گفت:بله؟
یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردمو گفتم:چیشد؟ازش پرسیدی؟
ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت:محمد جان من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی ببین داداش من فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلشو بزنه تو نباید تصمیم به این مهمیو انقدر با عجله بگیری دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن رو آدمای دیگه فکر کن!
محمد:ریحانه چی میگی؟
ریحانه:محمد گوش کن به من برای فاطمه خاستگار اومده خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت بشه تو فوق العاده ای دختر خوب برای تو زیاده...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin