eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
894 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
4هزار ویدیو
104 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا به چشمام نگاه کردو گفت:فاطمه جون هنوزم فرصت هست میتونی نری. چیزی نگفتم سکوت کردو منو به خودش چسبوند دلم براشون تنگ میشد حضور محمد خیلی خوب بود ولی اگه یخورده ابروهاش موقع حرف زدن با من گره میخوردن مطمئنا درجا میزدم زیر گریه دل نازک تر از همیشه شده بودم محمد اسمارو خوندو با یه پسر جوونی که یه ساک مشکی دستش بود از اوتوبوس اومد پایین با خنده فرستادش تو اتوبوس زرده اومد سمت ما بابام خواست چیزی بگه ک گفت:بفرمایید بابام کوله امو داد بهمو بغلم کرد یه کارت از جیبش در اوردو داد بهم مامان قبلش بهم پول داده بود ریحانه گفته بود زیاد موقعیت پیش نمیاد واسه خرید لازم نی پول زیادی داشته باشم به بابا گفتم:همراهم هست. بابا:حالا اینم داشته باش رمزشو میفرستم برات دوباره بغلش کردم مامانو هم بغل کردمو به سختی ازشون جدا شدم داشتم میرفتم شنیدم که بابا به محمد گفت:همونجوری که حواست به خواهرت هست مراقب دخترمم باش. مامانمم گفت:آقا محمد ما بخاطر حضور شماو ریحانه فرستادیمش توروخدا حواستون بهش باشه. دیگه نشنیدم محمد چی گفت رفتم داخل ریحانه برام دست تکون داد رو صندلی که روبه روی در دوم اتوبوس بود نشسته بود رفتم کنارش نشستم رو صندلی کناریمون یه مرد تقریبا ۳۰ ساله نشسته بود و صندلی بغلش خالی بود با ریحانه مثه بچه ها سر اینکه کی پیش پنجره بشینه بحث میکردیم زدیم زیر خنده و آخرشم قرار شد به نوبت یکی پیش پنجره بشینه ریحانه نشست کنار پنجره با صدای بوق اتوبوس یاد روزایی افتادم که خودمو به زمین و اسمون زدم تا اجازه بدن بیام کولمو بالای سرم گذاشتمو نایلونو کنار پام ازپشت شیشه واسه مامانم دست تکون دادم دوباره با دیدنشون بغض کردم انقدر نگاشون کردم که درای اتوبوس بسته شدو به حرکت در اومد محمد که اول اتوبوس ایستاده بود گفت:همه هستن ان شالله؟ تو دلم از اینکه کنار محمد بودم خداروشکر کردم آقایون گفتن:هستن حاجی هستن اومد سمتمون با تعجب بهم یه نگاه کوتاهی انداختو بعد به ریحانه گفت:ریحانه جان کوله ام کجاست؟ ریحانه:گذاشتم اون بالا داداش محمد کولشو اورد بیرون نگام افتاد به لباسای خاکی رنگی که پوشیده بود شبیه شهدایی شده بود که عکسشونو تو یادواره شهدا دیدم از کوله چریکیش کیفه پولش و برداشتو رفت جلو دوباره چند دقیقه بعد برگشت کولشو گذاشت بالاو نشست سر جاش نمیتونستم لبخندمو کنترل کنم محمد کنارم بودو این همون چیزی بود که تو خواب میدیدمش خیلی سخت بود کنترل نگاه بی قرارم هی میخواستم برگردمو بهش نگاه کنم ولی میترسیدم آرزو کردم زودتر خوابش ببره حاج آقا ایستادو گفت :واسه سلامتی خودتون آقا امام زمان یه صلوات بفرسین همه صلوات فرستادن چنبار دیگه ام گفت صلوات بفرستیم بعدم از فواید صلوات تو این سفر برامون گفت همه باهم آیت الکرسیو خوندیم البته من سعی کردم فقط لبخونی کنم تا صدای محمد به گوشم برسه تموم که شد صدایی جز صدای حرکت اتوبوس نمیومد. یخورده با ریحانه حرف زدیمو خندیدیم که خوابمون گرفت ریحانه گفت:بیا جاهامونو عوض کنیم. فاطمه:نه نه نمیخاد تو بشین سر جات. ریحانه:خب تو ک دوس داشتی کنار پنجره بشینی... یه نگاه به چشای ملتمس محمد انداختم نمیدونم چرا ولی حس کردم اون ازش خواهش کرده برا همین بدون اینکه چیزی بگم از جام پاشدم تا ریحانه بیاد این سمت نشستم کنار پنجره و سرمو تکیه دادم بهش بغضم گرفته بود‌ اون حتی نمیخواست من کنارش باشم هندزفریمو در اوردمو گذاشتم تو گوشم از منفذ کنار پام باد سرد میومد داخل نوک انگشتای پام میسوخت از سرما به ریحانه نگاه کردم که هنوز خوابش نبرده بود. فاطمه:ریحانه جان. میشه بری کنار ی دقه کولمو بردارم؟ ریحانه از جاش بلند شد پشت سرش منم پاشدم که کولمو داد دستم ازش تشکر کردمو کولمو گرفتم ک گفت:هر چ میخای برداری بردار بزارمش بالا. سوییشرتمو از توش برداشتمو زیپشو بستم از زیر چادر سوییشرتمو تنم کردمو زیپشو تا ته کشیدم بالا‌ پاهامو گذاشتم رو صندلیو تو بغلم جمعش کردم‌ نمیدونم... از بی مهری محمد بود یا از اینکه کنار پنجره نشستم... وجودم یخ زده بود حس میکردم میلرزم از سرما میخواستم به خودم مسلط باشم‌ چشامو بستمو سعی کردم بخوابم.‌... دیگه از سرما سردرد گرفته بودم به دور و برم نگاه کردم اکثرا خوابیده بودن ریحانه هم کنار من خوابش برده بود دلم نمیخاست دیگه به محمد نگاه کنم ولی ناچار سرمو برگردوندم عقب تو دستش یه مفاتیح بودو مشغول خوندش بود‌ از نگاهم روشو برگردوند سمتم میخاستم بگم سردمه ولی خجالت میکشدیم بیخیال شدمو سرمو چرخوندم‌ دیگه از سرما تو خودم مچاله شده بودم به ساعتم نگاه کردم تقریبا ۱ بود بی اختیار گوشیمو روشن کردمو زنگ زدم به مامان نمیدونم بعد چندتا بوق جواب داد ولی میدونم با شنیدن صداش اشکم در اومد... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور •••✾❀🍃🌺🍃❀✾•┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید 🌍eitaa.com/rahSalehin