#ناحله
#پارت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدمو به صورتم آب زدم.لباسامو عوض کردمو بابا رو بیدار کردمو تا وقتی که آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتمو گلاب خریدم.بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیمو فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن. ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قرانو گرفتم دستمو شروع کردم به خوندن بابا هم سرش پایین بودو ذکر میگفت ریحانه گلابو ورداشتو ریخت رو قبرو با دستش سنگ قبرو پاک کرد روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کردو رفت همه سکوت کردیمو فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوتو میشکست!چند صفحه که خوندم قرانو بستم.رفتیم تو ماشینو برگشتیم خونه.مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!هر کی به کاره خودش مشغول شد ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم بره درسشو بخونه و وسایلشو جمع کنه رفتم سراغ لبتابمو مشغول شدم!زنگ زدمو قورمه سبزی سفارش دادم بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو پهن کردمو بقیه رو صدا زدم حوصله ام سر رفته بود ناهارو که خوردیم دیگه نتونستم تو خونه بمونم.ماشینو برداشتمو رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغربو که خوندیم وسایلارو تو ماشین گذاشتیمو حرکت کردیم.سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنشو نداره.داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!ریحانه رو صدا زدم جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم.بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود.
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشینو بشکنم.
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیروخواب بود،بیدار کردمو به کمکش وسایلارو از ماشین آوردیم بیرون وقتی وسایلارو تو خونه مرتب کردیم رفتمو دوش گرفتم.
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفته بود ریحانه با وسایلی که آورده بودیم شام درست کرد.
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا رو جمع کردمو با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.وقتی کارام تموم شد قرآنمو برداشتم.وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم.این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.پیشونیشو بوسیدم.نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.دستشو گرفتمو انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.قرانو بوسیدمو بستم. بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدمو خوابیدم...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin