#ناحله
#پارت_صد_و_دو
متوجه نگاه ریحانه و محمد بهم شدم ولی توجه ای نکردم داشتم به این فکر میکردم که چقدر فکر های احمقانه به سرم زد اصلا چی شد که بخودم اجازه دادم خیال کنم ممکنه ازم خوشش اومده باشه من ادم ضعیفی نبودم ولی بشدت جلوی محمد از خودم ضعف نشون میدادم ترجیح دادم از الان طور دیگه ای رفتار کنم با این کارهام نه تنها چیزی عوض نمیشد بلکه همچی بدترهم میشد به خودم لعنت فرستادم که پالتوش رو تنم کردم.
ریحانه متوجه شد یه چیزیم هست چون دیگه سوالی نپرسیدو گذاشت تو حال خودم باشم میخواستم بهم خوش بگذره و از این فرصتی که پدرم بهم داد نهایت بهره رو ببرم کتابم تموم شد یه لبخند غمگین زدم دلم به حال ریحانه سوخت کلافه به درو دیوار اتوبوس نگاه میکرد با خنده زدم رو پاش که با تعجب نگام کرد گفتم:چه خبر ازآقاروح الله تون؟خوبین باهم؟چرا نیومدن؟
ریحانه خوشحال از اینکه مثل قبل شده بودم از زندگی مشترک و خانواده شوهرش گفت چندین بار متوجه نگاه متعجب محمد به خودم شدم ولی کوچک ترین اعتنایی بهش نکردمو تمام حواسم رو دادم به ریحانه انقدر حرف زدیمو خندیدم که تشنمون شد بطری آب معدنی تو یخچال جلوی محمد بود ریحانه به محمد گفت برامون آب بیاره محمد هم به حرفش گوش کردو بطری رو در اوردو داد دست ریحانه و خودش رفت جلوی اتوبوس پیش محسن
ساعت دو و نیم شده بود واسه ناهارو نماز نگه داشتن البته محمد همون زمان که اذان شدو قرار شد راننده ها جاشون رو عوض کنن رفته بود پایینو نمازشو خونده بود سوییشرتمو تنم کردم چادرمو روی سرم مرتب کردمو همراه ریحانه و شمیم رفتیم پایین محمد پشت سرمون اومدو با چند نفر دیگه رفت طرف رستوران ماهم رفتیم دستشویی تا وضو بگیریم شمیم خیلی دختر خون گرمی بودو خیلی زود باهم صمیمی شده بودیم چادرش رو براش نگه داشتم تا وضو بگیره
نگام افتاد به روسری حریرش که خیلی خوشگل بسته بود به سرش گفتم:چه خوب بستی روسریتو
لبخند زدو گفت:لبنانی بستم خیلی آسونه بزار بهت یاد میدم
وضوش رو گرف گیره های روسریش رو گذاشت تو جیبشو گفت:نگاه! اینجوری باید ببیندی.
با دقت بهش نگاه کردم لبخند زدمو گفتم:اهان فهمیدم.
چادرش رو گرفتو سرش کردو پایینشو جمع کرد تا به زمین نخوره واسه من رو هم نگه داشت ریحانه با اخم ساختگی بهم نزدیک شد گفت:هه فاطمه خانوم به این زودی منو فروختی؟؟نو دیدی رفیق کهنت رو ول کردی؟
خندیدیمو گفتم:من غلط بکنممم
وضو گرفتیمو بعداز خوندن نماز رفتیم تو رستوران انقدر خندیدیم شکمم درد گرفته بود
با وارد شدن به رستوران خودمونو کنترل کردیم
شمیم گفت:بچه های ما اونجان
هرکی با خانوادش نشسته بود رفتیمو روبه روی محمدو محسن نشستیم نگام افتاد به جوجه کباب روی میز تمام سعیمو کردم بخودم بقبولونم محمدی وجود نداره خود خودم شده بودم به بچه ها یه چیزایی رو میگفتم که باعث میشد از ترس محسن و محمد ریز ریز بخندن آخرشم ریحانه طاقت نیاوردو زد رو بازومو گفت:وایی فاطمه توروخدا ترکیدم از خنده بذار غذام رو بخورم
دلم براشون سوخت و ترجیح دادم فعلا به حال خودشون بزارمشون.
غذام رو زودتر از همه خوردمو به ریحانه گفتم میرم بیرون هوا بخورم رفتم مغازه و یخورده خوراکی خریدمو گذاشتم تو اتوبوس اون اطراف یه دوری زدمو از هوای خنک لذت بردم برگشتم سمت اتوبوس که دیدم همه دارن سوار میشن محمد دستش تو جیبش بودو داشت اطرافشو نگاه میکرد نگاهش که به من افتادسرش رو انداخت پایین رفتم سمت در دوم اتوبوس و از پله ها گذشتم که ریحانه گفت:فاطمه کجا رفتی؟
فاطمه:هیچی رفتم یه دوری بزنم
ریحانه:اوف ترسیدم چند بار زنگ زدم جواب ندادی.
فاطمه:عه لابد متوجه نشدم.
نشستم سر جام محمد هم نشست یهو یه فکر به ذهنم رسید و از قصد بلند گفتم:عه حیف شد کاش شمیم اینا هم کنار ما بودن بیشتر خوش میگذشت.
ریحانه گفت:اره لابد جا نبود جلو نشستن
دوباره طوری که محمد بشنوه گفتم:نمیشه جاشونو با داداشت و بغل دستیش عوض کنن؟
متوجه نگاه محمد شدم نمیدونستم کاری که میکنم درسته یا نه ولی اینو میدونستم خیلی دلخورمو باید یه جوری تلافی کنم ریحانه یه خورده مکث کردو به محمد نگاه کرد انگار که دوست نداشت به محمد بگه بره واقعیتش این بود که بودو نبود شمیم کنارم خیلی هم فرقی نمیکرد فقط دلم میخواست با دور کردن محمد از خودم خودمو آزار بدمو وادار شم به فکر نکردن در موردش ریحانه به هر جون کندنی بود به محمد گفت محمد یه نگاه طولانی بهم انداخت
به ریحانه گفت:من و بغل دستیم جامون خیلی راحته!ناراحتی ای نداریم که هر کی مورد داره بسم الله!
بغضم گرفت واقعا الان سبک شدم؟اخه این چه کاری بود؟به خودم گفتم:خاک بر سرت فاطمه همینو میخواستی؟خاک بر سر عقده ای!
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
9.mp3
13.2M
📗کتاب صوتی
#انسان_دویست_و_پنجاه_ساله
قسمت 9⃣
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
5.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزم عزیزم عزیزم حسین
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از تبلیغات حوزوی موفق
📣#اطلاعیه
✅طلاب محترم خواهر و برادر به اطلاع میرسانیم، آکادمی کهکشان پس از برگزاری موفق طرح بورسیه بهمن 1400 با ثبتنام بیش از 10هزار نفر به سفارش مرکز خدمات حوزههای علمیه، مجددا طلاب سراسر کشور را در «دوره آفلاین تبلیغ دینی در فضای مجازی ویژه ماه رمضان»، #بورسیه مینماید.
🎁به همراه توشه تبلیغی رایگان
🔖گواهینامه معتبر از دانشگاه بین المللی المصطفی (ص)
👤اساتید دوره:
حجت الاسلام محمدمهدی ماندگاری
حجت الاسلام حسین صادقی
مهندس مصطفی ضابط
حجت الاسلام عباس صالحی
📆زمان برگزاری: 21 اسفند الی 11 فروردین به صورت آفلاین در ایتا
#غیرحضوری #ظرفیت_محدود
🔰کسب اطلاعات بیشتر و ثبتنام👇
https://eitaa.com/joinchat/4264755219C27c6afaaa3
#هرهفته_یک_کتاب
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی
دانلود کتاب بررسی اجمالی نهضت های اسلامی در صد ساله اخیر اثر متفکر شهید استاد مرتضی مطهری
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صد_و_سه
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردمو به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شدو برداشت
مامانم زنگ زد بود جوابشو دادمو گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی گذاشته بودن راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود.
ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو برداشتیمو پیاده شدم با گِل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتنو روی لباسشونم نوشته بود خادم الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودنو خوش آمد میگفتن رد شدیمو رفتیم اون سمت تونل یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشدو تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردمو چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم.
ب حرفش گوش دادمو دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خودو فشنگ اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم آرامشو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدنو گفتن که کجا باید بریم یه سوله به ما دادن قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر پام رو گذاشتم تو سوله اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اوردو باهم خندیدیم یه سری پتو اونجا بود یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن پتوهاش خیلی بد بود رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن دلم نمیکشید بهش دست بزنم خادم که تعلل من رو دید گفت:بیا لولو نمیخورتت دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن.
با یه حالت چندش گفتم:شپش نداره؟
بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه.
خادم:شپش؟مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها.
از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:نه عزیز دلم شپش نداره به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون.
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم یه قسمتم بالش افتاده بود پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟خدایاااا به من صبر بده یه نفس عمیق کشیدمو گوشه ی سوله بعد از شمیمو ریحانه پتو پهن کردم بالشت رو گذاشتم رو پتو رفتم از سوله بیرون و کولمو با خودم اوردم درش رو باز کردم یکی از شالامو برداشتمو دورِ بالش پیچیدم شمیمو ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدمو دوباره مشغول کارم شدم ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشیدو گفت میخواد بخوابه به ساعت نگاه کردم
تقریبا ۱۰ بود مسواکم رو برداشتمو خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد:وایسا منم میام.
منتظر موندم تا بیاد ریحانه دیگه پادشاه هفتم بود کفشامونو پوشیدیمو تا دستشویی دوییدیم من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی یه خورده صبر کردمتا اومد داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد آقا محسن بود یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه تلفنو که قطع کردو گفت:باید بریم شام.
فاطمه:عه این وقت شب؟
شمیم:اره
فاطمه:من ک مسواک زدم که ریحانه هم که خوابه.
شمیم:نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان.
دوباره تا سوله دوییدیم روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرمو گفت:نمیام غذامو برام بیار.
شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع دادو خودمون جلو راه اُفتادیم چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردمو فضا رو نگاه کردیم ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن از یه راه درازو مستقیم عبور کردیمو رسیدیم به یه حسینیه با بقیه خانوما وارد شدیم بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیمو پچ پچ میکردیم یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت شمیم رفتو از اون پشت نایلون هارو برداشت من رو صدا زد که برمکمکش جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان رو گذاشت رو زمین بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون شاممون رو خوردیمو کمک کردیم که جمع کنن میخواستم برم دور بزنیم که شمیم گفت نمیادو خستس...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
#ناحله
#پارت_صد_و_چهار
ازش خداحافظی کردمو چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم
دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوندو گریه میکرد پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود رفتم پشت قایق نشستم با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم هوا خیلی تاریک بود فقط یه تیر برق بود که روشن بود و یه چراغ کم نور داشت صداش خیلی آشنا بود دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه پشت قایق موندمو از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون به اطراف نگاه کردو بعدش کفششو پوشید با دست هاش رو چشم هاشو مالوندو از سنگر دور شد تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر.
نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)وضو نداشتم خیلی ناراحت شدم به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده حتما محمد گذاشته بود درشو باز کردمو باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم صدای قدم ها نزدیک تر میشد دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون یه خورده که گذشت صدا زد:ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود دوباره گفت:یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!بهش نگاه نکردم سرمو انداختم پایین که گفت:خیلی عذر میخام...
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید...؟
رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتمو چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش برداشتمشو دوباره رفتم بیرون
فاطمه:اینه؟
محمد:بله دست شما درد نکنه.
دراز کردم سمتش که ازم گرفت دوباره قلبم به تپش افتاده بود حس کردم گرمم شده یه نفس عمیق کشیدمو رفتم تو سنگر نمازمو بستمو مشغول شدم...
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۲ بود تقریبا یگ ساعتو نیم نشسته بودم تو سنگر کلی نماز خوندمو دعا کردم کلی گریه کردمو برای بار هزارم ازخدا خواستم که مِهر منو بندازه به دلش...
زیادی معنوی شده بودم همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه حواسش بهم هست خیلی میترسیدم کفشمو پوشیدمو از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله روگرفتمو رفتم سمتش کفشمو در اوردمو در رو باز کردم چراغ ها خاموش بودو همه خوابیده بودن منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم دراز کشیدم دیکه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود چشم هامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم.
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت:فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم.
از جام بلند شدم شالمو روی سرم انداختم مسواکو از کیفم برداشتمو همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیمو وضو گرفتیمو برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتمو همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گفت:عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:چه ملوس شدی توو
خندیدم شلوارمو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه چادرم رو سرم کردمو همراهشون رفتمالان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیمو نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدمو با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاشو با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت:به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنند و برای صبحانه بیان همین جا
پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتمو کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد:۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم.
با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنند و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلمو جمع کردم پتوم رو هم تا کردمو زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان
وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
فروشنده:نمیدونم خانوم همش رو نخوندم.
یکی اومدو سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهمو کنترلم کنم بهش نگاه نکردمو مشغول خوندن اسامی کتابا شدم یه کتابی بهم نزدیک شدو پشت بندش این صدارو شنیدم:پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرمو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
📸 وجود جانباز نشانگر حقایق برای مردم است
🔻رهبر انقلاب: جانباز با وجود خود و با حضور خود در میان مردم، اعلان یک حقایقی است ولو یک کلمه حرف نزند... ۱۳۹۴/۶/۲۹
📷 عیادت آیتالله خامنهای از جانبازان جنگ تحمیلی
📜 khl.ink/khat | #عکس_نوشت
🌺میلاد باب الحوائج قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام را به تمام جانبازان از جمله امام خامنه ای عزیز و پدران و برادران جانباز کشورم را تبریک عرض می نماییم 🌺
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ امام خمینی (علیه الرحمه ):
انسانی که خودش قدم اول رو برنداره ؛
و دعوت کنه؛ از زبان شیطان دعوت میکنه حتی اگه درس توحید بدهد❗️
🏝☀️این کلام امام بزرگوار ،یک دوره درس اخلاق در سطح عالی است و برای هر مربی و سرگروهی و در کل برای هرکسی که در جایگاه تعلیم و تربیت نشسته ؛ شنیدن وبکاربستنش لازم❗️
🔆 سلسله نشست های با عنوان "قرآن کتاب زندگی"
ویژه برنامه دارالقرآن بسیج کشور به مناسبت اعیاد شعبانیه
✅ امشب راس ساعت 21:00
🌱 میهمان برنامه: حجت الاسلام و المسلمین احسان رضایی
معاون محترم تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین و عضو شورای توسعه فرهنگ قرآنی کشور
💢 به صورت برخط و پخش زنده در همین کانال
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از دارالقرآن بسیج کشور
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا