eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
937 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
همش نگاه دلخور محمد می اومد جلو چشم هام ترجیح دادم مثل قبل بیخیال شم کاری بود که انجام دادم الان دیگه با این که با خاک یکسانم کرده بود نمیشد کاریش کرد تقصیر خودم بود نایلون خوراکی هارو برداشتم یه چیپس باز کردمو به ریحانه که نگاهش دنبال داداشش بود تعارف کردم بیخیال شدو برداشت مامانم زنگ زد بود جوابشو دادمو گفتم دوساعت دیگه میرسیم مداحی گذاشته بودن راجع به شهدا حال و هوام عوض شده بود. ماشین رو نگه داشتن وسایلامون رو برداشتیمو پیاده شدم با گِل و خشت یه تونل درست کرده بودن ورودیش دوتا آقا که لباس های خاکی داشتنو روی لباسشونم نوشته بود خادم‌ الشهدا سینی اسفند دستشون گرفته بودنو خوش آمد میگفتن رد شدیمو رفتیم اون سمت تونل یه حس خیلی خوبی بهم دست داده بود حس کردم دارم میرم جنگ مخصوصا با این آهنگی که داشت پخش میشدو تو جبهه میذاشتن گوشیم رو در اوردمو چندتا عکس گرفتم که ریحانه گفت:فاطمه تا صبح وقت داریم میام عکس میگیرم حالا کوله ات سنگینه خسته میشی بیا اینارو ببریم. ب حرفش گوش دادمو دنبالش رفتم با سیم خار دار و کلاه خودو فشنگ اطراف رو تزئین کرده بودن یه نفس عمیق کشیدمو سعی کردم آرامشو به ریه هام بکشم خانومای خادم در نهایت احترام مارو راهنمایی کردن به قسمت خانوم ها تا وقتی که جامون مشخص شه یه گوشه نشستیم چند دقیقه بعد اومدنو گفتن که کجا باید بریم یه سوله به ما دادن قرار شد تا صبح اون جا استراحت کنیم و بعدش بریم سمت خرمشهر‌ پام رو گذاشتم تو سوله‌ اولش بوی نم و نا اذیتم میکرد جلوی دماغم رو با دستام گرفتم که ریحانه ادامو در اوردو باهم خندیدیم یه سری پتو اونجا بود یه خانم خادم به هرکی یه دونه پتو میداد‌ پشت ریحانه رفتم تا به منم بدن پتوهاش خیلی بد بود رنگِ خاکیش باعث میشد حس کنم کثیفه‌ دقیقا مثل همونایی بود که شهدا استفادشون میکردن دلم نمیکشید بهش دست بزنم خادم که تعلل من رو دید گفت:بیا لولو نمیخورتت دو شب مث شهدا بودن روتحمل کن. با یه حالت چندش گفتم:شپش نداره؟ بلند زد زیر خنده که باعث شد بقیه حواسشون به ما جلب شه‌. خادم:شپش؟مثل اینکه تو خیلی مامانی ای ها. از خطابش خندم گرفت که ادامه داد:نه عزیز دلم شپش نداره به خدا ناخونامون ترکید از بس با آبجوش شستیمشون. یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم‌ یه قسمتم بالش افتاده بود پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟خدایاااا به من صبر بده‌ یه نفس عمیق کشیدمو گوشه ی سوله بعد از شمیمو ریحانه پتو پهن کردم‌ بالشت رو گذاشتم رو پتو رفتم از سوله بیرون و کولمو با خودم اوردم درش رو باز کردم یکی از شالامو برداشتمو دورِ بالش پیچیدم شمیمو ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدمو دوباره مشغول کارم شدم ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشیدو گفت میخواد بخوابه به ساعت نگاه کردم‌ تقریبا ۱۰ بود مسواکم رو برداشتمو خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد:وایسا منم میام. منتظر موندم تا بیاد ریحانه دیگه پادشاه هفتم بود کفشامونو پوشیدیمو تا دستشویی دوییدیم من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی یه خورده صبر کردم‌تا اومد داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد آقا محسن بود یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه تلفنو که قطع کردو گفت:باید بریم شام. فاطمه:عه این وقت شب؟ شمیم:اره فاطمه:من ک مسواک زدم که ریحانه هم‌ که خوابه‌. شمیم:نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان. دوباره تا سوله دوییدیم روسریو چادرمون رو سر کردیم قرار بود تو حسینیه جمع شیم ریحانه رو بیدار کردم یه لگد زد تو کمرمو گفت:نمیام غذامو برام بیار. شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع دادو خودمون جلو راه اُفتادیم چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردمو فضا رو نگاه کردیم ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن از یه راه درازو مستقیم عبور کردیمو رسیدیم به یه حسینیه با بقیه خانوما وارد شدیم بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شمیم هم منتظر یه گوشه نشستیمو پچ پچ میکردیم یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت شمیم رفتو از اون پشت نایلون هارو برداشت من رو صدا زد که برم‌کمکش جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود‌ غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان رو گذاشت رو زمین بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون شاممون رو خوردیمو کمک کردیم که جمع کنن میخواستم برم دور بزنیم که شمیم گفت نمیادو خستس... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
ازش خداحافظی کردمو چراغ قوه ی گوشیمو روشن کردم داشتم دورو اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند رفتم پشت سنگر بلند بلند میخوندو گریه میکرد پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود‌ رفتم پشت قایق نشستم با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم هوا خیلی تاریک بود‌ فقط یه تیر برق بود که روشن بود و یه چراغ کم نور داشت‌ صداش خیلی آشنا بود دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم منتظر شدم بیاد بیرون ببینم‌کیه پشت قایق موندمو از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون به اطراف نگاه کردو بعدش کفششو پوشید با دست هاش رو چشم هاشو مالوندو از سنگر دور شد تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر. نوشته بود(دو رکعت نماز عشق)وضو نداشتم‌ خیلی ناراحت شدم به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده حتما محمد گذاشته بود درشو باز کردمو باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم صدای قدم ها نزدیک تر میشد دلم‌نمیخواست از سنگر برم بیرون یه خورده که گذشت صدا زد:ببخشید... چیزی نگفتم صدای محمد بود دوباره گفت:یا الله! از سنگر اومدم بیرون!بهش نگاه نکردم‌ سرمو انداختم پایین که گفت:خیلی عذر میخام... فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم میشه یه لطفی کنید...؟ رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتمو چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش برداشتمشو دوباره رفتم بیرون فاطمه:اینه؟ محمد:بله دست شما درد نکنه‌. دراز کردم سمتش که ازم گرفت دوباره قلبم به تپش افتاده بود‌ حس کردم گرمم شده‌ یه نفس عمیق کشیدمو رفتم تو سنگر نمازمو بستمو مشغول شدم... به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۲ بود تقریبا یگ ساعتو نیم نشسته بودم تو سنگر کلی نماز خوندمو دعا کردم کلی گریه کردمو برای بار هزارم ازخدا خواستم که مِهر منو بندازه به دلش... زیادی معنوی شده بودم همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه حواسش بهم هست خیلی میترسیدم کفشمو پوشیدمو از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله روگرفتمو رفتم سمتش کفشمو در اوردمو در رو باز کردم‌ چراغ ها خاموش بودو همه خوابیده بودن‌ منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم‌ دراز کشیدم دیکه احساس چندش نداشتم انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود چشم هامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم. با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم شمیم گفت:فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم. از جام بلند شدم شالمو روی سرم انداختم مسواکو از کیفم برداشتمو همراهشون رفتم دستشویی مسواک زدیمو وضو گرفتیمو برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتمو همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم. ریحانه گفت:عجله کنید به نماز جماعت برسیم نگاهش که ب من افتاد گفت:چه ملوس شدی توو خندیدم شلوارمو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه چادرم رو سرم کردمو همراهشون رفتم‌الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیمو نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بود کفشم رو پوشیدمو با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاشو با محسن حرف میزد انگار منتظر بودن محسن،شمیم رو دید با محمد اومدن سمتون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت:به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنند و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتمو کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد محسن به جاش جواب داد:۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم. با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنند و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلمو جمع کردم پتوم رو هم تا کردمو زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟ فروشنده:نمیدونم خانوم همش رو نخوندم. یکی اومدو سمت دیگه ی قرفه ایستاد دیگه یاد گرفته بودم نگاهمو کنترلم کنم بهش نگاه نکردمو مشغول خوندن اسامی کتابا شدم یه کتابی بهم نزدیک شدو پشت بندش این صدارو شنیدم:پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید! سرمو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
📸 وجود جانباز نشانگر حقایق برای مردم است 🔻رهبر انقلاب: جانباز با وجود خود و با حضور خود در میان مردم، اعلان یک حقایقی است ولو یک کلمه حرف نزند... ۱۳۹۴/۶/۲۹ 📷 عیادت آیت‌الله خامنه‌ای از جانبازان جنگ تحمیلی 📜 khl.ink/khat | 🌺میلاد باب الحوائج قمر منیر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام را به تمام جانبازان از جمله امام خامنه ای عزیز و پدران و برادران جانباز کشورم را تبریک عرض می نماییم 🌺 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ امام خمینی (علیه الرحمه ): انسانی که خودش قدم اول رو برنداره ؛ و دعوت کنه؛ از زبان شیطان دعوت میکنه حتی اگه درس توحید بدهد❗️ 🏝☀️این کلام امام بزرگوار ،یک دوره درس اخلاق در سطح عالی است و برای هر مربی و سرگروهی و در کل برای هرکسی که در جایگاه تعلیم و تربیت نشسته ؛ شنیدن وبکاربستنش لازم❗️
🔆 سلسله نشست های با عنوان "قرآن کتاب زندگی" ویژه برنامه دارالقرآن بسیج کشور به مناسبت اعیاد شعبانیه ✅ امشب راس ساعت 21:00 🌱 میهمان برنامه: حجت الاسلام و المسلمین احسان رضایی معاون محترم تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین و عضو شورای توسعه فرهنگ قرآنی کشور 💢 به صورت برخط و پخش زنده در همین کانال •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از دارالقرآن بسیج کشور
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
10.mp3
22.59M
📗کتاب صوتی قسمت 0⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
اسم رو کتاب رو خوندم:"سلام بر ابراهیم" صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم:چقدره قیمتش؟ بدون اینکه نگام کنه گفت:اون آقا حساب کردن رد نگاهشو گرفتمو رسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیمو برگشتیم طرف اتوبوس وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چندتا عکس بگیرم ایستادمو برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم محمد: از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کردو برام مهم شده حرفاش و چراوقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش خیلی خوب حجاب کرده بودو پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره برو رو صندلیت دیگه. محمد:نه اشکالی نداره چشمامو بستمو یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشمو حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتمو نشستم سر جامو با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترشو تو سفرهایی که اومده بودم شنیدم. فاطمه: محمد بالاخره اومدو نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف میزد. از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دوتا شهید رو داره چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت:شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین. این حرفا حس خوبی رو بهم القا میکرد کم کم داشتم درکشون میکردم حرفاش تموم شدو نشست یاد محمد افتادم بهش نگاه کردم به دستاش زل زده بود یک دفعه از جاش بلند شدو خواست بره که صداش زدم:آقا محمد با تعجب و به سرعت برگشت عقب انگار باورش نمیشد من صداش زدم با بهت بهم نگاه کرد ادامه دادم:من بابت حرفام شرمندم خیلی عذر میخوام ازتون شمام لطف کنید بشینید سر جاتون! محمد چند ثانیه بهم خیره شد نگاه پر از حیرت ریحانه ام از روصورتم کنار نمیرفت سعی کردم بی توجه به تعجبشون عادی باشم محمد نشست. سر جاش که دوباره گفتم:آقا محمد برای دومین بار با تعجب نگاهم کرد. فاطمه:بابت کتاب هم ممنونم ازتون تو همون حالت گفت:خواهش میکنم سرم رو چرخوندمو از پنجره به بیرون زل زدم ریحانه هم با تعجب نگاهش رو من و محمد میچرخید خندم گرفته بود براخودمم عجیب بود این شجاعت یادنگاهای پر از تعجب محمد باعث میشد ناخودآگاه لبخند بزنم. محمد رسیدم اروندکنار هنوز تو فکر رفتار عجیب فاطمه بودم سعی کردم فراموش کنم چفیه رو دور گردنم پیچیدمو رفتم پایین همه پیاده شده بودن قرار شد خیلی از هم دور نشیمو یک ساعت و نیم دیگه برگردیم کنار اتوبوس محسن گفت:داداش نمیای؟ محمد:شما برید منم میام فاطمه و ریحانه نیومده بودن برگشتم تو اتوبوس ببینم چرا نیومدن پایین ریحانه ایستاده بودو فاطمه داشت از صندلی بالا میرفت داشتم نگاهشون میکردم متوجه حضورم شدن فاطمه اومد پایین گفتم:چیشده چرا نمیاین؟ ریحانه:کوله فاطمه گیر کرده پشت این کیفه،در نمیاد‌ بعدازیخورده تقلا کوله رو محکم کشیدم عقب که دونه های تسبیحم افتاد پایین ریحانه بلند گفت:ای وای پاره شد!!!؟ فاطمه با ترس نگاهم کرد تا ببینه چه واکنشی نشون میدم حیف شد خیلی این تسبیح رو دوست داشتم یادگاری بابا بود کولش رو گذاشتم رو صندلی فاطمه رو پاهاش نشست و دونه های تسبیح رو جمع میکردو تو دستش میریخت گفتم:خودم جمعشون میکنم شما زحمت نکشید. به حرفم توجهی نکردو همشون رو جمع کرد فکر کردم جمع میکنه و میده به من ولی وقتی دیدم تو دستش نگه داشت بیخال شدمو رفتم پایین منتظر شدم تا بیان چند دقیقه بعد اومدن پایین رسیدیم به پل معلق ریحانه و فاطمه جلو میرفتن و من پشتشون بودم یه قسمت پل که رسیدیم خیلی تکون میخورد فاطمه هم که انتظارش رو نداش یهو کج شد و دست ریحانه رو محکم گرفتو کشید توجه اطرافیان جلب شدو زدن زیر خنده اخمام رفت توهم از کنارشون گذشتمو رفتم جلوتر پیش محسن. فاطمه: زدم رو پیشونیم تا همه چیز یخورده بهتر میشد با سوتی های من برمیگشتیم خونه اول از پل گذشتیمو راوی شروع کرد به روایت گری... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
ریحانه و شمیم با هم حرف میزدن ازشون جدا شدم رفتم سمت پل که ریحانه گفت:کجا میری دختر؟ فاطمه:بزار برم ببینم زود برمیگردم. ریحانه:باشه فقط دیر نکنیا. فاطمه:چشم رفتم سمت جایی که داشتن سوار کشتی میشدن خم شدم ببینم چی تو گِلا تکون میخوره!یه خادم داشت رد میشد گفتم:ببخشید؟ وایستاد خادم:بفرمایین؟ فاطمه:اینا چین تو گِل؟ خادم:لجن خور اینو گفت و رفت چندشم شد یعنی اینا اون زمانم بودن؟ادمایی که تو آب شهید شدن... مور مورم شد ریحانه و شمیم نزدیکم شدن. فاطمه:ما نمیتونیم سوار شیم؟ ریحانه:چرا نمیتونیم؟الان نوبت ماست فاطمه:اها دست همو گرفتیمو رفتیم تو کشتی یه سری جلیقه باید تنمون میکردیم شمیم و ریحانه به ترتیب پوشیدن نگاشون کردم و زدم زیر خنده ریحانه واسم شکلک در اورد و گفت:میخندی؟خودتم باید بپوشی. نگاش کردم و گفتم:عمراااا ریحانه:نپوشی نمیزارن سوار شی. فاطمه:اقا یعنی چی؟من نمیخوام!رو چادر گنده میشم!پف میکنم! شمیم یه جلیقه سمت من گرفت و گفت:اگه نپوشی میندازنت پایین. به اطرافم نگاه کردم‌ دلم نمیخواست محمد منو ببینه از یه طرفی هم خندم میگرفت وقتی خودمو توش تصور میکردم محمد رو که تو کشتی ندیدم با خیال راحت رو چادرم بستمش دونه های تسبیح محمد تو جیبم تکون میخورد ترسیدم گم شه!روی جیبمو محکم گرفتم که کشتی راه افتاد. میخاستیم بریم سمت بازار که ریحانه گفت:یه دقه صبر کن من تو این مرقد فاتحه بخونم فاطمه:مرقد چیه؟ ریحانه:شهدا باهم رفتیم سمتش فاتحه خوندیمو خواستیم حرکت کنیم که چشمم خورد به محمد اون طرف کشتی تو خاکا نشسته بود یکم که دقت کردم دیدم داره نماز میخونه به ریحانه گفتم:عه عه این داداشت نیس؟ خندید و گفت:اره چطور؟ فاطمه:تو خاک و خل نشسته کلش شپش نزنه؟ جلو دهنشو گرفت که صداش بلند نشه. ریحانه:اه توعم چقد سوسولیا!نترس شپش نمیگیره. فاطمه:بدش نمیاد این همه خاک و خلی میشه؟ یه تنه زد بهمو گفت:عه عه ببین!من هنوز زندم داری راجع ب داداشم اینجوری حرف میزنیا. فاطمه:وا من که چیزی نگفتم. دیگه ادامه ندادم به شمیم نگاه کردم که با محسن سمت بازار میرفتن منم دست ریحانه رو گرفتمو پشتشون حرکت کردیم یه آقاییو دیدم که یخ در بهشت میفروخت با هیجان دست ریحانه رو کشیدمو رفتیم سمتش پشت ما شمیم و محسن هم اومدن بهش گفتم برامون چهارتا لیوان بریزه اولین بار بود که میتونستم با خیال راحت بخورمش بدون حضور مامان!چون هر وقت که بود کلی اذیتم میکرد و میگفت که کثیفه و مریض میشی و....! خدا وکیلی سفر مجردی خیلی خوبه!دوتا پرتقالی و دوتا آلبالویی واسمون ریخت دستمو بردم تو جیبم پولشو حساب کنم که محسن خندیدو گفت:نمیخواد بابا. با تعجب بهش خیره بودم که دست کرد تو جیبشو پولشو حساب کرد در کمال پررویی ازش تشکر کردمو رفتیم سمت اتوبوس. محمد: بعد از نماز بغل دستیم تو اتوبوس که از جلوم رد میشد داد زد:اقا محمد میشه جاتو با ما عوض کنی عزیزم؟ بلند خندیدو با عجله از جلوم رد شد به قدم هاش خیره بودم که منظورشو فهمیدم ناخودآگاه پوزخند زدم آخه یه دختر بچه...! لا اله الا الله. نمیدونستم اصلا چرا حرفاش برام اهمیت داشت؟از دست خودمو کارام آسی شده بودم با اینکه ازم عذرخواهی هم کرده بود بازم ازش دلخور بودم!شاید به خاطر اینکه توقع این حرفو ازش نداشتم!شاید چون فکر میکردم برای فاطمه مهمم حرفش انقدر برام گرون تموم شده بود من داشتم فراموشش میکردم چرا سعید دوباره تکرارش کرد؟فقط خدا میدونست چقدر حرص خورده بودم به خاطرش...! من چرا فکر میکردم فاطمه به من علاقه ای داره؟مگه با شعری که اصلا مشخص نبود مخاطبش کیه میشد به این نتیجه رسید؟!من چرا اینطوری شده بودم؟تو کل عمرم جواب هر کیو که اینطوری حرف زد همینجوری دادم ولی هیچ وقت انقدر پشیمون نشده بودم!شاید دلم نمیخواست ازم بِرَنجه دختری که تازه شبیه ما شده!؟ولی خودمم خوب میدونستم این جواب دلِ نا اروم من نیست!اخلاقم در مقابلش خیلی عوض شده بود نباید ضعف نشون میدادم چرا باید در مقابل دختری که همسن خواهرمه کم میاوردم؟نباید روش انقدر دقیق میشدم نباید به دلم اجازه زیاده روی میدادم باید مثل همیشه سخت و مقاوم رفتار میکردم دلیلی نداشت واسه حرفاش ناراحت بشم!! از کلنجار رفتن با خودم خسته شده بودم! از اینکه نمیدونستم با دلم چند چندم عصبی شده بودم من از خودم،افکارم،از دلم خسته بودم ترجیح دادم خودمو دلمو دست شهدا بسپرم از جام پاشدمو تصمیم گرفتم برم تو اتوبوس! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin