eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
954 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
11.mp3
19.47M
📗کتاب صوتی قسمت 1⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
*♦️وصیت تکان دهنده👇* (شهید امیر حاج امینی) *🔅اگر به واسطه خونم حقی* *برگردن دیگران داشته* *باشم، به خدای کعبه از مردان* *بی غیرت وزنان بی* *حیاء و بی حجاب نمی گذرم...!!!* راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
استدلال خوب حجه الاسلام راجی در مورد اختلاس در کشور. جالبه لطفا گوش کنید. ما طلبکاریم... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میلاد سید الساجدین امام زین العابدین علیه السلام بر عموم مسلمانان جهان مبارک باد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
8.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 تصاویری زیبا و ناب از تشرف حضرت آیت‌الله مصباح یزدی داخل ضریح مطهر حضرت ابوالفضل العباس علیه‌السلام ━━━💠🍃🌸🍃💠━━━ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💕 فاطمه: تو یه اردوگاهی نگه داشتن!دیگه حالم از ماشین بهم میخورد تقریبا بیشتر مسافرا پیاده شدن کولمو از بالای سرم برداشتمو گذاشتمش رو دوشم ریحانه و محمدم وسایلشونو برداشتنو پیاده شدن کنار شمیم منتظر ریحانه ایستادم قرار شد باهم بریم داخل سنگینی کوله اذیتم میکرد به دیوارایِ گلی نگاه میکردم که توش قاب عکس شهدا بود کنارش با یه رنگ قرمز نوشته بود: "شهدا را یاد کنید حتی با ذکر یک صلوات" ی نفس عمیق کشیدمو بوی اسفندو گلپرو به ریه هام کشیدم یه سری خادم ایستاده بودن و خوش آمد میگفتن جلوتر یه حالِ عجیبی بود یه نوای بی کلامی پخش میشدو ‌خانوما به جای روسری چفیه سبز رو سرشون بسته بودن و آقایونم دور گردنشون چفیه سبز بود‌ یه سری اتوبوس بیرون اردوگاه خالی بود همه گریه میکردن و همو تو بغلشون میفشردن داشتم‌نگاشون میکردم که صدای بوق پیاپی چندتا اتوبوس پشت هم توجهمو جلب کرد‌ برگشتم ببینم چه خبره که متوجه شدم یه عده ای با همین لباس پیاده شدن اونا اومدن تو و بقیه خادمایی که تو بودن رفتن تو اتوبوس همشون بدون استثنا گریه میکردن حالم عجیب عوض شده بود اونایی که تازه اومده بودن میخندیدن و شاد بودن رفتم جلو از یکیشون پرسیدم:جریان چیه؟چرا اینا گریه میکنن؟ با خنده گفت:اینا خادمای اینجان.یک ماه بودن الان دیگه رفتن و جاشونو دادن به خادمای جدید که ما باشیم‌. با راهنمایی یه خادم رفتیم تو اردوگاه خانوما بعد چند دقیقه بهمون تو یه اتاق اسکان دادن من و شمیم و ریحانه وسایلمون رو رو سه تا تخت کنار هم انداختیم که کسی جامون رو نگیره بعدش هم گروهی باهم رفتیم سمت دستشویی! واسه شام رفته بودیم سالن غذاخوری وقتی برگشتیم ریحانه و شمیم از خستگی رو تخت ولو شدن و خوابیدن همه ی چراغا خاموش بود یه فکری به سرم زد‌ آروم از رو تخت پاشدمو رفتم بیرون دوتا خادم رو یه صندلی نشسته بودن واروم اروم پچ پچ میکردن‌ رفتم نزدیکشونو سلام کردم‌ اوناهم با خوشرویی جوابمو دادن بهشون نزدیک تر شدمو آروم گفتم:ببخشید نخ و سوزن دارین؟ یکیشون خندید و گفت:آره دارم از جاش بلند شد و گفت:با من بیا پشت سرش رفتم رفت تو یه اتاقی و بعد چند ثانیه برگشت یه نخ قهوه ای خیلی زخیم با یه سوزن گنده بهم داد ازش گرفتمو تشکر کردم رفتمو روی سکوی دم یکی از اتاقا که چراغش روشن بود نشستمو دونه های تسبیح رو از تو جیبم در اوردمو روی زمین ریختمشون سوزن رو به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه ی تسبیح رو به نخ کشیدم آخرشو به قسمت ریش ریش تسبیح گره زدم زیاد بد نشده بود قابل تحمل بود تسبیحو گذاشتم تو جیبمو رفتم تو اتاق رو تخت دراز کشیدمو بعد چندتا پیامک به مامان و دادن خبرهای روز خوابم برد. صبح رفتیم هویزه و فتح المبین یه حال عجیبی بهم دست داده بود قدم هامو که روی خاک میزاشتم ناخودآگاه گریم میگرفت شهدا روباورکرده بودم و الان خیلی بیشتر از همیشه دوستشون داشتم!وقتی فکر میکردم میفهمیدم چقدر الانم از گذشتم قشنگ تره!حس میکردم با ارزش تر شدم!دیگه یاد گرفته بودم چادرمو چجوری رو سرم نگه دارم!چجوری جلوشو نگه دارم که باز نشه بهش عادت کرده بودمو از خدا خواستم همیشه رو سرم بمونه!با دقت به حرفای راویا گوش میکردمو واسه مظلومیت شهدا اشک میریختمو هر لحظه بیشتر از قبل به حرفای ریحانه پی میبردم!باکسی حرف نمیزدم!تو اتوبوس هم بیشتر وقت ها کتاب میخوندم. فرداشب عید بود و من برای اولین بار پیش خانواده ام نبودم و برعکس تصور اصلاهم احساس ناراحتی نمیکردم‌! نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
💕 غروب شده بود! اومده بودیم جایی که بهش میگفتن طلاییه! نماز جماعت رو که خوندیم با بچه ها رفتیمو یه گوشه روی خاک ها نشستیم دلم میخواست بدون فکر کردن به چیزی ساعت ها همونجا بشینم ریحانه سعی میکرد منو وادار کنه به حرف زدن ولی وقتی جواباشو تو یکی دوتا کلمه بهش میدادم میفهمید که موفق نشده و بیخیال میشد! با دستام خاک نرم زمینو جمع میکردم بعد دوباره پایین میریختمش من دختری بودم که حاضر بودم پاهام از درد بشکنه ولی نشینم روخاکهاو لباسم خاکی نشه ولی الان بدون هیچ غصه ای با آرامش نشسته بودم رو خاک و از خاکی شدن چادرم لذت می بردم!چادر خاکیم منو یاد روضه حضرت زهرا مینداخت!هرچی بیشتر هوا تاریک می شد دلم بیشتر میگرفت به خاک زل زده بودم که با صدای پسرا با تعجب سرمو بالا آوردم شمعی که روی کیک تو دست محسن بود تعجبمو بیشتر کرد ریحانه با ذوق به شمیم نگاه کردو گفت:تو میدونستی؟؟ شمیم گفت:نه بابا فقط محسن گفته بود تولد آقا محمده نگفت بود میخوان با کیک بیان بالاسرش! چطور یادم نبود تولد محمده؟محسن کیک رو گذاشت کنار محمد که یه کتابی دستش بود نمیدونم مفاتیح بود یا قرآن شوکه شده بودو انتظار نداشت دوستاش تو طلاییه براش تولد بگیرن محمد بلند شدو همه رو بغل کرد چون تاریک شده بود بقیه کاروان ها رفته بودن و فقط کاروان ما همراه تعدادی از خادما بودن داشتم بهشون نگاه می کردم که یکی دستمو کشید ریحانه بلندم کردو تند تند به جمعشون نزدیک شدو گوشیشو در آورد که فیلم بگیره یخورده نزدیک تر که شدم نوشته رو کیکشو خوندم (شهید شی الهی) عکس محمد هم روش بود توعکس لباسی شبیه لباس خادما تنش بود دور هم نشستن دوستاش باهاش شوخی میکردن به گفته دوستاش شمعو فوت کرد یکی گفت:عه حداقل قبلش آرزو میکردی بلاخره یکی راضی شه زنت شه. یکی دیگه گفت:آقا محمد یه نگاه به شمع روی کیکت بنداز بیست و هفت سالت شده جهت اطلاع عرض کردم. حاج آقایی که از حرف دوستای محمد خندش گرفته بود گفت:راست میگن آقا محمد درست نیست جوون مذهبی مثه شما مجرد بمونه دینت رو کامل کن پسر محمد خندیدو در جوابشون گفت:ان شالله به زودی! تمام این مدت از خدا خواستم مِهرَمو به دلش بندازه اگه قسمت نبودو نشد حداقل مِهرِشو از دل من بیرون کنه بیشتر از قبل دلم گرفت تصمیمم رو گرفته بودم مامانم درست میگفت آدمی که انتخاب کرده بودم درست بود ولی خودم چی؟ منم آدم درستی بودم؟نگاهمو ازشون گرفتمو دورشدم نشستم رو زمینو پاهامو تو بغلم جمع کردم یه صدای آشنایی به گوشم رسید چند وقتی که اینجا بودم چند بار اینو گوش دادمو هر بار بی اراده گریم گرفت (دلم گرفته بازم چشام بارونیه وای... ) تا اولین جمله رو خوند زدم زیر گریه حس کردم کلی چشم دارن بهم نگاه میکنن خجالت می کشیدم ازشون! اون مداحی تموم شده بود اشکام رو پاک کردم واقعا سبک شده بودم دستمو توخاک فرو بردمو یاد حرف راوی افتادم که میگفت: (بچه ها دستتون که روی این خاکا باشه تو دست شهداست،میدونین چرا؟استوخوناشونو بردن گوشتشون اینجاست پوستشون اینجاست خونشون....) دوباره گریم گرفت با احساس قدم هایی اشکامو پاک کردم ریحانه بود که گف:فاطمه تویی؟ سرم و آوردم بالاو با صدای گرفته گفتم:آره ریحانه:چرا تنها نشستی؟کلی دنبالت گشتم بیا باید چند دقیقه دیگه بریم. از جام بلند شدم قدم هامو آروم برمیداشتمو پامو به زمین نمیکوبیدم همه پخش شده بودندو بعضیا به اتوبوس برمیگشتن محمد یه گوشه نماز میخوند با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دوتا تسبیح رو کنارش گذاشتم یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدمو به اتوبوس برگشتم سرمو به شیشه تکیه دادمو چشمامو بستم‌. محمد: داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارمو از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیمو بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشدو من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بودو تسبیح جدید کنارش لبخند زدم حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلمو زدم به دریاو ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستشو گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردمو گفتم:من باید یه چیزیو بگم بهت ریحانه:اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! محمد:نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو محمد:ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفتو گفت: دیگه چیشده؟یاحسین بازم مصیبت؟ نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزا پور. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
کتاب صوتی " انسان دویست و پنجاه ساله " بیانات و نوشته های مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای درباره سیره سیاسی مبارزاتی امامان معصوم ناشر : موسسه فرهنگی هنری ایمان جهادی تولید ایران صدا با صدای ان شاء الله هر شب حدودا ساعت 22، یک قسمت(از15قسمت) بارگذاری میگردد •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
Part12_انسان 250 ساله.mp3
17.23M
📗کتاب صوتی قسمت 2⃣1⃣ •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتماً بادقت بشنوید؛ چکیده‌ اعترافات دکتر اسماعیل اکبری، مشاور عالی وزیر بهداشت (نمکی) در برنامه‌ تلویزیونی: «ما (وزارت بهداشت) برای کاهش بی‌سابقه و شگفت‌انگیز جمعیت (از سازمان بهداشت جهانی) جایزه گرفتیم و پُز دادیم که پدر مردم را درآورده‌ایم و افتخار هم کردیم! 🔴 دروغ گفتیم که بارداری زنان زیر بیست سال و بالای چهل سال، خطر دارد بارداری، امری الهی و طبیعی است و غربالگری و سونوگرافی مادران باردار، غلط است!»‌. *انتشار این ویدئو برای دیگران صدقه جاریه است عزیزان لطفا کوتاهی نفرمایید. دوستان ،حتما با زیر نویس نشر داده شود •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😄مداحی اعزام ب اوکراین هم رسید 😂😂 با تشکر از خانم خالق پناه بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin