eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
941 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نمی دونم چرا این کلیپ را که دیدم گریم گرفت😭 ارسالی از مخاطبان ارجمند کانال راه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و عرض ادب ❇️لطفا انتشار حداکثری برای حضور حداکثری 💐به امید ایرانی آباد💐 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه تا این لحظه هنوز رای نداده اید، این کلیپ رو ببینید و برای شادی روح شهید رئیسی برید رای بدهید. انشالله خداوند کمک کنه یک رئیس جمهور خوب مثل شهید رئیسی داشته باشیم. إن‌شاءالله راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ -به نظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبر دار بشن راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد. در وهله به نظر می آمد خب چه اهمیتی داشت آدمی مثل نیما چه فکری میکند?شاید اگر دو روز دیگر از راحله میپرسیدند برای او هم اهمیت نداشت نیما چه مهملاتی راجع به او تصور کرده است اما در آن لحظه، مغزش صرفا دستورهای آنی صادر میکرد. دوست نداشت هیچ کس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد. کمی به صحنه خیره ماند. چند ثانیه ای که گذشت احساس خستگی شدید کرد. نمیتوانست بفهمد چکار کند. سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به راحله گفت: -شما بفرمایید خانم شکیبا... من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت: -درسته اقای محسنی? راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمه ای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد. نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خنده ای عصبی کرد: -به! جناب فرشته نجات... شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنید یا ایشون مورد خاصی هستند? سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت: -اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد و ادامه داد: -شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی... واسه ما فیلم بازی نکن استادجون... من هرجا بودم تو هم بودی سیاوش که نمی خواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بی توجه به این حرف گفت: -اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این دختر میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی -اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی? سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد: -همون طوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن?... من همیشه شبیه آلکتو* پشت سرتم، گیگانت* عزیز در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیر آمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بی تفاوتی محض ادامه داد : -پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی و با تمسخر، دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت.. پ.ن: *آلکتو: خشم پایان ناپذیر.... یکی از ارینوئس ها، الهه های بی رحم زمینی، که نماد انتقام بودند و قاتلان و ستمگران را تعقیب میکردند. *گیگانت: هیولاهای بزرگ یونان باستان، که علیه خدایان شورش کردند. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️ ‍ : دیوانه روانی! تعطیلات میان ترم رسید. چقدر این تعطیلات به موقع و مناسب بودند. خدا خیر بدهد هرکس که چیزی به اسم تعطیلی خصوصا تعطیلی میان ترم را اختراع کرد. آن روز صبح، وقتی راحله از خواب بیدار شد، کش و قوسی آمد، گوشی اش را چک کرد که تنها چند پیامک تبلیغاتی داشت و پیامی از سپیده که از رسیدنش به خانه خبر داده بود. معصومه هم که لابد صبح اول وقت با همسرجانش رفته بودند ددر دودور. دست هایش را زیر سرش گذاشت و همانطور که به سقف خیره شده بود غرق در خیالات شد. باید ذهنش را سرو سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت زندگی اش مختل میشد. دفترچه اش را برداشت. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت. افکارش، مشکلاتش، هدف هایش. بعد یکی یکی اضافه هایشان را خط زد. این کار یک ساعتی طول کشید. در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد، راه حلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. مهم ترین تغییر این برنامه، نزول مساله ازدواج به ته جدول پیشنهادی بود. دفترش را بست. ذهنش آرام شده بود. حس میکرد حالا میتواند به جنگ تمام دیو های خیالی اش برود. خوشحال از حایش بلند شد تا برود دست و صورتش را بشورد. آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد. برنامه های مختلف با دوستانش، سینما، مهمانی های دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد. در این میان گهگاهی هم سر به سر خواهرش میگذاشت که چنان با آب و تاب از عشقشان تعریف میکرد که گویی سیتا و رامایی دوباره متولد شده اند... بالاخره تعطیلات کوتاه یک هفته ای تمام شد و راحله با شوق و روحیه ای سرحال به دانشکده برگشت. شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود. فقط میماند استاد پارسا، که خداروشکر این ترم با او کلاس نداشت و می توانست از تنهایی اش لذت ببرد. اما گویا تقدیر چیز دیگری را رقم زده بود و این تنهایی و آرامش مدت زیادی دوام نیاورد... آن روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسش، ترجیح داد به جای رفتن به خانه سری به حافظیه که چسبیده به ساختمان دانشکده بود بزن ، فاتحه ای بخواند و تفالی به دیوان حافظ بزند. راحله شعر را دوست داشت. عاشق شیخ اجل، سعدی بود، با آن شعر های ناب عاشقانه اش اما تمام شیرازی ها، گاه گاهی که حال دلشان کوک نباشد یا حالی غریب داشته باشند، تفالی به دیوان لسان الغیب میزنند. خاصه که جوان باشند و دلشکسته... و این تفال نه از آن جهت است که توقع آینده بینی از حضرتش را داشته باشند، بلکه از آن روست که شعر، طبع ناموزون آدمی را قافیه و وزنی مناسب میبخشد. خاصه که گاهی در بعضی ابیات، اشاره مختصری به حال و روزگار تو نیز شده باشد و این اشاره، ولو اتفاقی، باعث انبساط روح است. راحله نیز هرچه باشد بزرگ شده شیراز بود و هوای شیراز در هر موقع اش باب شعر و شاعری... با این اوصاف، تعجبی نداشت که دیدار نیم ساعته راحله یک ساعت و نیم به درازا بکشد. بالاخره هم احساس گرسنگی باعث شد رضایت بدهد که دست از سر شاعر بخت برگشته بردارد و بیرون بیاید. کنار خیایان ایستاده بود و منتظر تاکسی که ماشین سفید رنگی جلویش ترمز زد. شیشه اش پایین آمد و جوانک مد روز، با لبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!! راحله برای لحظه ای خشکش زد! آخر تیپ و قیافه او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت? سریع خودش را جمع و جور کرد و چند قدمی به سمت انتهای ماشین رفت تا از تیر رس نگاه راننده پر رو، دور شود. اما گویا پسرک قصد رفع زحمت نداشت The پ.ن: سیتا و راما: بخشی از حماسه ی باستانی هندوستان(رامایانا) که در آن رام، به جستجوی همسر گمشده اش(سیتا) بر می آید ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🏴 فرا رسیدن ماه محرم و ایام عزاداری، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘ الله اکبر از زیارت عاشورا 🖌 آثار عجیب زیارت عاشورا 🎥 استاد موسوی مطلق 🤲🏻التماس دعا 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* 💞﷽💞 🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 ‍ یکی دوبار راحله از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که به نظر میرسید راننده بی پروا، اراده محکمی داشت. این همه پشتکار برایش غیر عادی بود. به نظر می آمد راننده قصد پیاده شدن کرده است... ای بابا! فقط همین یکی کم بود! این حرکت، به همراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر، کمی راحله را به وحشت انداخت. قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد آنجا نگهبانی داشت یا کسانی بودند که کمکش کنند. از جوی آب رد شد اما همینکه خواست به طرف ساختمان حرکت کند صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد... نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی تیره ای بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد. شیشه اش دودی بود و راحله راننده اش را نمیدید. جوانک از ماشین پیاده که شد به سراغ راننده ماشین پشت سرش رفت. راحله از دور ماجرا را میدید، اما ما، به عنوان راوی، جلوتر میرویم تا بتوانیم گفتگو ها را ثبت و ضبط کنیم. -چیه?با بوقش خریدی? سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد: -فرض کن اره... ماشینت رو از سر راه بردار -این همه راه، از اون طرف برو -دوست دارم از اینجا رد شم جوان با پوزخندی گفت: -شعور نداری دیگه... اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت: -تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپ هایی که مزاحمشون میشن نیست جوان ابرویی بالا برد: -به! پس شما مفتش محله ای... اگ راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی... سیاوش قهقه ای زد و گفت: -ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم... تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی -داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم. اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی? سیاش سری تکان داد: -اوکی...هرجور راحتی بعد دوباره در چشمان پسر خیره شد و گفت: -ولی پشیمون میشی پسر کمی خودش را لرزاند و گفت: -وای وای ترسیدم...برو بابا سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد. هر دو به عقب برگشتند... باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظه ای شوکه شد. سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت: -چکار میکنی عوضی? بیا پایین ببینم و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند: -مرتیکه روانی... اگه راست میگی بیا پایین ...پدرتو در میارم سیاوش همانطور خونسرد گفت: -بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی... حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک -زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم? بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره? -راست میگی! اگه قانون داشت که توی بی شعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی. برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه? پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمی ماند اما خودش را از تک و تا نینداخت: -الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه -باشه، زنگ بزن...خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما به نظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره? بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد: -زنگ بزن... یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم و گوشی اش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد: -خیلی خب ..میرم -افرین... زودتر گورتو گم کن ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴 ‍ -مودب صحبت کن عوضی سیاوش بلند خندید: -ببین کی از ادب حرف میزنه جوان دوباره عصبی گفت: - انگاری تنت میخاره ها..اصلا نمیرم...زنگ میزنم پلیس بیاد... سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد... ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد...ماشین در جایش تکان میخورد و می غرید... جوانک با خودش فکر کرد: -این آدم دیوانه ست...از کجا معلوم خودم رو زیر نگیره?پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم... باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد...قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش... جوان با سرعت هرچه تمام تر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون اورد و داد زد: -دیوونه روانی راحله برگشت. باید از راننده تشکر میکرد. نجاتش داده بود. وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد و با لبخند محوی به راحله خیره شد: -سلام خانم شکیبا! راحله جا خورد. احساس کرد در آن لحظه در مورد این آدم، با آن پسرک هم عقیده است: دیوانه روانی!! سیاوش از ماشین پیاده شد، دستی به موهایش که باد پریشان کرده بود کشید و خواست حرفی بزند که راحله پرسید: -برای چی این کارو کردین? سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپر من بازی اش خوشش امده بادی به غبغب انداخت و گفت: -اشکالی نداره، باید ادب میشد اما با دیدن اخم های در هم رفته راحله احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله ابروهایش را در هم کشید، کمی جلو رفت و در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت: -شما همیشه عادت دارید آدمها رو ادب کنین? لبخند بر لبان سیاوش ماسید. با نگاهی گنگ به راحله خیره شد و راحله ادامه داد: -ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت!! کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت در بیاید. نگاهی به ماشینش انداخت. یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود? او ابدا قصد خودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدر دانی شایسته ای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد! کمی اخم کرد، بعد نگاهی به ماشینش انداخت، شانه ای بالا انداخت، نفسش را بیرون داد، سوار شد و رفت. ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️کارنامه شهید رئیسی مگه شهید رئیسی چی کار کرده؟؟؟ ✅بخشی از کارنامه 2سال و 9 ماه شهید رئیسی در اینجا ✅✅✅حتماً حتماً ببینید و نشر دهید تا فردای قیامت شرمنده شهید جمهور نشوید 🥺چقدر زود باید در دادگاه خدا پاسخگو باشیم. 🕊️روح مطهر شهید رئیسی شاد و راه پر افتخارش پر رهرو به برکت صلوات 🖤🕊️✨الـٰلّهُمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🖤🕊️✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🖤🕊️✨وَ عَجِّل فَرَجَهُم راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin