eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
950 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
93 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
°|♥️|° اون شب با اون همه نگاه مخلتف آخرش تموم شد... نگاه خسته من... نگاه نگران مامان... نگاه مشکوک علی...! نگاه مهربون فاطمه... نگاه دلگرم کننده بابا...! نگاه ناراحت حاج خانوم..! و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا! وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آحر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخوا دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی! و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم! فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو؟! خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن! گوشیمو برداشتم... فقط صدای حامد زمانی میتونست آرومم کنه...! چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده! شهر باران رو پلی کردم آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم... دیگه به هیچ چیز امید ندارم! دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار...! این همه اشتیاق...! همه نابود شد...! به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد... آهنگ حامد زمانی درباره جهادگرا.... خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده؟! ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° الان یک ماه از اون شب نحس میگذره و من هنوزم حالم بده... همه متوجه تغییر رفتار یهوییم شدن... و غیر فاطمه هیچ کس دلیلشو نمیدونست‌. علی هم خیلی سعی کرده بود از فاطمه بپرسه ولی اون هربار بحث و عوض کرده بود و جواب نداده بود... هی.... دلم از همه عالم و آدم گرفته...! خدایا چی میشد محمدجواد رو میدیدم... داشتم از گلدون های رو حیاط عکس میگرفتم که گوشیم همون لحظه زنگ خورد.. مهدیه بود _الو سلام آبجی.. مندل:سلام عزیزم بهتری؟ _ممنون گلم بهترم! مندل: فائزه یه خبر خوش دارم! _چه خبری آجی؟! مندل: میخواستم تنهایی برم مشهد رفتم بلیط بگیرم که دلم گفت دوتا بگیر مطمئنم توهم به این سفر احتیاج داری... پایه ای دوتایی بریم؟ _وای جدی میگی؟! من مامان بابارو راضی میکنم که باهات بیام آجی فقط دعا کن.. مندل: چشم عزیزم دعا میکنم اگه امام رضا بطلبه همه چیز درست میشه. _ان شالله.. مندل: کاری نداری عزیزم؟ _نه آبجی بازم ممنون.. مندل: خواهش عزیزم. بای بای! _یاعلی! خدایا مطمئنم الان تنها چیزی که میتونه آرومم کنه صحن حرم امام رضاس.. آقا منم بطلب... خیلی دلم هواتو کرده... برخلاف تصورم که فکر میکردم مامان اینا رضایت نمیدن یا با زور میدن همون دفعه اولی که گفتم مامان اینا قبول کردند! البته شایدم چون حال بدمو میبینن میگن شاید اینجوری آروم شم... توی سه روز تقریبا همه کارای سفر حل شد و فردا شب پرواز داریم به سمت مشهد.. این اولین باره که میخوام با هواپیما سفر کنم و استرس دارم! ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 17 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/17_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهدا حاضر و ناظر هستند یعنی چه... التماس دعا 🤲 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° توی فرودگاه با همه خداحافظی کردیم و حالا تو هواپیما نشستیم. اول این دختره مهمانداره میزبانداره مهمانسرا داره من چمیدونم چیزیه همین اومد کلی شکلک با این سن و سالش در آورد... بعدم در طول پرواز با گوشی همراه صحبت نکنید و به علامت نکشیدن سیگار توجه کنید.. _مهدیه.. مندل:جانم؟ _من میترسم! مندل: ای بابا از چی؟ _از پرواززززز! مندل:نترس فقط لحظه بلند شدنش یکم استرس داره وگرنه به بالا دیگه هیچی متوجه نمیشی بگیر راحت بخواب.. _واااای! داره بلند میشه.. _یا امام رضا! _یا پنج تن! _همه امام زاده ها! مندل: ای بابا دختر چقدر تو ترسویی تموم شد چشاتو باز کن! _بلند شدیم؟ مطمئنی؟ چشمامو باز کنم؟ مندل: اره بخدا آبرومونو بردی چشاتو بازکن دیگه! با شک اول یه چشممو بعد چشم دیگه مو باز کردم.. _عه اول تموم شد این که اصلا ترس نداشت! مندل:نداشت و همچین کردی اگه داشت چیکار میکردی؟! _حالا ولش کن بزار من یکم استراحت کنم خیلی از ترس فشار بهم وارد شد خسته ام.. مندل: وای تو هنوز اون عادت مزخرف خوابیدن تو طول راه رو داری؟! _عاره چه جورم تازه بیشترم شده(خمیازه) اصلا حرکت که میکنیم خواب میاد پیشم!(خمیازه) مندل: اه گندت بزنن بگیر بگپ الهی دیگه بلند نشی! (این همه مهر و محبتشو من چجوری جبران کنم (: ) هنذفری رو گذاشتم تو گوشم و آهنگ امام رضا ۲ حامد رو پلی کردم و بعدم چشمامو بستم. "کبوترم هوایی شدم... ببین عجب گدایی شدم... دعای مادرم بوده که... منم امام رضایی شدم... پنجره فولاد تو..." آقا دارم بعد ۲ سال میام پیشت... چقدر دلم هواتو کرده... °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° نمیدونم کی خواب رفتم و چقدر در خواب ناز به سر بردم فقط یادمه با تکونای دست مهدیه بیدار شدم.. _سلام! مندل:ساعت خواب! پاشو رسیدیم خواهر هزار کیلومتر خواب بودی! _به به چه خوابی رو هوا.. از هواپیما پیاده شدیم و به سالن فرودگاه اومدیم بعد تحویل ساک همون از فرودگاه بیرون اومدیم.. مندل: فائز سوار تاکسی شو بریم هتل.. _اوه اوه منو میخوای ببری هتل؟ من تاحالا هتل متل نرفتم که! اینا به گروه خونی ما نمیخوره منو ببر یه مسافر خونه ای گوشه پارکی چیزی.. مندل: حرف نزن سوار شو..😂 با تاکسی های مخصوص فرودگاه رفتیم هتل اطلس.. خیلی جای شیک و با کلاسی بود. مهدیه از قبل یکی از اتاق هارو رزرو کرده بود اینترنتی. رفت با خانومی که توی پزیرش هتل بود صحبت کرد و بعد با دوتا کلید اومد.. مندل: بیا یکی مال تو اتاق ۳۱۳.. _باشه ممنون! رفتیم بالا تو اتا دو تخته بود خیلیم شیک و عالی.. _وای مهدیه من دل تو دلم نیسن بیا زودتر بریم حرم.. مندل: تو تاحالا خواب بودی هیچی نفهمیدی من خیلی خستم بزار باشه برای فردا صبح.. _عه من میخوام الان که شبه برم کلی با امام رضا خلوت کنم و نماز صبحم حرم باشم.. مندل: من خستم نمیام! _پس من تنها میرم.. مندل: اگه گم نمیشی باشه! _نه نترس! لباسامو عوض کردم یکم خراکی برداشتم و رفتم بیرون از هتل.. اول خواستم پیاده برم ولی گفتم یهو دیدی گم شدم.. پس تاکسی گرفتم. _آقا بی زحمت برید حرم.. راننده:چشم! از پنجره ماشین خیابونارو نگاه میکردم. مشهد توی شب خیلی قشنگه.. مخصوصا گنبد و گل دسته آقا که الان از پشت پنجره ماشین رو به رو مه.. راننده:خانم رسیدیم. _ممنون. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. از همون ورودی حرم دل تو دلم نبود.. بعد از گشت وارد شدم.. بالاخره بعد کلی جا به جایی وارد صحن صحن انقلاب شدم و اولین چیزی که منو تسخیر کرد سقاخونه اسمال طلا بود که تشنگی دل منو رفع میکرد.. جایی که میگن خود بهشته اینجاست! اره اینجا خود بهشته... گنبد طلایی امام رضا... سقاخونه اسمال طلا... پسنجره فولاد رضا.... هرچیزی که بهشت خدا داره اینجام هست... چقدر آرومم اینجا... بخدا قسم که اینجا بهشته زمینه! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 18 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/18_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دو دقیقه به حرفهای این دوست خاموشت گوش بده •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° .... ضریح و زیارت کردم و بیرون اومدم. حال دلم کنار امام رضا خوبه... خیلی خوبه... دوباره اومدم روی صحن و یه گوشه نشستم بعد خوندن چند رکعت نماز و زیارت نامه امام رضا گوشیمو چک کردم. اووووه توی تلگرام کلی پیام داشتم! فاطی گلی! داداش علی! سحر! عاطی! و...... اوه حالا اگه من سفر نبودم هیچ کدوم یادی ازم نمیکردنا ایش.. حوصله هیچ کسو نداشتم ولی مگه میشه جواب فاطمه رو ندم... فاطمه ای که دوستم بود... زن داداشم شد.... حالام خواهرمه.... و چه بسا از خواهر مهربون تره برام...! نوشته دلش برام تنگ شده و عکس از حرم میخواد.. از گنبد اقا عکس گرفتم و براش فرستادم. ولی آفلاینه... آخی آبجیم خوابه.. آقاجون.... ای امام غریب.... شنیدم میگن هرکس تورو به جان جوادت قسم بده دست شو رد نمیکنی.... آقاجون تورو به جان جوادت اگه قراره این عشق بلندم کنه و خدا نزدیک من به محمدجواد برسم...! اگرم قراره زمینم بزنه و از خدا دورم کنه کاری کن برای عشقش برای همیشه ازدلم بره! تا اذان صبح فقط گریه و دعا کردم بعدم نمازمو خوندم.. از شدت گریه هام سرم داشت منفجر میشد بلند شدم برگردم هتل... از قدمی که بر میداشتم یه زوج دست تو دست هم مشغول زیارت بودن... امام رضا یعنی میشه یه روزی من و محمدجوادم! وقتی سوار تاکسی شدم خورشید داشت طلوع میکرد صحنه خیلی قشنگی بود... هنذفریم تو گوشم بود و صدای آهنگ امام رضا ۱ حامد بغضمو بیشتر میکرد... "نشون به این نشونه.... صدای نقاره خونه.... من و به تو میرسونه.... ببین دلم خونه...." زیر لب با صدای آروم و پر از بغض گفتم خدایا دیگه اصراری ندارم هرچه که تو صلاح و مصلحت میبینی و اولین قطره اشک بغض شکستم جاری شد.... °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° ... وقتی رسیدم هتل و رفتم اتاقمون مهدیه تازه بیدار شده بود و داشت لباس میپوشید _سلام صبح بخیر.. مندل:سلام عزیزم زیارت قبول.. _ممنون عزیز. میری حرم؟ مندل:آره میرم حرم. توهم استراحت کن که اومدم ناهار ببرمت یه جای توپ نگی این رفیق ما بی معرفته! _چشم. التماس دعا.. مهدیه رفت منم لباس راحتی پوشیدم و دراز کشیدم ولی هرکار میکردم با اینکه دیشب کامل بیدار بودم خواب نمیرفتم.. (تو هواپیما عین خرس خوابیده الانم توقع داره خوابش ببره😉) گوشیم برداشتم و شماره فاطی رو گرفتم دومین بوق برداشت _سلام.‌ فاطی:سلام و کوفت تو رسیدی نباید یه زنگ میزدی مامان اینا بفهمن سالمی؟! _آخ اصلا حواسم نبود! خب گوشیو بده مامان باهاش بحرفم.. فاطی: لازم نکرده دیشب مهدیه زنگ زد گفت سالم رسیدین توهم رفتی حرم. برا همونم بود فهمیدم حرمی عکس ازت خواستم.. مامانتم نیس رفته خونه داییت. _فاطمه... فاطی: جونم؟ _الان کجایی؟ فاطی: خونه تون دیگه.. _آخه واقعا این چه سوالی بود من پرسیدم تو که همش خونه مایی(نویسنده رسیدگی کنه این عروسه ما کنگر خورده لنگر انداخته) فاطی: اره همش اونجام اصلا به تو چه؟! _هیچی بابا فقط یه لطفی بکن به علی بگو اگه میتونه یکم پول برام کارت به کارت کنه زشته همش مهدیه پول خرج کنه فاطی: زشته آخونده با شلوار کردی سوار دو چرخه!😂 _مرض کجاش خنده دار بود :| فاطی: اه بیا برو گمشو باشه به علی میگم. _ممنون.. فاطی: راستی شما ۵ روزه اید دیگه؟ _آره چطور مگه؟ فاطی: عروسی عاطی دختر خالمه ها حواست کجاست کلی سفارش کرده تو بیای.. _من بخدا اصلا خبر نداشتم! با کی قراره ازدواج کنه؟! فاطی: با محمدجواد.. _کدوم محمدجواد؟!! فاطی: سکته نکنی ها! بابا جواد قابی.. _خب به سلامتی باشه میام. فاطی: آفرین. سوغاتی یادت نره ها! _ما که بچه مچه تو خانواده نداریم واسه کی سوغاتی بگیرم؟! فاطی: بیشعووور! حالا کاری به بقیه ندارم ولی تو نباید برا زن داداش عزیزت سوغاتی بگیری؟! _باشه بابا میگیرم... یهو نگاهم افتاد به ساعت.. _وای فاطی ساعت ۱۲ شد مگه چقدر حرف زدیم؟! فاطی: عه جدی؟! _اره من برم آماده شم مهدیه الان میاد بریم ناهار بیرون‌..‌ فاطی: خوش بگذر جیگر. به علیم میگم برات بفرسته. _مرسی عزیزم یاعلی. فاطی: یاعلی. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
🌺اميرالمؤمنين عليه السلام: زخمِ زبان، دردناك تر از زخمِ نيزه است. (ميزان الحكمه ج۱۰ ص۲۶۵) 🌹امام باقر عليه السلام: هيچ انسانى نيست كه پيش روى مؤمنى از او بد گويد و طعنه زند، مگر اين كه به بدترين شكل بميرد و سزاوار است كه روى خير و سعادت را نبيند. (ميزان الحكمه ج۸ ص۳۴۱) ┄┅═✧❁🌟💠🌟❁✧═┅┄ ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای بقیه دعا کنیم تا دیگران هم به ما دعا کنند •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 19 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/19_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🖼️چقدر این قاب خوب است 🛑🔵چقدر خوب است که رئیس جمهور اینقدر راحت در بین مردم و از جنس مردم باشد و چقدر خوب است سایر مدیران رده های پایین تر هم یاد بگیرند. مردمی باشند. که بیشترشان هستند. 🔹⭕مقایسه کنید ایشان را با رئیس جمهور قبلی که با شاه فالوده نمی خورد و غرور و نخوت و البته دروغ و نیرنگ از وجودش می بارید. *♦️و چقدر بعضی ازما مردم غریبه پرستیم که اگر تصویر نخست وزیر کانادا یا صدراعظم آلمان در بین مردم منتشر شود، بلافاصله طوفان رسانه ای راه می اندازیم و آنرا به رخ همه میکشیم؛ اما به رئیس جمهور خودمان که میرسیم بعضی با نمک نشناسی و ناجوانمردی زیرش می نویسند: پوپولیست!* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این حسابش با بقیه فرق میکنه راه صالحین یعنی راه شهدا.... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیده مهمون... 23 ربيع الاول سالروز ورود کریمه اهل بیت علیها سلام به قم مبارک🌺 باتشکر از خانم خیابانی از اعضای کانال بخاطر ارسال این پست •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° بعد خوندن نماز ظهر مهدیه منو آورد مجتمع آرمان مشهد و بهم پیتزا داد.. _آخ آخ آبجی فدات بشم چقدر خوشمزه است! مندل: خدانکنه نوش جونت.‌ سرمو انداختم پایین که مثل بچه آدم غذامو بخورم که مهدیه جیغ زد! وای چیشدددد.. تا سرمو گرفتم بالا که حرفی بزنم و ببینم چیشده یک لحظه قلبم ایستاد... دیگه نفسم بالا نمیومد... زمان و مکان ایستاده بودن و عقربه های ساعت تکون نمیخورن! _آقا....محمد... جواد...! ولی محمدجواد فقط نگام میکرد و حرف نمیزد.. مهدیه سکوت بینمون رو شکست و با داد رو به پسر جوونی که کنار سید بود گفت: آقا حواست کجاست جونمو سوزوندی یه معذرت خواهیم نمی کنی؟! پسره: عه واقعا شرمنده خانوم باور کنید ستم خورد.. مهدیه و پسره شروع کردن به جر و بحث و من فقط چشم دوخته بودم به چشمای عسلی که سه ماهه دارم تو حسرتش میسوزم... بعد سکوت طولانی که به اندازه یک قرن برام گذشت بالاخره توی هم همه صدای دعوا اونا صداشو شنیدم. سید: فائزه خانوم حالتون خوبه؟ علی چطوره؟ _ممنون... م... من خوبم... علیم خوبه... شما... چطورید؟ سید: ممنون خوبم. خطاب به دوستش گفت: حمزه نمیخوای تمومش کنی؟؟؟ حمزه: من که عذرخواهی کردم این خانوم ول نمیکنه! مندل: آره ول نمیکنم حالا چی میگی؟ جونمو سوزوندی! _مهدیه میشه خواهش کنم بخاطر من ول کنی؟ مندل: حیف که دوستم ازم خواست وگرنه من میدونستم و شما. حمزه: بعله. بازم شرمنده.‌ سید: سلام برسونید. خدانگهدار. _یاعلی! ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° محمدجواد رفت... دیگه بعد اون هیچی یادم نیست... چی خوردیم... کی برگشتیم... با چی برگشتیم... محمدجواد کجا رفت.... ۴ روز گذشت و ما امروز داریم بر میگردیم کرمان... ۴ روزه حتی نمیتونم دو کلوم حرف بزنم...میرم حرم و بر میگردم... حالم بده..! مندل: فائزه هیچی جا نذاشتی. بریم؟ _بریم.. مندل: فائره چرا خودتو عذاب.... نذاشتم ادامه بده:خواهش میکنم بس کن! اونم دیگه ادامه نداد و فقط آه کشید... با تاکسی تا فرودگاه رفتیم. پروازمون تاخیر ۳ ساعته داره مهدیه رفت از بوفه خوراکی بگیره... گوشیم زنگ خورد.. شماره ناشناس بود. _الو بفرمایید؟ ناشناس: فائزه خانم من محمدجوادم. چی؟؟؟؟ به گوشام اعتماد نداشتم. با ترید پرسیدم : شما؟! ناشناس: سیدمحمدجوادحسینی. وای خدا قلبم.. _ب...بفرما...یید...؟! سید: من حرمم... میخواستم ازتون... ازتون خواهش کنم بیاید الان حرم... _من.... من فرودگاهم... سکوت کرد.... _آقا محمدجواد؟ سید: شما برگردید کرمان... ان شالله وقتی برگشتم قم با خانواده خدمت میرسیم... مراقب خودتون باشید... یاعلی! آخ قبلم.... نه یعنی منظورم بعدم.... نه نه نه قلبمو میگم.. خدایا من کیم؟! اینجا کجاست؟! خدایا درست شنیدم؟! خدایا باورم نمیشه.... یعنی ممکنه درست شنیده باشم؟! مهدیه صورت اشک آلودمو که دید دویید طرفم. مندل:وای چیشده؟؟؟؟ _مهدیه... محمدجواد.... محمدجواد! مندل: آروم باش آبجی بگو چیشده؟! خودمو تو بغلش انداختم و با گریه براش تعریف کردم هرچی رو شنیده بودم و برام عین معجزه بود....امام رضا ممنونم..!😭 °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خواست خدا اینه که زنده بمانی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید راه صالحین یعنی راه شهدا🌹 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 20 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/20_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قانون برای حجاب. آری یاخیر؟ غرب برای بی‌بندوباری فقط فرهنگ سازی کرده و یا قانون هم داره! •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
سیر مطالعاتی آسان به مشکل با رویکرد کتابی موضوعی دانلود کتاب مسئله حجاب استاد مطهری •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج آقا قرائتی برای نفی بد حجابی ببین، بخند، تامل کن🤔 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° از هواپیما پیاده شدیم و بعد گرفتن چمدونامون به سالن انتظار رفتیم. با دیدن مامان اینا به سمتشون دوییدم اول مامانو بغل کردم بعد بابا بعد علی و آخرین نفر فاطمه رو... توی بغلش اشکام ریخت.. فاطمه با ترس گفت : چیشده؟ _میخواد با خانوادش بیاد کرمان خواستگاری! فاطی : چی؟!!! _بریم خونه برات تعریف میکنم.. سوار ماشین شدیم تا بریم خونه.. علی: آبجی مشهد بهت ساخته هااااا تا قبل سفر عین مِیِت افتاده بودی حرف نمیزدی نه از الان که از چشات داره شادی میباره! فاطی: رفته پیش امام رضا توقع داری حالش خوب نباشه؟! علی: چی بگم والا! وقتی رسیدیم خونه فاطمه منو کشید توی اتاق و مشتاقانه خواست براش تعریف منم براش گفتم از هر اتفاقی که افتاده... از درخواستم از امام رضا... از دیدن چند دقیقه ایش توی مجتمع آرمان... حال خراب چهار روزم.... و زنگ زنش توی فرودگاه و حرفاش... _فاطمه باور کنم...؟ فاطی: دیوونه اون طلبه اس نمیتونه که بگه من دوست دارم... گفته با خانواده خدمت میرسیم دیگه! _وای حالا معلوم نیست کی بیان! فاطی: عجله نکن میان.. _وای راستی شماره منو از کجا آورده بود؟! فاطی: عه راس میگی ها! نمیدونم بعدا از خودش بپرس.. الان یک هفته س از مشهد برگشتم... نه خبری از محمدجواد شده... نه خانوادش...! یه حسی میگه همه اون حرفا خواب بود...! توهم زده بودم... داره بارون میباره... دستمو از پنجره اتاقم میگیرم بیرون و طراوت بارون بهم آرامش میده...اشکام مثل بارون میریزه.. تق تق.. علی:آبجی میشه بیام تو؟ _بفرمایید! علی اومد تو اتاق و پشت سرم وایساد... علی:خواهری... _جانم؟ علی:دوسش داری؟ دیگه برام مهم نبود کسی بفهمه یا نه... _خیلی..! علی: جواد بهم زنگ زد... قراره هفته دیگه بیان خواستگاری! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم.. یه تُنیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه.. استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره.. مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر! با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید.. علی وارد اتاق شد. علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا! _آره تا چشمت کور شه! علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂! _چیز خانومته! علی: هوووی خودتی.. مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها! روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان؟! نکنه نیان...! نکنه چیزی شده...! صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم.. مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم! نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد.. کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود.. چقدر خوشگل شده بود! از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام. حاج آقا: سلام دخترم. حاج خانوم: سلام. محمدجواد: سلام... حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم...! حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...! ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود..! این منوهم نگران کرد! نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد.. یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم.. حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن؟ بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن... _چشم! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 21 سلسله جلسات با موضوع ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/21_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 باعرض پوزش بخاطر تاخیر در بارگذاری این پست🤲 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم. دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد... محمدجواد: فائزه خانوم. ‌ یه سری حرفارو باید بهتون بگم. روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اصرارای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم... °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° من شما و خاطراتتون رو کاملا فراموش کرده بودم که همه چیز دست به دست هم داد تا یه سفر کرمان بریم و علی هم زنگ زد بهم برای احوال پرسی و وقتی فهمید دعوتمون کرد خونتون... دوباره دلم آشوب شد... از رو به رو شدن باهاتون میترسیدم و از طرفی هم علی با بابام هماهنگ کرده بود و نمیتونستم بگم نمیام... مطمئن بودم اگه بیام و ببینمتون دوباره اون حسی که تو وجودم کشته بودم سرباز میکنه و من اون وقت نمیدونستم چی قراره پیش بیاد.... سر نماز از خدا خواستم یه راهی پیش روم بزار که یهو یه سفر جهادی پیش اومد... بچه های مسجد محل از طرف بسیج سازندگی میخواستن برن مناطق محروم... مامان بابا اومدن خونتون و این شد بهانه خوبی چون علی هم دیگه از دستم ناراحت نمیشد... ما رفتیم برای کمک به یه روستا توی حوالی قم... ولی اونجا همه چیز عوض شد... توی فکرتون بودم... خیلی زیاد.... اونجا یه دختر کوچولو بود که هر روز میومد پیش ما و شیرین زبونی میکرد... وقتی اسمشو پرسیدم گفت... فائزه... هر روز صدای فائزه و شیطنتاش منو یاد شما مینداخت... تا اینکه برگشتم قم... اول با بابا صحبت کردم... بهم گفتی وقتی دیدی من نیستم حالت بد شده... این خیلی نگرانم میکرد... اینکه این قدر زیاد دوسم دارید منو نگران میکرد.... درد و دل کردم... به بابا گفتم همه حسمو بهتون... بابا با مامانم صحبت کرد.... ولی اونجا بود که قیامت به پا شد و آمد به سرم از آنچه میترسیدم....! °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم" جلسه شماره 22 سلسله جلسات #استاد_امینی_خواه با موضوع #شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت ⚠️ با توجه به مشکل حذف فایل ها، بعد از گذشت زمان در ایتا، لینک🔗دانلود مستقیم قرار داده شده است.👇 https://dl.aminikhaah.ir/sound/daneshgahi/se_daghighe_dar_ghiamat/22_se_daghighe_dar_ghiamat_aminikhaah.ir.mp3 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال"راهـ ــ ــ صالحین"بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
°|♥️|° مامان دوس نداشت عروسش غریبه باشه.... دوس داشت عروسش دختر خواهرش باشه... ولی من واقعا حسی به دختر خالم یا بقیه کیس های مامانم ندارم... خونه ما شد جهنم... از من و بابا اصرار و از مامانم انکار... تا اینکه مامانم گفت چطور حاضری بخاطر یه دختر غریبه مادرتو عذاب بدی.... دیگه هیچی نگفتم... میتونستم فراموشتون کنم پس دوباره شروع کردم.... دوباره فراموش شدید.... تا اینکه با دوستم حمزه اومدیم مشهد... شب قبلش وقتی پا تو حرم گذاشتم خاطرات شما برام تداعی شد... از امام رضا کمک خواستم... گفتم آقا اگه این عشق هوس و شیطانیه کمک کن کلا فراموششون کنم و دیگه هیچ حسی بهشون تو دلم نباشه... و اگرم این تقدیر منه و این عشق پاکه یه نشونه سر راهم بفرست.... فرداش که توی مجتمع آرمان شمارو دیدم فهمیدم من شما رو دوس ندارم... بلکه عاشقتونم.... عشق خیلی مقدسه ها.... اون لحظه سریع فقط خواستم ازتون دور شم.... از دیدنتون آرامش گرفته بودم و نمیخواستم خدایی نکرده نگاهی بهتون داشته باشم که اون آرامش رو حرام کنه.... رفتم و چهار روز همه شرایط رو سنجیدم و با توکل به خدا و توسل به امام رضا با گوشی تون تماس گرفتم... راستی باید حلالم کنید چون اون روز تو ماشین وقتی فاطمه خانوم شمارتون رو گفتن من حفظ کردم... خب داشتم میگفتم... شما گفتید فرودگاهید... ولی من تصمیمم رو گرفته بودم و گفتم با خانواده خدمت میرسم... وقتی برگشتم قم و گفتم الی و بلا من فلانی رو میخوام مامانم محکم جلوم ایستاد و گفت نه.... ولی من گفتم مامان اگه من با فائزه خانوم ازدواج نکنم تا آخر عمرم ازدواج نمیکنم... چون با هر دختری ازدواج کنم دارم به اون بنده خدا خیانت میکنم چون دلم پیش یکی دیگس... بالاخره با اصرارای من و بابا مامان موافقت کرد و الان اینجاییم... و اینکه من شمارو دوس دارم و مردونه هم پای حرفم هستم... ببخشید خیلی پرحرفی کردم... حالا شما بفرمایید... °|♥️|° ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin