#ناحله
#پارت_صد_و_شست_و_سه
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود قدم برداشتمو با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم امسال دوباره اومدم ولی این بار با همسرم به عنوان خادم.
شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت و من رو به آرزو هام رسوند من هر چی که داشتمو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم قرار بود کاروان دخترا چند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن بشن.
خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد سرمو بالا گرفتمو محمدُ دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش رو از همیشه قشنگ تر نشون میداد دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود به گرمی ازشون استقبال کردیمو بهشون خوش آمد گفتیم بعضی هابا تعجب نگامون میکردن نگاهشون برام آشنا بود یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرمو صمیمی بود که آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که همو میشناسن به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادمو به سمت سرپرست گروه ها رفتم ازشون امار گرفتمو تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم یک ساعت پخش غذاها طول کشید وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستمو سرمو روی میز گذاشتم سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود یکی از بچه های خادمگفت:فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت لبخند زدمو ازش تشکر کردم واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده دیگه نمیشه برم پیشش بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته تا چشمم به اسمش افتاد با خوشحالی ایستادمو به تماسش جواب دادم:الو
محمد:سلام خانوم خانوما
فاطمه:به به سلام حال شما؟
محمد:عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
فاطمه:خوبم نه هنوز نخوردم.
محمد:عه خب پس بدو غذاتُ بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتمو غذامو برداشتمو رفتم بیرون یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدُ دیدم که به دیوار تکیه داده بود و بالبخند نگاهم میکرد رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابمو داد رفتیم ته حیاط اردوگاه تقریبا همه برای استراحت رفته بودن و کسی توی حیاط نبود بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که گفت:چه خوشگل تر شدی!!
خندیدمو گفتم:محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:میدونم
فاطمه:خب پس چرا هر بار که من رو میبینی این جمله رو میگی؟
محمد:شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:آها اره شاید
یخورده از برنج تو ظرف رو خوردمو از غذا خوردن دست کشیدم دستمو زیر صورتم گذاشتمو به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردنش سیر نشدم موهاشو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
محمد:چرا نخوردی غذاتو؟
فاطمه:نمیتونم دیگه.
محمد:خب پس نگهش دار بعد بخور.
فاطمه:چشم.
غذاشو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد لپمو کشید و گفت:چرا اینطوری نگاه میکنی؟
فاطمه:چون هنوز باورم نشده وقتی به گذشته فکر میکنم حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت و با لبخند نگاهشو بین چشمام چرخوند.
محمد:لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت پدرت خیلی کمکون کرد...
نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور.
✅به "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید
🌍eitaa.com/rahSalehin
#ناحله
#پارت_صدو_شست_و_چهار
فاطمه: بهت حسودیم میشه!
محمد:چرا؟
فاطمه:چون بابا الان دیگه تورو از من بیشتر دوست داره!
محمد:لطف دارن به من.
فاطمه:میدونی محمد الان خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت بشم حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
محمد:ولی من دلمنمیخواد برگردم عقب میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم.
میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
محمد:سلام جانم؟
محمد:باشه باشه میام چند دقیقه دیگه
تماس و قطع کرد و گفت:فاطمه جان ببخشید کارم دارن من باید برم شب میبینمت
فاطمه:برو عزیزم مراقب خودت باش
محمد:چشم خانومی خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم.
ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود از صبح ایستاده بودم.
محوطه خیلی خلوت بود یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن رفتمو به دیواره اش تکیه دادم روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن مفاتیحُ برداشتمو زیارت عاشورا رو باز کردم دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم ولی میترسیدمخوابیده باشه مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی نشست کنارم برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:سلام خانومم
فاطمه:عه سلام فکر کردم خوابیدی!
محمد:اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی فکر کردم خوابی داشتم میرفتم که دیدمت چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
فاطمه:نه خیلی خوب شد که اومدی بیا اینو بخون
مفاتیحُ دادم بهش
محمد:نخوندی خودت؟
فاطمه:یخورده اش رو خوندم
محمد:خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
فاطمه:چون صدات قشنگه
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن سرمو به شونه اش تکیه دادمو نگاهمو به صفحه مفاتیح دوختم جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند تو دنیای دیگه ای بود گریه اش به گریه ام شدت میداد نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تموم شد کنارگوشم اروم گفت:فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا من میرم که بتونن بیان برو بخواب فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر عزیزم
ازجاش بلند شد مثلِ خودش آروم گفتم:شبت بخیر زندگی...
بچه ها از شلمچه برمیگشتن میخواستن برن رزمایش از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدمو به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم
با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من من این سه تا دوست روجدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن باهم غذا میخوردن باهم میخوابیدن باهم نماز میخوندن باهم مسواک میزدن.
رابطشون برام خیلی جذاب بود بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد منم گرم جواب سلامش رو دادم بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن خندیدمو یواش گفتم:عاشقتونم یعنی.
هر سه تاشون باهم خندیدنُ کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن صحبت کردن باهاشون حس خوبی رو بهم القا میکرد.
با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:چرا سروصدا نمیاد؟کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:اره چون بچه های جدید اومدن امشب بساط روضه تو حیاط برپاست.
از حرفش خوشحال شدم رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند میخندیدن عجیب بود برام زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم:چیشده
با خنده بهم چشمک زدو گفت:هیچی رد کرده هیس
من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج بشم
رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود با لبخند رفتم سمتشون و گفتم:مریم نمیاد؟
مبینا گفت:نه گفت نمیخورم
فاطمه:عه اینجوری نمیشه که پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن...
نویسندگان:فاطمه زهرادرزی وغزاله میرزا پور
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا از بس که مهربونی تو...
با این کلیپ زیبا اول صبح حال کنید و اشکتان جاری بشه
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدنی است. دکتر الهی قمشه ای.
مشکل "من" است!!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از اخبار و ایده های تربیت تشکیلاتی
بیانیه معاونت تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین به مناسبت شهادت و مجروحیت مظلومانه روحانیون فعال تربیتی در حرم رضوی
بِسمّ الله القاِصمِ الجَّبارینَ
مِنَ المُؤمِنینَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَیهِ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن یَنتَظِرُ وَما بَدَّلوا تَبدیلًا (احزاب-23)
شهادت مظلومانه (حجت الاسلام والمسلمین اصلانی) و جراحت شدید ( حجج اسلام و المسلمین دارایی و پاکدامن) که از ارکان فعال و برجسته شبکه تربیتی صالحین بسیج بوده اند، به دست نیروهای فریب خورده، نشانه دیگری از خصم بی پایان دست نشاندههای استکبار و اوج شقاوت و بی رحمی این انسان نماهای وحشی صفت است.
در سومین روز از ماه مبارک رمضان، زائران و مجاوران حرم مطهر رضوی و ملت شریف ایران اسلامی؛ بار دیگر شاهد هتک حرمت بارگاه امن و منور رضوی و جنایتی وحشیانه از سوی دشمنان قسم خورده خود بودند که در طول سالیان گذشته از هیچ تلاشی برای اخلال در امنیت و آسایش مردم ایران اسلامی فروگذار نبوده اند، و این بار هم بار دیگر سینههای ستبر روحانیون انقلابی و دلسوز مردم عزیز کشورمان آماج حمله دشمن خونخوار گشت.
این سه طلبه شهید و مجروح که از سرمربیان و مربیان فعال در حاشیه شهر مقدس مشهد بوده اند، خدمات شایانی در تربیت نیروهای طراز انقلاب اسلامی و مواجهه با جنگ نرم دشمن، و همچنین خدمت رسانی به محرومین و مستضعفین منطقه داشته اند.
معاونت تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین این جنایت بی رحمانه و اقدام شنیع را به شدت محکوم کرده و ضمن ابراز همدردی با خانواده این طلاب عزیز، این مصیبت بزرگ را به محضر حضرت ولیعصر(عج)، مقام معظم رهبری (مدظله العالی) ، ملت بزرگ ایران اسلامی تبریک و تسلیت گفته واز خداوند متعال علو درجات روح بلند و آسمانی این شهید گرانقدر و همچنین سلامتی عاجل و کامل دو طلبه عزیز دیگر را مسالت مینماییم.
احسان رضائی
معاون تعلیم و تربیت سازمان بسیج مستضعفین
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
با ما همراه باشید
اخبار و ایده های تربیت تشکیلاتی
🆔 @idehsalehin
📸 تصویری از دختر ۸ ساله حجتالاسلام اصلانی که امروز در حرم رضوی به شهادت رسید
در چشمت قطره اشکیست با یک سوال
به کدامین گناه، یتیم شدم..!
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دلجویی تولیت آستان قدس رضوی از فرزند شهید اصلانی
tn.ai/2691259
🆔 @pedarefetneh 🔜 #پدرفتنه
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
اگر ختم قرآن دارید، فراموش نکنید👇
امام کاظم(علیه السلام) :
کسی که ختم قرآنش را به امامش هدیه کند، روز قیامت با او خواهد بود.
کافی ج۲ ص۶۱۷
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
سلام...
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*❤️ تمام هدف ما از مطالب #حرف_حساب ، اجرای دستور آقا در این کلیپه.
جا داره این کلیپ رو بطور روزانه در تمامی فضای مجازی انقدر منتشر کنیم تا به دست همه ی مردم و خواص جامعه برسه ❤️*
*❣ایکاش که معشوقه زعاشق طلب جان میکرد*💜
*❣تا که هر بی سروپایی نشود یار کسی*💛
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
#ماه_رمضان
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شدت حیا و نجابت تو چشم آقا نگاه نمیکنه. ولی نهایت علاقه و ارادت خودش رو با تمام وجود به آقا نشون میده. البته این علاقه کاملا" دو طرفه است.
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
👈شهیدی که از بی کسی برای آب نامه می نوشت.
🌹شهید «یوسف قربانی» در خانوادهای مستضعف در زنجان متولد شد. یوسف در شش ماهگی پدر خود را از دست داد.
👈در سن شش سالگی مادر یوسف در اثر حادثهای از دنیا رفت و یوسف و برادرش را با همه دردها و رنجهایشان تنها گذاشت.بعد همراه برادرش به تهران رفت.
⬅️با پیروزی انقلاب و سپری شدن دوران ستمشاهی، یوسف نیز همراه دیگر فرزندان مستضعف امام پا به عرصه انقلاب گذاشت.در همین سالها برادر یوسف در حادثهای درگذشت.
↩️همرزم یوسف میگوید:
هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد. با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد، برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز...یک روز گفتم یوسف نامهات را پست نمیکنی؟دست مرا گرفت و قدم زنان کنار ساحل اروند برد. نامه را از جیبش در آورد، داخل آب ریخت.چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم. کسی را ندارم که!!!
👈او سرانجام در عملیات کربلای پنج، در شلمچه به شهادت رسید. چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسیده بود: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟ او پاسخ داده بود:
👈 غواص یعنی مرغابی امام زمان عجل الله.
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin