eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
939 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
8.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*استاد شجاعی: مهر ورزی قفل و قبض قلبتان را باز میکند. دقت کنید. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع از حق و پاسخ به یک شبهه روشنفکر نمایان غربگرا با زبان طنز. کار تمیز فرهنگی یعنی این. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مراسم تشییع پیکر شهید اصلانی در مشهد @Farsna •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
حجت‌الاسلام دارایی از طلبه‌های مجروح در حادثه تروریستی حرم رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
گفتم:اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روزَم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟پس من کی ببینمت؟ببین محمد من ادمم دل دارم!!دلم برات تنگ میشه میفهمی؟یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت‌ اشکم در اومده بود به زور خودمو کنترل کردم فاطمه:دلم تنگ شده برات!تنگگگگ چشماشو خوشگل کرد و گفت:منم دلم برات تنگ میشه ولی خب چه میشه کرد؟میتونم نرم مگه؟ فاطمه:کی برمیگردی؟ محمد:یه هفتس فکر کنم حالا بازم نمیدونم شما برو خونه مامان اینا خونه نمون. فاطمه:چشم فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو مواظب باش خودتو الکی پرت نکن جلو تیرُ ترقه خندید و گفت:ای به چشم فاطمه:قربون چشمات. محمد:راستی؟ فاطمه:جانم؟ محمد:اون کتابا رو برات مرتب کردم به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز. فاطمه:چشم بقیه غذارو بدون حرف خوردیم منتظر بودم تموم بشه جمع کنم بشورم که گفت:شما برو بخواب خسته ای من جمع میکنم. از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد گاز سینک آشپزخونه. خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودمو کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم دلم خیلی گرفته بود شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت من نمیتونستم محمد رو از دست بدم حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید بشه وجودم درد میگرفت چشمامو بستم خودمو گذاشتم جای شخصیت داستان. نمیتونستم... اصلا... نه واقعا نمیتونستم گریم گرفته بود بدون صدا اشک میریختم از تخت پریدم پایینُ یه هدفون گذاشتم روی گوشمو دوباره دراز کشیدم سعی کردم به چیزی فکر نکنم اصلا چه افکار احمقانه ای الان مگه کسی میتونست شهید بشه؟چقدر دیوونم من یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا!گوشیمو برداشتمو زنگ زدم بهش جواب نداد ‌چشمامو بستمو حواسمو دادم به موزیک با بالا پایین شدن تشک تختم چشمامو باز کردم. محمد بود!!!! از جا پریدمو نشستم رو تخت فاطمه:عههه کی اومدی؟ خندید و گفت:اولا که سلام علیکم دوما که حال شما خوبه؟سوما که همین الان. فاطمه:سلام عشق من وای دلم برات تنگ شده بود. محمد:منم خیلی بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم. فاطمه:نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم‌. محمد:اوه اوه نگفتن چیکار؟ فاطمه:نه محمد:هیچی پس توبیخی خوردیم. فاطمه:نمیدونم محمد تو با رسولی چیکار کردی؟اینم عاشق خودت کردی مُرد؟ لا اله الا الله. هی هر روز میگه اقا محمد نیومد اقا محمد کجاس آقا محمد فلان آقا محمد بهمان... خستم کردن به خدا بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری. محمد:من باید دوش بگیرم فاطمه:خب پس برو حموم من واست لباس میارم محمد:زشته اخه! فاطمه:پاشو برو لوس نشو. خندید و با من اومد پایین رفت تو حمام لباساش و حوله رو بردم تو حمام و گذاشتم‌ گذاشتم تا بیاد واسش همبرگر سرخ کردم‌ مامان بیمارستان بود ‌بابا هم طبق معمول پی کاراش‌. زیتون و گوجه و خیارشور هم واسش گذاشتم کنار بشقابش نون رو هم از فریزر در اوردم تا یخش باز بشه‌ از تو یخچالِ مامان چندتا پرتقال در اوردمو واسش اب گرفتم. مامان رسید خونه وقتی فهمید محمد برگشته خیلی خوشحال شد رفت تو اتاقش تا لباساشو عوض کنه رفتم سمت حموم ببینم چرا انقدر دیر کرده. در رو باهم باز کردیم با دیدن هم زدیم زیر خنده‌ مشغول خندیدن بودیم که مامان رسید و گفت:به به پسر گلم چه عجب ما چشممون به جمال شما روشن شد محمد گفت:سلام مامان جان اختیار دارین این چه حرفیه خوبین؟به خدا دل خودمم تنگ شده بود براتون!! با شوق رفت سمت مامان و بهش دست داد مامان محکم بغلش کرد و بوسید که گفتم:محمد غذات سرد میشه ها افتخار نمیدین؟ باهم خندیدن و پشت سر من وارد اشپزخونه شدن که محمد گفت:به به چه بو بَرَنگی راه انداختی. نشست رو صندلی جلوی میز مامان هم نشست کنارش بعد از اینکه تعارف هاشون رو تیکه پاره کردن محمد برای مامان لقمه گرفت که گفتم:عجب خندید و به من چشمک زد واسه من هم لقمه گرفت و سمتم دراز کرد ازش گرفتمو خوردم که مامان گفت:اقا محمد تعریف کن برامون کجا بودین؟کجاها رفتین؟چیکارا کردین؟ گفتم:مامااان بزار غذاشو بخوره بعد من این همه با عشق غذا درست کردم براش. مامان با لبخند از صندلی پاشد و گفت:خیلی خوب تنهاتون میزارم راحت باشین. محمد به احترامش بلند شد و گفت:عه میموندین خب! مامان:نه پسرم راحت باشین. مامان از آشپزخونه رفت بیرون که محمد نشست.. نویسندگان:فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور 🌍eitaa.com/rahSalehin
محمدتا ته غذاش رو با اشتها خورد و من فقط نگاهش کردم تموم که شد سرش رو اورد بالا یه چیزی بگه که غذاش پرید تو گلوش آب پرتقالشو سمتش دراز کردمو گفتم:عه عه نگاه کن خب یواش تر. اب پرتقال رو ازم گرفت و نوشید و گفت:خب اینجور که تو نگا میکنی میپره تو گلوم دیگه. فاطمه:اخه چشمات خیلی قشنگه. محمد:چشای خودت قشنگه چه خبر از دانشگاه؟ فاطمه:هیچی خبر خیر محمد:درس میخونی دیگه؟ فاطمه:اره بابا کلافه شدم محمد:کی کلاس داری دیگه؟ فاطمه:صبح تا ظهر فردا محمد:اها با شنیدن صدای بوق ماشین بابا محمد از جاش بلند شد خواست بره که پاش به صندلی گیر کرد و یه وری شد و داشت میافتاد که با خنده گفتم:چیه؟ترسیدی؟ محمد:نه عزیزم ترس چرا رفت سمت در پشتش رفتم بابا تو حیاط پارک کرده بود بابا در رو باز کرد و وارد شد که با دیدن محمد تعجب کرد هیجان زده دستشو دراز کرد سمتشو باهم دست دادن بعدشم بابا محکم بغلش کرد و روبوسی کردن از اینکه بابا مثل من محمد رودوست داشت خوشحال بودم با بابا سلام کردمو رفتم تو آشپزخونه تا براشون چای بریزم ظرفا رو جمع کردمو گذاشتم تو سینک تو چهارتافنجون چای ریختمو گذاشتم تو سینیو با قندبراشون بردم کنار محمد روی مبل نشستم با بابا حرف میزدن داشت میگفت که کجا بودن و چیکار کردن حرفای محمد که تموم شد بابا گفت:اقا محمد وقتی ما دلمون انقدر برات تنگ میشه فاطمه چی میکشه واقعا؟انقدرتنها نزار این بچه رو تغییر رفتار بابا تو صحبت با محمد کاملا واضح بود مطمئن بودم چیزایی که باعث شده بود من جذب محمد بشم بابا رو هم جذبش کرده گاهی انقدر بهش علاقه نشون میداد که بهش حسادت میکردم اخه این یه چیز کاملا غیر عادی بود تو یه نگاه همه جذبش میشدن رسولی که انتظار شبای سه شنبه ی با محمد رو میکشیدکه باهم برن هیئت محمد همونقدرکه رومن تاثیر گذاشته بود رو بقیه هم تاثیر داشت رسولی به خاطرش ریش گذاشت هیئتی شد شوهر ساراعاشق محمدشده بود اصلا یه چیز عجیبی بود با تکون محمد از افکارم بیرون اومدم که گفت:آقاجون صداتون میکننا! مامان گفت:بچم بیچاره ذوق کرده تازه شوهرشو دیده. با حرف مامان خندیدمو گفتم:عجبا!! منو سوژه میکنین؟جانم آقاجونِ آقا محمد؟بفرمایید! بابا با لحن شیرینی ادامه داد:میگم وقتایی که اقا محمد هست بیشتر بیاین خونه ی ما! فاطمه:چَشم به من چرا میگین به محمد بگین. بابا داشت حرف میزد که تلفن محمد زنگ خورد صبر کرد تا حرف بابا تموم شه زنگ گوشیش قطع شد و دوباره شروع کرد به زنگ خوردن که بابا گفت:بیا نمیزارن بچه دو دقیقه راحت یه جا بشینه اقا محمد جواب بده. محمد از بابا عذر خواهی کردو پاشد رفت سمت در با مامان صحبت میکردم که محمد با عجله اومد سمتمون رو به بابا عذر خواهی کرد و گفت:آقا جون!کلید کشوی هیئت دست منه بچه ها یه چیزی میخوان که تو اون کشوعه اگه اجازه بدید ما رفع زحمت کنیم مامان از شما هم ممنون! بابا پا شد و گفت:این چه حرفیه راحت باشین برید به سلامت محمدلبخند زد و گفت:پس فاطمه خانم شماهم بیا مات گفتم:خب تو برو به کارت برس دوباره برگرد دیگه من با عجله نمیتونم حاضر شم. حرفم تموم نشده مامان واسم چشمو ابرو اومد رفتم بالا تو اتاق و وسایلام و ریختم تو کولم که داشت میترکید سریع لباس پوشیدمو رفتم پایین محمد اومد سمتموکوله رو از دستم گرفت با مامان اینا خداحافظی کردیمو رفتیم محمد به محض نشستن سوییچ زد وپاشو رو پدال فشرد و ماشین حرکت کرد... کلید رو که به بچه ها رسوندیم رفتیم سمت بازار‌ محمد دَم یه میوه فروشی شیک نگه داشت باهم پیاده شدیم رفتیم تو مغازه‌ محمد از موز و خیار و سیب و پیاز و سیب زمینی و پرتقال کلی خرید پولش رو که حساب کرد دوباره باهم نشستیم تو ماشین چند تا کوچه بالاتر دم یه فروشگاه گنده نگه داشت باهم رفتیم و چیزایی که واسه خونه لازم بود رو خریدیم چون یخچالِ خونه کاملا عاری از هرگونه جسم خارجی بود خاستیم برگردیم که چشمام خورد به پاستیل و دلم ضعف رفت نمیخواستم به محمد بگم برام بخره تو کتاب سیره ی حضرت فاطمه خونده بودم از که ایشون از حضرت علی چیزی درخواست نمیکردن که مبادا ایشون نتونن تهیه کنن و خجالت بکشن من هم سعی میکردم تا جایی که بتونم در حدِ خودم رعایت کنم محمد که نگاهمو دید رفت سمت طبقه های خوراکی چندتا بسته پاستیل و چیپس و پفک و کلی خوراکی های دیگه ریخت تو سبد و برگشت همه ی خریدارو گذاشت روی میز تا فروشنده حساب کنه نزدیک من شد و گفت:چیز دیگه ای که نمیخوای؟ با لبخند درِ گوشش گفتم:تا الان هم چیزی نمیخواستم البته... جز تو رو! با صورتی که خستگی ازش فریاد میزد خندید لبخندش انقدر قشنگ بود که دلم میخواست بغلش کنم داشتم نگاهش میکردم که محمد با صدای فروشنده برگشت کارت کشید و پولش رو حساب کرد باهم نایلون های خرید رو بردیم توماشین... نویسندگان:فاطمه زهرا درزی وغزاله میرزاپور. ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*📹 یک کلاس خود سازی چند دقیقه ای از استاد شهید مرتضی مطهری. هشدار و نصیحتی شنیدنی درباره ماه مبارک رمضان*؛ خرما نتوان خورد ازين خار که کشتيم ديبا نتوان کردن ازين پشم که رشتيم ... •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا" بدقت به این فیلم که بیش از ۱۰۰ سال قدمت دارد نگاه کنید. تا معنی تمدن و فرهنگ غرب را بهتر بفهمید. *🎥 وقتی «تصویر» پرده از چهره‌ی کریه تمدن غرب برمی‌دارد* *🔺 لومیر، مخترع سینما: این فیلم فخر فرانسه و نماد شکوه و سخاوت ماست.* *🔸 زن فرانسوی برای کودکان مستعمره هند و چین (مشتمل بر نواحی ویتنام و کامبوج) غذا می‌پاشد، درست مثل مرغ و خروس.* *🔸 لومیر این تصویر را به‌عنوان فخر کشور استعمارگر فرانسه و به‌عنوان نمادی از شکوه و سخاوت این کشور ثبت و ضبط کرده است.* *🔸 این تصویر که در اواخر قرن نوزدهم به ثبت رسیده شاید عجیب و شگفت‌آور به‌نظر برسد، اما جهان هم‌چنان بر همین منوال اداره می‌شود. جهان سرمایه هم‌چنان در سرتاسر کره خاکی مستعمره می‌گیرد و با انسان همان‌طور رفتار می‌کند که در این تصویر نمایان است.* •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه گناهی که علاوه بر عذاب آخرتی؛ مجازات دنیائی هم دارد. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
11.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*❌سایه عقاب ها: فراماسونها چگونه در انقلاب ایران نفوذ کردند؟!!!* ** ** •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
⁨⭕️تصویری دردناک از دختر بچه یمنی که در راه آوردن آب به خانه توسط تک تیرانداز کودک کش سعودی مورد هدف قرار گرفته و برادرش پیکر بی جان خواهر را به سمت خانه میکشاند😢 *واگر این کودک یک کودک اروپائی بود، رسانه های غربی دنیا را تکان می دادند. اما دوگانگی و بی وجدانی در دنیای رسانه های آنها موج می زند*. •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin