eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
940 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 * .نسـل.سـوخـته .پـنـجـاه.و.دومـــ * ✍صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رفت پای تخته امروز اول درس میدم آخر کلاس تمرین ها رو حل می کنیم و شروع کرد به درس دادن تا آخر کلاس، اخم هاش توی هم بود نه تنها اون جلسه ... تا چند جلسه بعد، جز درس دادن و حل تمرین کار دیگه ای نمی کرد جزء بهترین دبیرهای استان بود و اسم و رسمی داشت اما به شدت ضد نظام و آخر بیشتر سخنرانی هاش - آخ که یه روزی برسه سواحل شمال بشه هاوایی جانم که چی میشه میشه عشق و حال ... چیه الان آخه دریا هم بخوای بری باید سرت رو بیاری پایین حاج خانم یا الله خوب فاطی کاماندو مگه مجبوری بیای حال ما رو هم ضد حال کنی؟ دلم می خواد اون روزی رو ببینم که همه این روحانی ها رو دسته جمعی بریزیم تو آتیش ... توی هر جلسه محال بود 20 دقیقه در مورد مسائل مختلف حرف نزنه از سیاسی و اجتماعی گرفته تا در هر چیزی صاحب نظر بود یک ریز هم بچه ها رو می خندوند و بین اون خنده ها، حرف هاش رو می زد گاهی حرف هاش به حدی احمقانه بود که فقط بچه های الکی خوش کلاس خنده شون می گرفت اما کم کم داشت همه رو با خودش همراه می کرد به مرور، لا به لای حرف هاش ... دست به تحریف دین هم می زد و چنان ظریف در مورد مفاسد اخلاقی و ... حرف می زد که هم قبحش رو بین بچه ها می ریخت هم فکر و تمایل به انجامش در بچه ها شکل می گرفت و استاد بردگی فکری بود ایرانی جماعت هزار سال هم بدوه بازم ایرانیه اوج هنر فکریش این میشه که به پاپ کورن بگه چس فیل آخرش هم جاش همون ته فیله است خون خونم رو می خورد اما هیچ راهکاری برای مقابله باهاش به ذهنم نمی رسید قدرت کلامش از من بیشتر بود دبیر بود و کلاس توی دستش و کاملا حرفه ای عمل می کرد در حالی که من یه نوجوان که فقط چند ماه از ورودم به 18 سالگی می گذشت ... حتی بچه هایی که دفعات اول مقابلش می ایستادند عقب نشینی کرده بودن گاهی توی خنده ها باهاش همراه می شدن هر راهی که به ذهنم می رسید محکوم به شکست بودتا اون روز خاص رسید عین همیشه وسط درس درس رو تعطیل کرد به حدی به بچه ها فشار می آورد و سوال و نمونه سوال های سختی رو حل می کرد که تا اسم Breaking time می اومد گل از گل بچه ها می شکفت شروع کرد به خندوندن بچه ها و سوژه این بار دیگه اجتماعی سیاسی یا نبود این بار مستقیم خود اهل بیت رو هدف گرفت و از بین همه حضرت زهرا با یه اشاره کوچیک و همه چیز رو به سخره گرفت و بچه ها طبق عادت همیشه می خندیدن انگار مسخ شده بودن چشمم توی کلاس چرخید روی تک تک شون ... انگار اصلا نفهمیده بودن چی شده و داره چی میگه فقط می خندیدن و وقتی چشمم برگشت روی اون با چشم های مست از قدرت و پیروزی بهم نگاه می کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... با همه وجود از یه نفر متنفر بودم اشتباهش و کارش ... نه از سر سهو بود نه هیچ توجیه دیگه ای گردنم خشک شده بود قلبم تیر می کشید چشم هام گر گرفته بود ... و این بار صدای سائیده شدن دندان های من بهم شنیده می شد زل زدم توی چشم هاش ... به حرمت اهل بیت قسم با دست های خودم نفست رو توی همین کلاس می برم به حرمت فاطمه زهرا قسم رهات نمی کنم ... از خشم می لرزیدم و این جملات رو توی قلبم تکرار می کردم اون شب بعد از نماز وتر رفتم سجده خدایا اگر کل هدف از خلقت من این باشه که حق این نامرد رو بزارم کف دستش به خودت قسم که دفاع از سرورم برای من افتخاره خدایا تو می دونی من در برابر این مرد ضعیفم نه تواناییش رو دارم ... نه قدرت کلامش رو من می خوام برای دفاع از شریف ترین بندگانت بایستم در حالی که می ترسم که ضعف و ناتوانیم به قیمت شکست حریم اهل بیت تموم بشه ترجیح میدم همین الان و در جا بمیرم ولی مایه سرافکندگی اهل بیت پیامبر نشم ... و سه روز پشت سر هم روزه گرفتم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ‌ * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🔴 :خیلی از معارفی که خـــــدا به من داد به خاطر اون بوسیدن دست همسرم موقع جر و بحثمون بود. شب تون منور به نور خدا 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 * .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.سـومــ * ✍حسبنا الله نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوه الی بالله العلی العظیم نیم ساعت به زمان همیشگی بین خواب و بیداری ... این جملات توی گوشم پیچید ... بلند شدم و نشستم قلبم آرام بود و این آغاز نبرد ما بود با اینکه شاگرد اول بودم اما با همه قوا روی شیمی تمرکز کردم ... تمام وقتی رو که از مدرسه برمی گشتم حتی توی راه رفت و آمد کتاب رو جلوتر می خوندم با مقوای نازک کارت های کوچیک درست کردم و توی رفت و آمد، اونها رو می خوندم هر مبحثی رو که می دیدم توی کتاب های دیگه هم در موردش مطالعه می کردم تا حدی که اطلاعاتم در مورد شیمی فراتر از حد کتاب درسی بود کل جدول مندلیف رو هم با تمام عناصرش ... ردیف و گروهش عدد اتمی و جرمی و حفظ کردم توی خواب هم اگه ازم می پرسیدی عنصر * ... می تونستم توی 30 ثانیه کل اطلاعاتش رو تکرار کنم هر سوالی که می داد ... در کمترین زمان ممکن اولین دستی که در حلش بلند می شد مال من بود علی الخصوص استوکیومتری های چند خطیش رو من مخ ریاضی بودم به حدی که همه می گفتن تجربی رفتنم اشتباه بود ذهنی ... تمام اون اعداد اعشاری رو در هم ضرب و تقسیم می کردم بعد از نوشتن سوال هنوز گچ رو زمین نگذاشته بود من، جواب آخرش رو می گفتم و صدای تشویق بچه ها بلند می شد ... کم کم داشت عصبی می شد رسما بچه ها برای درس شیمی دور من جمع می شدند هر چی اون بیشتر سخت می گرفت تا من رو بشکنه من به خودم بیشتر سخت می گرفتم و گرایش بچه ها هم بیشتر می شد بارها از در کلاس که وارد می شد من پای تخته ایستاده بودم و داشتم برای بچه ها درس جلسات قبل رو تکرار می کردم تمرین حل می کردم و جواب سوال ها رو می دادم توی اتاق پرورشی بودم که فرامرز با مغز اومد توی در ... - مهران یه چیزی بگم باورت نمیشه همین الان سه نفر به نمایندگی از بچه های پایه دوم، دفتر بودن خواستن کلاس فوق برنامه و رفع اشکال شون با تو باشه گفتن وقتی فضلی درس میده ما بهتر یاد می گیریم تازه اونم جلوی چشم خود دبیر شیمی قیافه اش دیدنی بود ... داشت چشم هاش از حدقه در می اومد ... خبر به بچه های پایه اول که رسید صدای درخواست اونها هم بلند شد درگیریش با من علنی شده بود فقط بچه ها فکر می کردن رقابت شیمیه بعضی ها هم می گفتن - تدریس تو بهتره داره از حسادت بهت می ترکه ... کار به آوردن سوال های المپیاد کشیده بود سوال ها رو که می نوشت اکثرا همون اول قلم ها رو می گذاشتن زمین اما اون روز با همه روزها فرق داشت این سوال سال * المپیاد کشور * با پوزخند خاصی بهم نگاه کرد - جزء سخت ترین سوال ها بوده میگن عده کمی تونستن حلش کنن نگاه های بچه ها چرخید سمت من و نگاه من، بدون اینکه پلک بزنم به تخته گره خورده بود خدایا ... این یکی دیگه خیلی سخته به دادم برس ... آقا چرا یه سوالی رو میارید که خودتون هم نمی تونید حل کنید؟ گند می زنید به روحیه ما و بچه ها باهاش هم صدا شدن هر کدوم در تایید حرف قبلی یه چیزی می گفت و من همچنان به تخته زل زده بودم فرامرز از پشت زد روی شونه ام و صداش رو بلند کرد... - بیخیال شو مهران ... عمرا اگه این سوالش مال سن ما باشه المپیاد دانشجوها یا بالاتر بوده بین سر و صدای بچه ها یهو یه نکته توی سرم جرقه زد... - آقا اصلا غیر از اورانیوم ... عناصر پرتوزا در طبیعت به طور آزاد یافت نمیشن ... عناصر این گروه اصلا وجود خارجی ندارن و فقط به صورت آزمایشگاهی تولید میشن مطمئنید عنصرهایی که توی گزینه هاست درسته؟ ... میگم احتمالا طراح سوال موقع طرح این ... مست بوده عقلش رفته بوده تعطیلات آقا یه زبون به برگه اش می زدید می دید مزه شراب میده یا نه؟ جملاتی که با حرف اشکان شرترین بچه کلاس کامل شد ... - شایدم اونی که پای تخته نوشته دیشب زیادی خورده بوده و همه زدن زیر خنده برای اولین بار سر کلاس ... با حرف هایی که خودش می زد و جملاتی که دیگران رو مسخره می کرد مسخره اش کردن جذبه و هیبتش شکست کسی که بچه ها حتی در نبودش بهش احترام می گذاشتن از اینکه خلق و خوی مسخره کردن بین بچه ها شایع شده بود ... و قبح شراب خوردن ریخته بود ناراحت بودم ... اما این اولین قدم در شکست اون بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 * .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.چـهـارمــ * ✍به زحمت، خودش رو کنترل کرد - نه من که طبیعی بودم ولی راست می گید شاید طراحش خورده بوده و اشکان ول کن نبود ... احتمالا اولش حسابی خورده پشت سرش هم حسابی خورده آخه اونجا هر کی یه اشتباه کوچیک کنه به شکر خوردن می اندازنش آره احتمالا تو هم اونجا بودی داشتی کنار طرف، شکر می خوردی تا یه چی میشه اونجا این طوری اونجا اینطوری تو تا حالا پات رو از حوزه استحفاضیه استان بیرون گذاشتی؟ کنترل اوضاع، حسابی داشت از دستش خارج می شد دو بار با خودکار زد روی میز بسه دیگه ساکت تا مودبانه ازتون می خوام حواستون جمع باشه و بعد رو کرد به من و خندید - تو هم مخی هستی ها اشتباهی ایران به دنیا اومدی باید * به دنیا می اومدی ... محکم زل زدم توی چشماش شما رو نمی دونم ولی من از نسل اون ایرانی هایی هستم که وقتی صدام دکل نفتی * رو زد و همه دنیا گفتن فقط بزرگ ترین مهندس های امریکایی می تونن اون فاجعه رو مهار کنن یه گروه کارگر ایرانی رفتن جمعش کردن ایرانی اگر ایرانی باشه یه موی کارگر بی سوادش شرف داره به هیکل هر چی خارجیه برده روحش آزاده، جسمش در بند اما ما مثل احمق ها درگیر بردگی فکری شدیم برده فکریدیر یا زود خودش با دست خودش به دست و پای خودش غل و زنجیر می بنده ... کلاس یه لحظه کپ کرد اون مهران آرام و مودب که حرمت بداخلاق ترین دبیرها رو حفظ می کرد جلوی اون ایستاده بود سکوت کلاس شکست صدای سوت و تشویق بچه ها بلند شد و ورق برگشت از اون به بعد هر بار که حرفی می زد چشم بچه ها برمی گشت روی من تایید می کنم یا رد می کنم یا سکوت می کنم و سکوت به معنای این بود که رد شد اما دلیلی نمی بینم حرفی بزنم ... جای ما با هم عوض شده بود و من هم صادقانه اگر نقدی که می کرد، صحیح بود می پذیرفتم و اگر درباره موضوع، اطلاعاتم کم بود با صراحت می گفتم باید در موردش تحقیق کنم توی راهرو بهم رسیدیم با سر بهش سلام کردم و از کنارش رد شدم صدام کرد از همون روز اول ازت خوشم نیومد ولی فکر نمی کردم از یه بچه اینطوری بخورم ... فکر می کردم اوجش دهن لقی و خبرچینی کنی خندیدم ... - که بعدش بچه مذهبی کلاس بشه خبرچین و جاسوس لو بره و همه بهش پشت کنن؟ خنده اش کور شد ... خیلی دست کم گرفته بودمت مکث کوتاهی کرد و با حالت خاصی زل زد توی چشمم ... می دونی؟ زمان انقلاب و جنگ امثال تو رو می کشتن ... دستش رو مثل تفنگ آورد کنار سرم بنگ ... یه گلوله می زدن وسط مخش هنوزم هستن فقط یهو سر به نیست میشن میشن جوان ناکام و زد تخت سینه ام ... جوان هایی که یهو ماشین توی خیابون لهشون می کنه یا یه زورگیر چاقو چاقوشون می کنه حادثه فقط بعضی وقت هاست که خبر نمی کنه ناخودآگاه، بلند از ته دلم خندیدم اشکال نداره شهدا با رجعت برمی گردن ... حتی اگه روی سنگ شون نوشته شده باشه جوان ناکام خدا موقع رجعت به اسامی بنیاد شهید کار نداره برو اینها رو به یکی بگو که بترسه ... هر کی یه روز داغ می بینه فرق مرده و شهید هم همینه مرده محتاج دعاست شهید دعا می کنه و راهم رو کشیدم و رفتم سمت دفتر بعد از مدرسه توی راه برگشت به خونه تمام مدت داشتم به حرف هاش فکر می کردم و اینکه اگه رفتنی بشم احدی نمی فهمه چه بلایی و چرا سرم اومد و اگه بعد من، بازم سر کسی بیاد چی؟ به محض رسیدن سریع نشستم و کل ماجرا رو نوشتم با تمام حرف هایی که اون روز بین ما رد و بدل شد و زنگ زدم به دایی محمد و همه چیز رو تعریف کردم ... شما، تنها کسی بودی که می تونستم همه چیز رو بهت بگم خلاصه اگر روزی اتفاقی افتاد ... همه اش رو نوشتم و تاریخ زدم، امضا کردم توی یه پاکته توی کتابخونه سومی عقایدش که به سازمان مجاهدین و ها می خوره ... اگه فراتر از این حد باشه ... لازم میشه 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ‌ * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
19.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍎 ای ماشاالله به این دختر.. دختر شیعه یعنی این 👆 فقط با آیات قرآن جوابشونو می‌ده      🍎 سوالات میزبانان و پاسخ قرآنی کوثر به آنها 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام خمینی خطاب به عروسشان: 💠دعایی که سرنوشت انسان را تغییر می‌دهد‌! بعد از فوت امام مشخص شد👇 🔹کدام قسمت از مفاتیحِ امام خمینی بیشتر استفاده شده بود؟! رابا این دعا شروع کنیم 🎙حجت الاسلام راجی 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنجـاه.و.پنــج * ✍اون تابستان اولین تابستانی بود که ما مشهدی نشدیم علی رغم اینکه خیلی دلم می خواست بریم اما من پیش دانشگاهی بودم ... و جو زندگیم باید کاملا درسی می شد مدرسه هم برنامه اش رو خیلی زودتر سایر مدارس و از اوایل تابستان شروع می کرد علی الخصوص که یکی از مراکز برگزاری آزمون های آزمایشی * بود ... و کل بچه های پیش هم از قبل ثبت نام شده محسوب می شدن امتحان نهایی رو که دادیم این بار دایی بدون اینکه سوالی بپرسه خودش هر چی کتاب که فکر می کرد به درد کنکور می خوره برام خرید هر چند اون ایام، تنوع کتاب ها و انتشارات مثل الان نبود و غیر 3 تا انتشارات معروف بقیه حرف چندانی برای گفتن نداشتن ... آزمون جمع بندی پایه دوم و سوم رتبه کشوریم ... تک رقمی شد کارنامه ام رو که به مادرم نشون دادم از خوشحالی اشک توی چشماش جمع شد کسی توی خونه، مراعات کنکوری بودن من رو نمی کرد و من چاره ای نداشتم جز اینکه حتی روزهایی رو که کلاس نداشتیم توی مدرسه بمونم اونقدر غرق درس خوندن شده بودم که اصلا متوجه نشدم داره اطرافم چه اتفاقی می افته ... روزهایی که گاهی به خاطرش احساس گناه می کنم زمانی که ایام اوج و طلایی ... و روزهای خوش و پر انرژی زندگی من بود ... مادرم، ایام سخت و غیر قابل تصوری رو می گذروند زن آرام و صبوری که دیگه صبر و حوصله قبل رو نداشت ... زمانی که مشاورهای مدرسه بین رشته ها و دانشگاه های تهران سعی می کردن بهترین گزینه ها و رشته های آینده دار رو بهم نشون بدن و همه فکر می کردن رتبه تک رقمی بعدی دبیرستان منم ... و فقط تشویق می شدم که همین طوری پیش برم آینده زندگی ما داشت طور دیگه ای رقم می خورد ... نهار نخورده و گرسنه حدود ساعت 7 شب ... زنگ در رو زدم محو درس و کتاب که می شدم گذر زمان رو نمی فهمیدم به جای مادرم الهام در رو باز کرد و اومد استقبالم سلام سلام الهام خانم زود، تند، سریع نهار چی خوردید؟ که دارم از گرسنگی می میرم ... برعکس من که سرشار از انرژی بودم چشم های نگران و کوچیک الهام حرف دیگه ای برای گفتن داشت الهام روحیه لطیف و شکننده ای داشت فوق العاده احساساتی زود می ترسید و گریه اش می گرفت چند لحظه همون طوری آروم نگاهش کردم ... به داداش نمیگی چی شده؟ - مامان قول گرفت بهت نگم گفت تو کنکور داری ... یه دست کشیدم روی سرش ... اشکال نداره مامان کجاست؟ از خودش می پرسم ... داره توی پذیرایی با عمه سهیلا تلفنی حرف میزنه حالش هم خوب نبود به من گفت برو تو اتاقت ... رفتم سمت پذیرایی چهره اش بهم ریخته بود و در حالی که دست هاش می لرزید اونها رو مدام می آورد بالا توی صورتش ... شما اصلا گوش می کنی من چی میگم؟ ... اگر الان خودت جای من بودی هم ... همین حرف ها رو می زدی؟ من، حمید رو دوست داشتم که باهاش ازدواج کردم اما اگه تا الان سکوت کردم و حتی به برادرهام چیزی نگفتم فقط به خاطر بچه هام بوده ... حالا هم مشکلی نیست اما باید صبر کنه الان مهران و چشمش افتاد بهم جمله اش نیمه کاره توی دهنش موند صدای عمه سهیلا گنگ و مبهم از پای تلفن شنیده می شد چند لحظه همون طور تلفن به دست، خشکش زد و بعد خیلی محکم با حالتی که هرگز توی صورتش ندیده بودم بهم نگاه کرد ... برو توی اتاقت این حرف ها مال تو نیست نمی تونستم از جام حرکت کنم نمی تونستم برم ... من تنها کسی بودم که از چیزی خبر نداشتم بی معطلی رفتم سمتش و محکم تلفن رو از توی دستش کشیدم ... چی کار می کنی مهران؟ این حرف ها مال تو نیست ... تلفن رو بده و با عصبانیت دستش رو جلو آورد و سعی کرد تلفن رو از دستم بیرون بکشه اما زور من دیگه زور یه بچه نبود عمه سهیلا هنوز داشت پای تلفن حرف می زد این چیزها رو هم بی خود گردن حمید ننداز زن اگه زن باشه شوهرش رو جمع می کنه نره سراغ یکی دیگه بی عرضگی خودت رو به پای داداش من نبند ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* .نسـل.سـوخـته .پـنـجاه.و.شـش * ✍بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره بهت گفتم تلفن رو بده ... این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود یه قدم رفتم عقب ... خوب ... می گفتید عمه جان چی شد ادامه حرف تون؟دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ حسابی جا خورده بود ... - مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش - این حرف ها به تو نیومده مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ - اتفاقا یادم داده فقط مشکل از میزان لیاقت شماست شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید اساسی بهم میاید این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومدکی بهت گفت؟ ... پدرت؟ خودم دیدم شون توی خیابون با هم بودن با بچه هاشون ... چشم هاش بیشتر گر گرفت بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟ فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد اون شب با چشم های خودم خورد شدن مادرم رو دیدم ... دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه یهو حالت نگاهش عوض شد دیگه چی می دونی دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟ چند لحظه صبر کردم می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده فردا هم روز خداست ... نه مهران ... همین الان و همین امشب حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی یه کلمه رو ... از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون با تعجب بهم زل زدتو می دونستی؟ ... فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار زیر چشمی به مامان نگاه کردم رو کردم به سعید ... - اون که زنش رو گرفته بود اونم دائم بچه هم داشت فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه برای من پدر نبود برای شما که بود نبود؟ اون شب، بابا برنگشت مامان هم حالش اصلا خوب نبود سرش به شدت درد می کرد قرص خورد و خوابید منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود چیزی که سال ها ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ... 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی * ادامــه.دارد.... 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیه آیت الله ناصری نماز بخونید بعد افطار کنید 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🍎 نماز حاج قاسم، قبل از افطار قبل از افطار، نماز می‌خواندند. می‌گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد میشود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است. 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
البته اگر دیگران منتظر شما هستند، مستحب است نماز را به تاخیر بیاندازید و اول افطار کنید 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیار مهم. 🔹حتما" گوش کنید. 🔹پشت پرده بی حجابیها. 🔹پیشنهاد پخش در جلسات و همایشها. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍎🍎🍎