eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
957 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 ‍ راحله خندید. سپیده دختری تپل با مصرف غذای بالا بود. هروقت راحله میل نداشت، روزه بود یا به هر دلیل دیگه ای -مثل امروز- غذایش را نیمخورد روز جشن سپیده بود. برای یک ادم پرخور چه چیزی بهتر از یک پرس غذای اضافه? و سپیده اعتقاد راسخی داشت به ضرب المثل معروف "مفت باشه، کوفت باشه". برای همین حتی غذای سلف با وجود کیفیت نه چندان مطلوبش غنیمتی مناسب بود. تنها زمانی که سپیده رغبت چندانی به غذا نشان نداده بود اوایل ورودش به خوابگاه بود که از دستپخت مادرش جدا مانده بود. البته این واقعه عجیب، تنها چند روزی بیشتر طول نکشید بود و سپیده به راحتی غذای سلف را جایگزین کرده بود. این همه اشتهای سپیده برای راحله تعجب آور بود و چون می ترسید علت ان بیماری تیرویید یا بیماری دیگری باشد، سپیده را مجبور کرده بود یک چک آپ کامل برود و نهایتا به این نتیجه رسیدند ک مشکلی وجود ندارد و مساله تنها علاقه بیش از حد سپیده به خوراکی بود و نه چیز دیگر. هرچند خیال راحله کمی راحت شده بود اما نگرانی اش بابت چاق شدن سپیده همچنان ادامه داشت! و وقتی این قضیه را به سپیده گفته بود سپیده با بی خیالی شانه ای بالا انداخته بود و در حالیکه به پیشانی اش اشاره میکرد گفته بود: -پیشونی، منو کجا میشونی! اینجات سفید باشه خواهر..خدا کنه ادم شانس داشته باشه و راحله از این بی خیالی خندیده بود. با این اوصاف آن روز سپیده، بیشتر از هرکسی از دکتر پارسا متشکر بود. بالخره سپیده از ظرف غذا دل کند و به طرف ایستگاه اتوبوس های دانشگاه راه افتادند و به اصرار سپیده که مثل یک سینی سلف سیار شده بود، به جای پایین و بالا رفتن از پله های زیر گذر، از خیابان گذشتند. تا آمدن اتوبوس چند دقیقه ای مانده بود. سپیده لبه دیوار کوتاه دانشکده نشست و به نرده ها تکیه داد. راحله هم مقابلش ایستاد تا سپیده بتواند مقنعه اش را درست کند. درگیری همیشگی سپیده یا مقنعه و کش چادرش یکی دیگر از معضلات بود. از آنجایی مه سپیده عادت نداشت کش چادرش را سفت ببندد، چادرش چندان مرتب روی سرش نمی ایستاد و بنابراین هرچند وقت یکبار میبایست مقنعه و چادرش را مرتب کند که در این مواقع هرکس همراهش بود بایستی نقش حایل بین او و مردم را بازی می کرد و خب طبیعتا این نقش بیشتر به راحله واگذار میشد و ب نوعی جزو وظایف روزانه اش شده بود. بالخره سرویس آمد و با دعاهای سپیده صندلی خالی ماند تا بتواند خودش را روی آن جا بدهد. در طول مسیر تا رسیدن به تپه خوابگاه، که دانشجو ها مختصرا به آن تپه می گفتند، راحله ساکت بود. قبل از اینکه از پله ها پایین بروند راحله کنار پله ها ایستاد و به شهر شیراز که زیر پایشان جا خوش کرده بود خیره شد. او عاشق دیدن شهر از ارتفاع بالا بود. برای همین همیشه چند دقیقه ای اینجا می ایستاد تا این منظره را نگاه کند. سپیده که هنوز سنگینی غذا اذیتش میکرد گفت: -سیر ویو شدین?بریم? راحله که دیدن این منظره او را از درگیری ذهنی خارج کرده بود با لحنی که نشان میداد در عوالم دیگری سیر میکند با صدایی آرام گفت: -همیشه یه احساسی بهم میگه اینجا نمی مونم!البته شاید برای من بد نباشه چون این شهر رو زیاد دوست ندارم! سپیده نگاهی به راحله کرد: -همه عشقشونه بیان شیراز زندگی کنن اونوقت تو اینجارو دوست نداری? راحله لبخندی زد: -خب سلیقه ست دیگه بعد دوباره به طرف شهر چرخید و گفت: -نه اینجا دنیا اومدم، نه اینجا میمیرم! ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ سپیده غر زد: -بیا بریم،بیا بریم که الان مغزم اصلا گنجایش موارد فلسفی رو نداره! و دست راحله را گرفت و کشید تا از پله ها پایین بروند. سر کلاس که نشستند، سپیده سرش را روی دسته صندلی گذاشت و صورتش را به سمت راحله چرخاند و گفت: -میدونی الان چی جواب میده? اینکه استاد نیاد! میرم خوابگاه یه چرت حسابی میزنم! -چقد تو تنبلی دختر متاسفانه با وجود همه خوش شانسی سپیده استاد سر وقت آمد،حتی چند دقیقه ای زودتر: -می خواست بذاره حرف من تموم بشه. هنوز یک هم نشده! سپیده دختری مهربان، بی غل و غش و دوست داشتنی بود و از آنجا که هیچ کس بی عیب نیست، او نیز عیب های خودش را داشت که یکی ش همین غر زدن های گاه و بیگاه بود. وقتی روی دنده غر زدن می افتاد فقط می بایست صبر کرد تا دیگ غر غرش خالی شود. برای همین راحله چیزی نگفت! بالاخره کلاس تمام شد و سپیده هرچه سریعتر خودش را به خوابگاه رساند. البته ایستگاه اتوبوس ها تا خوابگاه شماره ده مقداری پیاده روی آن هم سربالایی داشت که برای سپیده، یک فاجعه محسوب میشد اما امید رسیدن به رختخواب کمکش کرد تا این مسیر را طی کند. وقتی از سپیده جدا شد، توانست کمی ذهنش را جمع و جور کند. از دانشگاه تا فلکه دانشجو را پیاده رفت. پیاده روی کمکش میکرد تا راه حلی برای خرابکاری اش پیدا کند. زیر پل هوایی ایستاد تا تاکسی بگیرد: -قصر الدشت از میدان قصر الدشت تا انتهای کوچه گلخون را نیز پیاده روی کرد ولی تنها چیزی که به ذهنش رسید این بود که باید از کسی کمک بگیرد. حل کردن این دو راهی کار ساده ای نبود. از یک طرف عذاب وجدان آرامش نمیگذاشت و از طرف دیگر احساس میکرد اگر تن به این معذرت خواهی بدهد غرورش را زیر پا گذاشته و به قول سپیده خیلی خوش ب حال پارسا خواهد شد. باید با یکی مشورت میکرد. اما چه کسی? احساس کرد این بار برخلاف همیشه پدرش بهتر می تواند کمکش کند. هرچه باشد طرف حسابش یک مرد بود برای همین، پدر بهتر میتوانست راجع به عکس العمل یک مرد در این موارد نظر بدهد. وقتی به این نتیحه رسید کمی ارام شد. حالا فقط باید تا آمدن پدر صبر میکرد... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از KHAMENEI.IR
11.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ نماهنگ جدید KHAMENEI.IR 👆 نکته قابل تاملی که رهبر انقلاب در دیدار اخیر معلمان درباره لزوم آموختن نگاه ملی به دانش‌آموزان بکار بردند 💻 Farsi.Khamenei.ir
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 مهم اینه که دلت پاک باشه!!! 🔰مرحوم علامه طباطبایی رحمه‌الله علیه: 🔹چگونه ممکن است جامعه ای به دستاویز اینکه دل انسان باید پاک باشد و ارزشی برای عمل نیست، با هرج و مرج زندگی کند و به سعادت برسد!! 🔹و چگونه ممکن است کردار و گفتار ناپاک، دلی پاک بپروراند، یا از دل پاک، کردار و گفتار ناپاک ترشح نماید!! 🔹خداوند تعالی در کتاب خود میفرمایند: «پاکان از آن پاکان و ناپاکان از آن ناپاکانند» و میفرمایند: «زمین خوب، نبات خود را خوب می‌رویاند و زمین بد،جز محصول ناچیز نمی‌دهد» 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
8.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اثر یک سلام بر حسین علیه‌السلام بعد از آشامیدن آب، در روز قیامت! 🎙 (ره) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقات عجیبی در آمریکا و اروپا ادامه دارد. اسم محوطه دانشگاه رو گذاشتن «میدان شهدا» 💎💎💎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 به آمریکای جدید خوش آمدید✌ چقدر فاصله بین دولت و مردم آمریکا است... البته کشورهای دیگه حتی اروپایی هم همینطور شده!! 🔹حرکت خودرویی هواداران فلسطین در حمایت از دانشگاهیان معترض شیکاگو/ آمریکا فلسطین کلید ظهور اللهم عجل لولیک الفرج. 💠💠💠 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
11.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👈سه دقیقه درقیامت👉 ♨️رابطه‌ی بی حجابی وحق الناس ماجرای دختر بد حجابی که تجربه‌ی نزدیک به مرگ داشت. 🔹جهت اطلاع بی حجابها. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍎🍎🍎 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🎁 مسابقه بزرگ حجاب فاطمی " يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَ بَنَاتِكَ وَ نِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ ... " شرکت کننده شماره : 51937 دخترگلم: زینب و رقیه امیرخانی 🎁 جایزه نفر اول ازبازدید بیشتر: مبلغ ۱.۵۰۰.۰۰۰ میلیون تومان 🎁 جایزه نفر دوم و سوم: هر نفری ۵۰۰/۰۰۰ هزار تومان 🎁 جایزه ۳٠ نفر بعدی: هر کدام یک تابلو فرش چهره اهدا خواهد شد. ✓ مهلت ارسال تا ادمین ثبت نام مسابقه: @girls_313 لینک شرکت در مسابقه 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2853830665C232c32048c " سفیــــــران حجـــــاب "
* 💞﷽💞 ‍ : خیر خواهی شیطان راحله نگاهی زیر چشمی به پدرش انداخت. پدر هیچ وقت اهل سرزنش کردن نبود اما سکوت سنگینش بدتر و گویاتر از هر داد و قالی بود. پدر دستی به صورتش کشید و در حالیکه با دست دیگرش تسبیح را می چرخاند گفت: -خودت چی فکر میکنی? -نمیدونم! گفتم شاید شما کمکی بکنین -پس هرچی بگم قبوله? راحله سرش را بلند کرد. این اخطار به معنای این بود که پدر میخواست همان چیزی را بگوید که راحله از آن میترسید. پدر در چشمان راحله خیره شد و خیلی کوتاه گفت: -باید بری معذرت بخوای راحله مثل لاستیکی که پنچر میشود در خودش فرو رفت. هرچند قبلا خودش فکر میکرد تنها راه حل همین است اما امیدوار بود که شاید پدر راه دیگری را پیش پایش بگذارد. با این دستور کوتاه و قاطع، اندک امیدش بر باد رفت. - حدس میزدم باید اینکارو بکنم اما تنها چیزی که مانع میشد بخاطر اون قضیه قبلی بود. توهینی که اون روز سر کلاس به آدم مذهبی ها کرد باعث شد مردد بشم. اگر این کار رو بکنم اون حرفش رو تایید نکردم? پدر که به نقطه نا معلومی خیره شده بود گفت: -قبل از اینکه این کارو بکنی باید فکر اینجاش رو میکردی... یه بچه مذهبی قبل اینکه کاری بکنه فکر میکنه ک بعدش نخواد معذرت خواهی کنه... مذهبی بودن که فقط ب ریش و چادر و نماز نیست. مهم ترین نمود یه بچه مذهبی توی اخلاقشه راحله از شرم سرخ شد. حق با پدرش بود. او بی توجه به عواقب کارش حرکتی سبکسرانه کرده بود و حالا باید بهای آن را میپرداخت. پدر که میدانست راحله به اندازه کافی از عملش شرمنده شده است ادامه داد: -با این وجود این معذرت خواهی ربطی به اون قضیه نداره! مطمئنم که اون هم تفاوت این دو تا مساله رو میفهمه! راحله با سر تایید کرد و زیر لب گفت: -امیدوارم آن شب راحله نتوانست خواب راحتی داشته باشد. معصومه که از تشنگی بیدار شده بود وقتی دید خواهرش هنوز بیدار است پرسید: -چرا بیداری?جاییت درد میکنه? - نه چیزی نیست ابجی..تو بخواب معصومه که خواب الود بود و توان کنجکاوی نداشت با کمال میل این پیشنهاد را پذیرفت، لیوان اب را سرکشید و خوابید. روز بعد سپیده متوجه نگرانی راحله شد. در وهله اول راحله جواب قانع کننده ای به سپیده نداد اما از آنجا که سپیده مثل معصومه خواب الود نبود و از طرفی غلظت کنجکاوی اش چندین برابر معصومه بود تا از ته و توی ماجرا سر در نیاورد راحت نشد. وقتی نسخه ای را که پدر پیچیده بود شنید با تعجب گفت: -واقعا?مگه به بابات نگفتی چجور ادمیه? -چرا! گفت ربطی نداره! اینکه از نظر اعتقادی با من جور نیست دلیل نمیشه حق استادی رو ندید بگیرم... بعدم من باید به وظیفه خودم عمل کنم... مکثی کرد و ادامه داد: -مجبورم برم معذرت خواهی -مجبوری?یعنی بابات مجبورت کرد? راحله که دیشب قبل از خواب توانسته بود با این موضوع کنار بیاید و مثل قبل در تلاطم نبود گفت: -نه! اما من دنبال راه درست میگشتم و حالا که پیداش کردم باید بهش عمل کنم وگرنه خودم رو مسخره کردم! ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ‍ سپیده که گویا داشت صحنه معذرت خواهی را در ذهنش تصور میکرد گفت: -فکر کن!تو معذرت خواهی میکنی، بعد پارسا با اون لهجه غلیظ تهرونیش میگه: و بعد در حالیکه سعی میکرد از لهجه کرمانی خودش بکاهد و ادای لهجه تهرانی را در بیاورد گفت: -بهتون گفته بودم که خانم شکیبا! مذهبی ها همیشه اشتباه میکنن و فقط ادعا دارن راحله که از لهجه سپیده که بیشتر شبیه دوبله خسرو خسرو شاهی در نقش آلن د لون شده بود تا لهجه تهرانی، خنده اش گرفته بود گفت: -آره، فک کنم حسابی سرکوفت بزنه اما آنچه اتفاق افتاد هیچ شباهتی به تصور این دخترکان ساده دل نداشت. شاید اگر راحله میدانست نسخه پدرش قرار است چقدر برایش گران تمام شود هرگز به این راحتی از اجرای آن حرف نمیزد. بعد از ساعت یازده، وقتی دکتر پارسا از یکی از کلاس ها بیرون آمد و به طرف اتاق دانشجوهای دکترا در بخش ریاضی رفت، سپیده و راحله که روی یکی از نیمکت های لابی منتظر نشسته بودند، مثل شیری ک طعمه اش را میپاید در ورودی بخش را نگاه میکردند تا هروقت پارسا وارد بخش شد سروقتش بروند. وقتی پارسا را دیدند که از پله های بخش بالا میرفت نگاهی به هم انداختند. راحله قدم های پارسا را دنبال میکرد. قلبش در حلقش میزد. چرا اینقدر واهمه داشت? ترس از روبرو شدن با حقیقت اشتباهش بود یا ترس از پیروزی دشمنش? کاش پارسا نظرش عوض میشد و به جای رفتن به اتاق جای دیگری میرفت. اینطوری راحله بهانه ای داشت برای تاخیر در عذرخواهی!اما پارسا خیلی سریع وارد ساختمان شد و آرزوی راحله بر باد رفت. چاره ای نبود. باید میرفت. تا دم در اتاق سپیده را همراه خودش برد. پشت در، چادرش را مرتب کرد،رو گرفت و در زد -بفرمایین نگاهی به سپیده انداخت، در را باز کرد،سپیده را پشت در جا گذاشت و وارد شد. در را تا اخر نبست و همانجا پشت در منتظر ایستاد تا پارسا سر بلند کند. پارسا که گویا داشت در اینترنت چیزی را مطالعه میکرد چند لحظه ای از مهمانش غافل شد. یکی از عادات "سیاوش" این بود که وقتی مشغول مطالعه می شد آنچنان غرق مطلب میشد که از اطرافش غافل می ماند. آن روز هم چنان غرق در مطالعه مقاله ای در مورد رگرسیون خطی چندگانه بود که راحله مجبور شد برای اعلام حضور چیزی بگوید: -ببخشید این کلمه باعث شد پارسا چشمش را به طرف در بدوزد و البته با دیدن خانم شکیبا در اتاقش شوکه شود. روی صندلی اش راست شد و دستی در موهای نرم و حالت دارش کشید. کمی مکث کرد، بعد انگار تازه ذهنش جریان را حلاجی کرده باشد ابروهای مردانه اش را در هم گره کرد و در حالیکه رویش را برمیگرداند سعی کرد با بی توجهی جواب توهین روز قبلش را بدهد. همانطور که وانمود میکرد که در کشوی میزش دنبال جیزی میگردد با لحنی سرد و خشن گفت: -میشنوم راحله که هیچ وقت خودش را اینقد ضعیف نیافته بود سعی کرد بدون اینکه صدایش بلرزد حرف بزند: -اومدم راجع به دیروز یه چیزی بگم ناگهان سیاوش براق شد، در حالیکه با چشم های ابی رنگش که از خشم به دریایی متلاطم میماند به راحله زل زده بود گفت: -نکنه باز هم نمیدونستید من اینجام که اومدید? برید بیرون... ... ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
15.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟢 خیلی زیبا و دیدنی 🟢 شمسایی سرمربی تیم ملی فوتسال که اخیرا" با کمال افتخار قهرمان آسیا شد؛ با اشک چشم می گوید: 🟢 قهرمانی جام ملت‌های آسیا را از حضرت زهرا علیها السلام دارم. 🟢 پ.ن-- چقدر خوب می شد همه ورزشکاران ما اینگونه بودند. https://eitaa.com/harffe_hesab 🍏🍏🍏 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin