20.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حمله طالبان ایرانی! به آذری جهرمی.....
توهین های دولت بنفش. ادامه دارد...
دیشب هم پزشکیان سردار دلها را موی دماغ آمریکا دانست...
ما به عقب برنمیگزدیم
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷این کلیپ فرستادم برا همه کسایی که به هر نحوی برای انتخابات دارند تلاش میکنند که یکم خستگیتون در بره🙏🙏🙏
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
16.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳یه میلیون رای تو این کلیپه
#نشر_حداکثری
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هشدار
⭕️اگر در این مواقع حساس درس و بحث را رها نکنید و به شهرها و روستاها نروید، فردا پیش خدا مسئولین.
ساعات سرنوشت سازی داره سپری میشه
#انتخابات
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
13.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیستید ولی اسمتون در مناظراته!
نیستید ولی هنوز در مناظرات
به شما تهمت میزنن!
نیستید از خودتون دفاع کنید،
اما ادامه دهنده راهتون
ازتون دفاع میکنه👌
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت91
✍ #میم_مشکات
#فصل بیستم:
غافلگیری
فصل امتحانات شروع شده بود. همه چیز روال عادی داشت و راحله سعی میکرد خودش را با درس خواندن مشغول کند. تنها اتفاقی که این مدت افتاد آمدن شاهزاده رویایی معصومه، اقا حامد بود... از آن روزی که معصومه داستان محبت بین خودش و حامد را گفته بود، راحله هر روز منتظر این اتفاق بود. او هرچند از صمیم قلب خوشحال بود که معصومه به رویاهایش دست پیدا میکند اما ترجیح میداد خودش را قاطی ماجرا نکند چرا که یاد آور خاطراتی بود که اصلا دوست نداشت به یادشان بیاورد. راحله نیما را از صمیم قلب دوست داشت. برای اولین بار دریچه قلبش را به روی کسی باز کرده بود ولی آنچه رخ داده بود باعث شده بود به تمام دوست داشتن های عالم بدبین شود. خودش هم میدانست فکرش احمقانه است اما به هر حال اولین تجربه نقش مهمی در دیدگاه آدمی دارد. مطمئن بود که زمان مشکلش را حل خواهد کرد برای همین ترجیح داد تنها نظاره گر ماجرا باشد و نظری ندهد چون میدانست اصلا مشاور یا راهنمای خوبی نخواهد بود.
آن روز آخرین امتحان را داده بود. از دانشگاه بیرون زد. دلش میخواست ساعتی تنها باشد. زیر درختان ارم و قدم زدن در باغ دوست داشتنی اش بهترین جا برای تنها ماندن و فکر کردن بود. از دانشکده بیرون آمد. کمی پیاده روی در هوای مطبوع و خنک زمستانی حالش را جا می آورد. هنوز به چهار راه حافظیه نرسیده بود که احساس کرد کسی تعقیبش میکند. برگشت!ای وای، نیما!!
خدایا! چرا این آدم دست از سرش برنمیداشت?
صدایش را شنید:
-راحله...راحله
راحله عصبانی ایستاد، برگشت. خوبی اش این بود که در این جور مواقع دست و پایش را گم نمیکرد و برعکس پر دل و جرات میشد. از آن دخترهایی نبود که بدنشان بلرزد و از ترس چهره سفید کنند. آرام و محکم ایستاد تا نیما برسد. قبل از اینکه نیما حرفی بزند گفت:
-هیچ لزومی نداره که شما اسم منو صدا بزنید. من شکیبا هستم
نیما قیافه مظلومی گرفت و گفت:
-حالا دیگه من غریبه ام?
-خودت خواستی
راحله این را گفت و خواست برود که نیما پرید جلویش و راهش را سد کرد. راحله گفت:
-مثل اینکه حرفهای دفعه قبل منو جدی نگرفتی
نیما که فکر میکرد میتواند راحله را هم به روش دختر هایی که تا به حال دیده بود اغوا کند، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-یعنی واقعا دلت میاد با من اینقد بد باشی?
راحله اما چندشش شد. چنین لحن و رفتاری ابدا برازنده یک مرد نبود. این موضوع اصلا ربطی به مذهب و غیر مذهب نداشت. همان قدر که زشت و زننده است که زنی ادای مردها را در بیاورد و خشن رفتار کند همانقدر نیز زشت است یک مرد مثل زنان ادا بازی در بیاورد.
زیبایی زن، به نرمی و لطافت است و ابهت و اقتدار نیز زیبایی مرد.
آنقدر این رفتار او را نسبت به نیما منزجر کرد که ترجیح داد بدون اینکه حرفی بزند بگذارد و برود. اما نیما دوباره جلویش پرید، دست هایش را باز کرد تا مانع رفتنش بشود و وقتی راحله، برای اینکه تماسی پیدا نکند، ایستاد گفت:
-من که میدونم کی اخبار منو بهت رسونده
و نیشخندی زد. راحله نگاهی تحقیر آمیز به پسرک گستاخ روبرویش کرد و گفت:
-از خودم خجالت میکشم که یه روزی تورو دوست داشتم
و راهش را کج کرد تا برود که صدای نیما میخکوبش کرد:
-اگه استاد پارسای عزیزت بود هم همینجوری باهاش حرف میزدی?
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin * 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت92
✍ #میم_مشکات
راحله برگشت. خشم در چشمانش شعله میکشید. فکر میکرد نیما حداقل بخاطر اشتباهش معذرت خواهی کند نه اینکه با وسط کشیدن پای یکنفر دیگر، سعی کند تقصیر را گردن او بیندازد. چند قدم رفته را برگشت. نیما ادامه داد:
-چیه?فکر کردی با تسئوس*، پهلوان آتن طرفی?نخیر خانم، این آقا یه دون ژوان* تمام عیاره... فک میکنی ندیدم چطوری به هم دل و قلوه می....
اما قبل از اینکه حرفش تمام شود صدای کشیده ای که زیر گوشش خوابید به هوا بلند شد.
راحله با چنان خشمی به نیما خیره شده بود که نیما برای لحظه ای ترسید. از شدت عصبانیت صدای نفس هایش شنیده میشد. نگاهش آمیزه ای از ناراحتی و یاس بود. زیر لب گفت:
-بی غیرت
و بعد صدایش را بلند تر کرد و ادامه داد:
-شیاد تویی... اون هرچی باشه اقلا خودش رو پشت دین قایم نمیکنه...
نیما که تازه از شوک آنچه اتفاق افتاده بود بیرون آمده بود، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنش رسید این بود که رفتار راحله را به پای دفاع از پارسا بگذارد و هزاران فکر و خیال بی ربط در کله اش پیدا شود. حسادت عصبانی اش میکرد. حسادت به سیاوشی که راحله برای دفاع از او حاضر شده است چنین حرکتی بکند. این فکر چنان آزارش داد که در چشم بر هم زدنی خشمش را برانگیخت. میخواست حرکتی بکند که کسی از پشت سر صدایش زد...
سیاوش در ماشین، جلوی در دانشکده منتظر صادق بود که رفته بود کتابی را از یکی از دوستانش بگیرد. در حالیکه صدای ضبط را کم میکرد با صدایی که انگار کسی در ماشین باشد گفت:
-دو ساعته منو اینجا کاشته... وقتی هم میاد عین گربه چکمه پوش* چشماشو گرد میکنه آدم دلش نمیاد چیزی بگه
در همین حال گوشی اش زنگ خورد، زیر لب غر زد:
-بیا! انگار موش رو آتیش میزنی
و گوشی را جواب داد
-کجایی تو پسر?روده بزرگه که هیچ، روده کوچیکه کل امعا و احشا رو خورد... باشه... تو خوبه زن نشدی بابا ..
همین طور که داشت غر میزد، نگاهش روی نقطه ای خیره ماند. شناختش..نیما بود... اخم هایش در هم رفت... خواست رویش را برگرداند که کمی جلوتر شخص دیگری را دید. دوباره نگاهش را روی نیما برگرداند. بله، نیما داشت خانم شکیبا را تعقیب میکرد...
حواسش از مکالمه پرت شد. کمی مکث کرد و بعد گفت:
-باشه، منتظرم...فعلا
و بدون اینکه منتظر جواب صادق بماند گوشی را قطع کرد.
حس خوبی به این صحنه نداشت. پیاده شد و با فاصله مناسب پشت سر نیما راه افتاد. آنچه را که اتفاق می افتاد دید هرچند صحبت هارا به وضوح نمیشنید. وقتی دید راحله کشیده ای به نیما زد حدس زد که حتما نیما کاری کرده است. از این پسر هیچ چیز بعید نبود. احساس کرد باید نزدیک برود. ممکن بود خطری متوجه دخترک شود و کمک لازم باشد. حدسش اشتباه نبود. به نظر می آمد نیما قصد دارد دستش را برای تلافی بالا ببرد که سیاوش صدایش زد:
-آقای محسنی?
نیما برگشت....
*تسئوس یا تزه: پادشاه، قهرمان و حامی شهر آتن
*دون ژوان: شخصیتی افسانه ای در اسپانیا، ک بی بند و بار بود و زنان را اغوا میکرد.
*گربه چکمه پوش: نام یک شخصیت کارتنی که با درشت کردن چشم هایش، ترحم بیننده را برمی انگیزد تا از مجازاتش صرف نظر کرده یا درخواستش را بپذیرد.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
کار قشنگ تربیتی در مدرسه انقلاب در شهر قم
خبر📣📣خبر.
سلام دخترای نازنینم✋.
چه خبرا خوبید؟ خوش میگذره تابستون.
حتماً همتون میدونید فردا چه خبر.
بله فردا روز تصمیم گیری مهم هست. روز رأی گیری.
روزی که هر فردی که بالای ۱۸ سال باشه اجازه داره برای اینکه کی بشه رئیس جمهور کشورش بره نظر بده بله همون رأی بده.
حالا یه غافلگیری هم فردا من برای شما دارم.
اگه گفتید چیه؟🤗🤗
بله فردا یه صندوق رأی مخصوص شما گل دخترا تو مدرسه داریم🌷🌷
هدف چیه؟
خب معلومه هم تمرین رأی دادن و از مهمتر شرکت در قرعه کشی استانی 🎁
فردا همراه مامان و بابا بیا مدرسه منتظرتون هستم. میتونید با دوستاتون،برادرتون بیاید
اومدید مدرسه بیاید سرصندوق کودکان 📦
یادتون نره منتظرتون هستم ساعت نه ما مدرسه ایم⏳
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از ﷽✍... اشارت*
❌ در این ساعات آخر لطفا بعضی مطالب غلط و دروغ رو پخش نکنیم دوستان
باور کنید اثر معکوس داره !!
مثل:
👈 این داستان خودکار و جوهر پاک شدن در انتخابات از اون دروغهایی هست که هرساله میگن ، شما چرا نشر میدی؟
👈 داعش،خودش سایت رسمی داره ،
کی و کجا از پزشکیان اعلام حمایت کرد ⁉️
خواهشا همیشه کانال های اصلاح طلب رو هم بررسی کنید تا ببینید اونها چطور از این اشتباهات و مطالب غلط بعضی ها، سوء استفاده میکنن و جبهه انقلاب رو اینطور جلوه میدن که حاضرند هرکاری بکنند که رأی بیارن؛ درحالیکه واقعا اینطور نیست!
لذا لازمست که در کنار سرعت بالای تبلیغ ، دقت رو هم بالا ببریم 👌
«مهدی عبادی»
🏝☀️اشارت:
👈از دیگر شایعات بی اساس:
اینکه میگن اگر پسوند و پیشوند به اسم نامزد اضافه کنی رای باطله میشه، صحت نداره مثلا بنویسی سعید جلیلی تهرانی یا...
☀️وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا وَأَنتُمُ الأَعْلَوْنَ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ
✍ و [در انجام فرمان هایِ حق و در جهاد با دشمن] سستی نکنید و [از پیش آمدها و حوادث و سختی هایی که به شما می رسد] اندوهگین مشوید که شما اگر مؤمن باشید، برترید.
سوره آل عمران آیه ۱۳۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرلشکر سلامی: راه صادراتِ نفت ما باز شد چون هرکسی کشتی ما را گرفت کشتی او را گرفتیم و هرکسی کشتی ما را زد کشتی او را زدیم
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی دونم چرا این کلیپ را که دیدم گریم گرفت😭
ارسالی از مخاطبان ارجمند کانال راه
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و عرض ادب
❇️لطفا انتشار حداکثری برای حضور حداکثری
💐به امید ایرانی آباد💐
#حرف_حساب
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه تا این لحظه هنوز رای نداده اید، این کلیپ رو ببینید و برای شادی روح شهید رئیسی برید رای بدهید.
انشالله خداوند کمک کنه یک رئیس جمهور خوب مثل شهید رئیسی داشته باشیم.
إنشاءالله
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت93
✍ #میم_مشکات
-به نظر میاد شما خیلی دوست دارید حراست دانشگاه از کاراتون خبر دار بشن
راحله اول از دیدن سیاوش خوشحال شد اما با یادآوری فکری که نیما کرده بود و واکنش خودش بدنش یخ کرد. حالا هرچه نیما برای خودش بافته بود صحت پیدا میکرد. در وهله به نظر می آمد خب چه اهمیتی داشت آدمی مثل نیما چه فکری میکند?شاید اگر دو روز دیگر از راحله میپرسیدند برای او هم اهمیت نداشت نیما چه مهملاتی راجع به او تصور کرده است اما در آن لحظه، مغزش صرفا دستورهای آنی صادر میکرد. دوست نداشت هیچ کس، حتی نیما، در مورد چیزهایی که اصلا واقعیت نداشت خیالات ببافد. کمی به صحنه خیره ماند. چند ثانیه ای که گذشت احساس خستگی شدید کرد. نمیتوانست بفهمد چکار کند. سیاوش به دادش رسید، دستش را به طرف خیابان دراز کرد و رو به راحله گفت:
-شما بفرمایید خانم شکیبا... من و ایشون یه صحبت خصوصی داریم
بعد در چشمان نیما خیره شد، یک ابرویش را به نشانه سوال بالا برد و گفت:
-درسته اقای محسنی?
راحله احساس کرد مغزش خاموش شده. بدون اینکه کلمه ای حرف بزند کنار خیابان رفت، تاکسی دربست کرد و سوار شد.
نیما که از دست این خرمگس معرکه، افکارش آشفته شده بود خنده ای عصبی کرد:
-به! جناب فرشته نجات... شما به همه دانشجوها اینقدر رسیدگی میکنید یا ایشون مورد خاصی هستند?
سیاوش که نمیخواست اجازه بدهد نیما با عصبانی کردنش، حس پیروزی داشته باشد با خونسردی گفت:
-اونی که همه رو به چشم مورد خاص میبینه تویی
نیما که این آرامش او را آزار میداد پوزخندی زد و ادامه داد:
-شما هم که اصلا اهل هیچی نیستی...
واسه ما فیلم بازی نکن استادجون... من هرجا بودم تو هم بودی
سیاوش که نمی خواست با همچین آدمی دهان به دهان شود بی توجه به این حرف گفت:
-اینکه تو چه غلطی میکنی به خودت مربوطه اما اگر یکبار دیگه ببینم دور و بر این دختر میپری کاری میکنم که به شکر خوردن بیفتی
-اونوقت چطوری میخوای همچین غلطی بکنی?
سیاوش همانطور خونسرد سرش را نزدیک گوش نیما اورد و آرام زمزمه کرد:
-همون طوری که تونستم مراسمت رو به هم بزنم. دوست نداری که مامان بابات یا احیانا حراست دانشگاه چیزی از گند کاریات بو ببرن?...
من همیشه شبیه آلکتو* پشت سرتم، گیگانت* عزیز
در چشمان نیما خیره شد. آرام و جدی. در حالیکه با حالتی تحقیر آمیز، یقه نیما را که از ترس خشک شده بود، مرتب میکرد، با بی تفاوتی محض ادامه داد :
-پس بهتره مثل بچه آدم حرف گوش کنی
و با تمسخر، دستش را کنار پیشانی آورد، به نشانه خداحافظی تکان داد و رفت..
پ.ن:
*آلکتو: خشم پایان ناپذیر.... یکی از ارینوئس ها، الهه های بی رحم زمینی، که نماد انتقام بودند و قاتلان و ستمگران را تعقیب میکردند.
*گیگانت: هیولاهای بزرگ یونان باستان، که علیه خدایان شورش کردند.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️⚜♻️
#بادبرمیخیزد
#قسمت94
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیستم:
دیوانه روانی!
تعطیلات میان ترم رسید. چقدر این تعطیلات به موقع و مناسب بودند.
خدا خیر بدهد هرکس که چیزی به اسم تعطیلی خصوصا تعطیلی میان ترم را اختراع کرد.
آن روز صبح، وقتی راحله از خواب بیدار شد، کش و قوسی آمد، گوشی اش را چک کرد که تنها چند پیامک تبلیغاتی داشت و پیامی از سپیده که از رسیدنش به خانه خبر داده بود.
معصومه هم که لابد صبح اول وقت با همسرجانش رفته بودند ددر دودور.
دست هایش را زیر سرش گذاشت و همانطور که به سقف خیره شده بود غرق در خیالات شد.
باید ذهنش را سرو سامان میداد. با این روش اگر جلو میرفت زندگی اش مختل میشد.
دفترچه اش را برداشت. هر آنچه را که اتفاق افتاده بود نوشت.
افکارش، مشکلاتش، هدف هایش. بعد یکی یکی اضافه هایشان را خط زد. این کار یک ساعتی طول کشید.
در نهایت لیستی از آنچه که دوست داشت به آنها برسد، راه حلی مختصر و آنچه که باید رعایت میکرد جلوی رویش بود. مهم ترین تغییر این برنامه، نزول مساله ازدواج به ته جدول پیشنهادی بود.
دفترش را بست. ذهنش آرام شده بود. حس میکرد حالا میتواند به جنگ تمام دیو های خیالی اش برود. خوشحال از حایش بلند شد تا برود دست و صورتش را بشورد.
آن یک هفته تعطیلی میان ترم کامل به خودش استراحت داد. حالا که معصومه نامزد کرده بود باید فکری میکرد.
برنامه های مختلف با دوستانش، سینما، مهمانی های دخترانه، خرید کتاب و قدم زدن های تنهایی حالش را خیلی بهتر کرد. در این میان گهگاهی هم سر به سر خواهرش میگذاشت که چنان با آب و تاب از عشقشان تعریف میکرد که گویی سیتا و رامایی دوباره متولد شده اند...
بالاخره تعطیلات کوتاه یک هفته ای تمام شد و راحله با شوق و روحیه ای سرحال به دانشکده برگشت.
شاید بخشی از این خوشحالی برای این بود که نیما فارغ التحصیل شده بود و این ترم از دیدارهای گاه و بیگاهش در امان بود.
فقط میماند استاد پارسا، که خداروشکر این ترم با او کلاس نداشت و می توانست از تنهایی اش لذت ببرد.
اما گویا تقدیر چیز دیگری را رقم زده بود و این تنهایی و آرامش مدت زیادی دوام نیاورد...
آن روز بعد از ظهر، بعد از اتمام کلاسش، ترجیح داد به جای رفتن به خانه سری به حافظیه که چسبیده به ساختمان دانشکده بود بزن ، فاتحه ای بخواند و تفالی به دیوان حافظ بزند.
راحله شعر را دوست داشت.
عاشق شیخ اجل، سعدی بود، با آن شعر های ناب عاشقانه اش اما تمام شیرازی ها، گاه گاهی که حال دلشان کوک نباشد یا حالی غریب داشته باشند، تفالی به دیوان لسان الغیب میزنند. خاصه که جوان باشند و دلشکسته...
و این تفال نه از آن جهت است که توقع آینده بینی از حضرتش را داشته باشند، بلکه از آن روست که شعر، طبع ناموزون آدمی را قافیه و وزنی مناسب میبخشد.
خاصه که گاهی در بعضی ابیات، اشاره مختصری به حال و روزگار تو نیز شده باشد و این اشاره، ولو اتفاقی، باعث انبساط روح است.
راحله نیز هرچه باشد بزرگ شده شیراز بود و هوای شیراز در هر موقع اش باب شعر و شاعری...
با این اوصاف، تعجبی نداشت که دیدار نیم ساعته راحله یک ساعت و نیم به درازا بکشد.
بالاخره هم احساس گرسنگی باعث شد رضایت بدهد که دست از سر شاعر بخت برگشته بردارد و بیرون بیاید.
کنار خیایان ایستاده بود و منتظر تاکسی که ماشین سفید رنگی جلویش ترمز زد.
شیشه اش پایین آمد و جوانک مد روز، با لبخندی وقیحانه راحله را دعوت به سوار شدن کرد!!
راحله برای لحظه ای خشکش زد! آخر تیپ و قیافه او چه خط و ربطی به این قسم حرکات داشت?
سریع خودش را جمع و جور کرد و چند قدمی به سمت انتهای ماشین رفت تا از تیر رس نگاه راننده پر رو، دور شود. اما گویا پسرک قصد رفع زحمت نداشت
The
پ.ن:
سیتا و راما: بخشی از حماسه ی باستانی هندوستان(رامایانا) که در آن رام، به جستجوی همسر گمشده اش(سیتا) بر می آید
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
🏴 فرا رسیدن ماه محرم و ایام عزاداری، حضرت ابا عبدالله الحسین(ع) و یاران با وفایش تسلیت باد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘ الله اکبر از زیارت عاشورا
🖌 آثار عجیب زیارت عاشورا
🎥 استاد موسوی مطلق
🤲🏻التماس دعا
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
#بادبرمیخیزد
#قسمت95
✍ #میم_مشکات
یکی دوبار راحله از جایش جابجا شد تا مگر جوانک پی کارش برود اما اینطور که به نظر میرسید راننده بی پروا، اراده محکمی داشت. این همه پشتکار برایش غیر عادی بود. به نظر می آمد راننده قصد پیاده شدن کرده است... ای بابا! فقط همین یکی کم بود!
این حرکت، به همراه خلوتی خیابان در آن موقع ظهر، کمی راحله را به وحشت انداخت. قصد کرد به سمت ساختمان ارشاد برود، لابد آنجا نگهبانی داشت یا کسانی بودند که کمکش کنند. از جوی آب رد شد اما همینکه خواست به طرف ساختمان حرکت کند صدای بوقی ممتد نظرش را جلب کرد...
نگاه سریعی به ماشینی که بوق میزد انداخت، هیوندای شاسی بلندی تیره ای بود که پشت ماشین مزاحم ایستاده بود و بوق میزد. شیشه اش دودی بود و راحله راننده اش را نمیدید.
جوانک از ماشین پیاده که شد به سراغ راننده ماشین پشت سرش رفت. راحله از دور ماجرا را میدید، اما ما، به عنوان راوی، جلوتر میرویم تا بتوانیم گفتگو ها را ثبت و ضبط کنیم.
-چیه?با بوقش خریدی?
سیاوش شیشه را کمی پایین داد تا صدایش به جوان عصبانی برسد:
-فرض کن اره... ماشینت رو از سر راه بردار
-این همه راه، از اون طرف برو
-دوست دارم از اینجا رد شم
جوان با پوزخندی گفت:
-شعور نداری دیگه... اگه شعور داشتی میفهمیدی اینجا جای پارکه نه تردد
سیاوش خیره در چشمان پسره مزاحم گفت:
-تو هم اگه شعور داشتی میفهمیدی اون دختر از اون تیپ هایی که مزاحمشون میشن نیست
جوان ابرویی بالا برد:
-به! پس شما مفتش محله ای... اگ راست میگی بیا پایین تا حالیت کنم نباید تو کاری که به تو مربوط نیست دخالت کنی...
سیاوش قهقه ای زد و گفت:
-ببین من با این چیزا جوگیر نمیشم که باهات گلاویز بشم... تو هم بهتره بری پی کارت و مزاحم نشی
-داداش من هرکاری دلم بخواد میکنم. اصلا حالا که اینجوره میرم دنبالش ببینم کی میخواد جلومو بگیره، توی جوجه فوکولی?
سیاش سری تکان داد:
-اوکی...هرجور راحتی
بعد دوباره در چشمان پسر خیره شد و گفت:
-ولی پشیمون میشی
پسر کمی خودش را لرزاند و گفت:
-وای وای ترسیدم...برو بابا
سیاوش دنده عقب گرفت و جوانک هم که فکر میکرد تهدیدش سیاوش را ترسانده از جوی اب رد شد. راحله که داشت صحنه را میدید با دنده عقب گرفتن ماشین عقبی و حرکت جوانک دوباره وحشت زده تصمیم گرفت به سمت ساختمان برود که صدای برخورد وحشتناک ماشینی بلند شد. هر دو به عقب برگشتند... باورشان نمیشد. راننده به پشت ماشین سفید کوبیده بود. جوان لحظه ای شوکه شد. سپر ماشینش معلق در هوا مانده بود. به طرف ماشینش دوید و بعد به سمت سیاوش رفت:
-چکار میکنی عوضی? بیا پایین ببینم
و دستش را دراز کرد که از شیشه یقه سیاوش را بگیرد که سیاوش شیشه را بالا زد و دست جوان همانجا ماند:
-مرتیکه روانی... اگه راست میگی بیا پایین ...پدرتو در میارم
سیاوش همانطور خونسرد گفت:
-بهت گفتم شعور داشته باش وگرنه پشیمون میشی... حالام ماشینت رو بردار بزن به چاک
-زدی ماشینم رو داغون کردی حالا میگی برم? بیچارت میکنم. فکر کردی مملکت قانون نداره?
-راست میگی! اگه قانون داشت که توی بی شعور مزاحم همچین ادمی نمیشدی. برای بار اخر میگم میزنی به چاک یا نه?
پسر دید که سیاوش دوباره ماشین را توی دنده عقب گذاشت. اگر یکبار دیگر به ماشینش میزد چیزی از ماشینش نمی ماند اما خودش را از تک و تا نینداخت:
-الان زنگ میزنم پلیس بیاد تا تکلیف معلوم بشه
-باشه، زنگ بزن...خسارت ماشینت نهایت دو سه میلیون بشه، پرداختش برای من مشکلی نداره اما به نظرت اگه پلیس بفهمه مزاحم ناموس مردم شدی چه بلایی سرت میاره?
بعد نگاهی به چشمان وحشت زده پسرک انداخت و تیر اخر را زد:
-زنگ بزن... یا اصلا میخوای خودم زنگ بزنم
و گوشی اش را برداشت که تماس بگیرد که پسرک عصبی داد زد:
-خیلی خب ..میرم
-افرین... زودتر گورتو گم کن
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴
#بادبرمیخیزد
#قسمت96
✍ #میم_مشکات
-مودب صحبت کن عوضی
سیاوش بلند خندید:
-ببین کی از ادب حرف میزنه
جوان دوباره عصبی گفت:
- انگاری تنت میخاره ها..اصلا نمیرم...زنگ میزنم پلیس بیاد...
سیاوش به جای جواب، گاز را گرفت و کلاچ را ول کرد. ماشین به سرعت عقب رفت و ایستاد... ترمز دستی را کشیده بود و گاز میداد...ماشین در جایش تکان میخورد و می غرید...
جوانک با خودش فکر کرد:
-این آدم دیوانه ست...از کجا معلوم خودم رو زیر نگیره?پول سپر رو از اونی که گفت اینکارو کن میگیرم...
باید فرار میکرد. به سمت ماشینش دوید و سوار شد...قبل از اینکه راه بیفتد سیاوش دستی را پایین داد و شروع به حرکت کرد تا بترساندش... جوان با سرعت هرچه تمام تر گریخت و در همان حال سرش را از شیشه بیرون اورد و داد زد:
-دیوونه روانی
راحله برگشت. باید از راننده تشکر میکرد. نجاتش داده بود. وقتی نزدیک رسید، سیاوش شیشه سمت شاگرد را پایین داد و با لبخند محوی به راحله خیره شد:
-سلام خانم شکیبا!
راحله جا خورد. احساس کرد در آن لحظه در مورد این آدم، با آن پسرک هم عقیده است: دیوانه روانی!!
سیاوش از ماشین پیاده شد، دستی به موهایش که باد پریشان کرده بود کشید و خواست حرفی بزند که راحله پرسید:
-برای چی این کارو کردین?
سیاوش که فکر کرد خانم شکیبا از این سوپر من بازی اش خوشش امده بادی به غبغب انداخت و گفت:
-اشکالی نداره، باید ادب میشد
اما با دیدن اخم های در هم رفته راحله احساس کرد یک جای کار میلنگد. راحله ابروهایش را در هم کشید، کمی جلو رفت و در حالیکه سعی میکرد آرام باشد گفت:
-شما همیشه عادت دارید آدمها رو ادب کنین?
لبخند بر لبان سیاوش ماسید. با نگاهی گنگ به راحله خیره شد و راحله ادامه داد:
-ببینید استاد پارسا، درسته که شما لطف کردید و کمک کردید که من از شر اون آدم خلاص بشم. بابت امروزم ممنونم اما باور کنید من بلدم از پس خودم و مشکلاتم بربیام و نیازی ندارم شما مراقب من باشید. ممنون میشم کاری به کار من نداشته باشید. روزتون خوش
چادرش را جمع کرد و زیر نگاه مایوس سیاوش، راهش را کشید و رفت!!
کمی طول کشید تا سیاوش از این بهت در بیاید. نگاهی به ماشینش انداخت. یعنی برای هیچ و پوچ این همه خرج روی دست خودش گذاشته بود? او ابدا قصد خودنمایی برای خانم شکیبا نداشت، قطعا اگر هرکس دیگری هم بود همین کار را میکرد اما هرکس دیگری بود حداقل قدر دانی شایسته ای میکرد نه اینکه اینطور اب سرد رویش بریزد!
کمی اخم کرد، بعد نگاهی به ماشینش انداخت، شانه ای بالا انداخت، نفسش را بیرون داد، سوار شد و رفت.
#ادامه_دارد...
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
13.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️کارنامه شهید رئیسی
مگه شهید رئیسی چی کار کرده؟؟؟
✅بخشی از کارنامه 2سال و 9 ماه شهید رئیسی در اینجا
✅✅✅حتماً حتماً ببینید و نشر دهید تا فردای قیامت شرمنده شهید جمهور نشوید
🥺چقدر زود باید در دادگاه خدا پاسخگو باشیم.
🕊️روح مطهر شهید رئیسی شاد و راه پر افتخارش پر رهرو به برکت صلوات
🖤🕊️✨الـٰلّهُمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🖤🕊️✨وَ آلِ مُحَمَّدٍ
🖤🕊️✨وَ عَجِّل فَرَجَهُم
#شهدا_شرمنده_ایم
راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹
#الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇.
🌍eitaa.com/rahSalehin
هدایت شده از خبرگزاری فارس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قلۀ غاف کجاست؟!
@Farsna
* 💞﷽💞
✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️✳️❎✳️
#بادبرمیخیزد
#قسمت97
✍ #میم_مشکات
#فصل_بیست و یکم:
عروس خیالاتی
راحله، چادر یاسی رنگش ، که گل های صورتی و سبز پسته ای داشت، را کمی جابجا کرد تا پاهایش زیر چادر پنهان شود. چقدر معذب بود. در عمرش خواستگاری به این عذاب اوری نداشت. حالا که او قید ازدواج را، حداقل برای مدتی، زده بود، همه یادشان آمده بود که حاج اقا شکیبا دختر جوان و محجوبی دارد و برای گرفتن "بله" به خانه شان سرازیر شده بودند. عموما هم از آشنایان یا دوستان پدر بودند برای همین نمیشد بدون آمدن نه بگوید زیرا پای یک عمر آشنایی یا رفاقت در میان بود و نمیخواست صدمه ای به روابط خانواده ها بزند. برای همین، با بی میلی قبول میکرد حداقل به صورت صوری هم که شده بیایند، گل و شیرینی بیاورند، چایی بخورند و بعد جواب نه را با هزار دردسر و سلام و صلوات بهشان بدهند. مادر و پدر هرچند از این وضع راضی نبودند اما دوست نداشتند با اصرار بیجا، دخترشان فکر کند قصد دارند اورا از خانه بیرون بیندازند. آن همه بعد از آن دردسر ها و مشکلاتی که پیش آمده بود. آن شب هم یکی از آن شب های زجر اور بود. راحله با دیدن داماد به این فکر میکرد که چرا عموما، خانواده هایی که موقعیت های مناسبی دارند پسرهایشان عیب و ایراد دارند. یا زشت بودند، یا چاق و بدترکیب، یا پر ادعا و مغرور یا آنقدر سر به زیر که بیشتر شبیه احمق ها بودند تا محجوب...
شما دوست عزیز، شاید ایراد بدانید که چرا راحله از روی ظاهر خواستگارانش را قضاوت میکرد و همه مان شعار بدهیم که اصل اخلاق است و نه تیپ و قیافه اما باید واقع بین بود. در سن و سال جوانی ظاهر برای جوانها مهم است. البته نه قد و هیبتی همچون هرکول و قیافه ای چون رب النوع های زیبایی اما به هرحال تا حدی که معقول و قابل پذیرش باشد. ثانیا، کسی که بخواهد از زیر بار مسئولیتی فرار کند به دنبال کوچکترین بهانه است. از این رو آن شب، راحله خدا را شکر کرد که این داماد بد قیافه، خودش دستاویزی را به دستش داده بود. البته پدر و مادر می دانستند راحله اهل این بهانه ها نیست و اصل داستان چیز دیگری ست.
مهمانها داشتند حرف میزدند و راحله این فکر ها را با خودش میکرد و گاهی لبخند روی لبهایش می آمد. پیش خودش فکر کرد الان فکر میکنند عروس کمبود تخته دارد و دوباره خنده اش گرفت. پدر داماد داشت در مورد قیمت ماشینی که تازه خریده بود داد سخن میداد که باعث شد ذهن راحله کاملا از جمع خارج شود. ماشین!!
یادش افتاد به هیوندای سیاه جناب پارسا! دوباره همان کلمات در ذهنش تداعی شد: دیوانه روانی!!
و با خودش فکر کرد: آخه این چه کاری بود? ماشینت رو داغون کردی! خب کتک کاری میکردی که به نفع بود. دو روز دیگه زخم هات خوب میشد و خرج نداشت!!
و دوباره لبخند زد و این بار نگاه متعجب مادر داماد را روی خودش حس کرد. با خودش گفت دیگر حتما رای به خل بودن من داده و برای گرفتن جواب زنگ نمیزند...
و دوباره خنده اش گرفت که ترجیح داد این بار در دلش بخندد.
دوباره فکرش برگشت سمت استاد پارسا!
امروز دو روز از آن جریان گذشته بود. ذهنش آرامتر شده بود و وقایع را خارج از آن لحظه بغرنج بررسی میکرد. اتفاقات برخوردش با نیما هم در ذهنش تکرار شد. هر دو بار پارسا اورا نجات داده بود و او، چقدر بد قدردانی کرده بود. احساس شرمندگی داشت. اما در کنار این احساس، حس دیگری هم در دلش حرکت میکرد. حسی مبهم. چرا سیاوش این کار را کرده بود. یک آن حس کرد چیزی در دلش فروریخت. نکند این کار او از سر علاقه بود?
معمولا در اینجور مواقع، وقتی آدم حس میکند که شخصی به او علاقه دارد، به خصوص وقتی آن شخص ضمیر سوم شخص شامل حالش بشود، کمی خیال پردازی و بزرگنمایی هم قاطی ماجرا می شود. برای یک لحظه راحله در ذهنش نگاهی خریدارانه به جناب استاد انداخت:
جوانی با چهره ای معمولی اما خوش قد و بالا، شیک پوش، تحصیلکرده و قطعا پولدار .
با وجود اختلاف عقیده و اعتقادی که با هم داشتند راحله نمی توانست بی انصاف باشد.پارسا، از لحاظ اخلاقی، جوانی موجه و موقر بود.
راحله دورادور برخورد هایش با دختر های لوس اطرافش را که قصد خود نمایی داشتند دیده بود. کاملا سنگین و متین.
شاید استاد آدمی مذهبی نبود ولی قطعا پسری سبکسر و بی قید هم نبود.
اما خب بالاخره این اختلاف عقاید چیز کمی نبود که بشود به راحتی از کنارش گذشت.
دوست داشتن کسی با این همه اختلاف عقیده ممکن بود? همینطور که داشت استاد بیچاره را در ذهنش بالا و پایین میکرد و برایش نسخه میپیچید، یک دفعه یاد آن روز سر کلاس افتاد.
آن حلقه طلایی که در انگشت دوم دست چپ میدرخشید.
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞
#بادبرمیخیزد
#قسمت98
✍ #میم_مشکات
مثلا حس عذاب وجدان، حس انسان دوستی و یا اخلاق گرایی... هرچه بود نمیشد آن را به علاقه ربط داد.
توانسته بود مشکل را حل کند. لبخندی از سر رضایت زد که این بار، چشم در چشم مادر داماد شد که داشت با تعجب و نگاهی گنگ این عروس خیالاتی و یا شاید خل و چل را نگاه میکرد. لبخندی که هیچ ربطی به موضوع بحث که بررسی نواسانات قیمت موز در بازار بود، نداشت!!
راحله که حالا هم ذهنش آرام شده بود و هم قضاوت این خانواده برایش اهمیتی نداشت، چشم هایش را باریک کرد و لبخندی عریض، تحویل مادر گیج شده داماد داد و با سرخوشی ادامه بحث پدر داماد در مورد قیمت سیفی جات را دنبال کرد!!
حالا عروس خیال بافمان را رها میکنیم و سری هم به دکتر بخت برگشته میزنیم. بیچاره استاد! آش نخورده و دهان سوخته!
راحله چقد راحت زنش داده بود و علاقه استاد مفلوک را به پای حس نوع دوستی گذاشته بود.
حتما اگر سیاوش این قضاوت نا عادلانه را در مورد خودش میشنید مایوسانه در مورد راحله همان قضاوتی را میکرد که راحله در مورد دکتر کرده بود: دیوانه روانی!
آخر آدم بخاطر نوع دوستی دو ماه تمام ادای آدم های بیخود را در می آورد و جاسوس بازی راه می اندازد تا بتواند مدرک جمع کند? یا میزند ماشینش را از قیمت می اندازد? واقعا که!
البته خداروشکر که دکتر این قضاوت را نشنید وگرنه او نیز چون مادر داماد حکم به کمبود تخته راحله میداد!
سیاوش بعد از آن هندی بازی بی نتیجه، به خانه برگشت. خداروشکر سید نبود. حوصله نداشت برایش توضیح بدهد چرا آنقدر اخم روی صورتش دارد. تازه اگر هم میگفت حتما سید حسابی به ریشش میخندید. اگر میفهمید که پیش بینی اش درست از آب در آمده چه?
اصلا اینها به کنار، چرا این دختر اینقدر نمک نشناس بود? این چه طرز رفتار با یک قهرمان است?
سیاوش فکر میکرد با این فداکاری هایی که کرده است فرصت خوبیست تا راز دلش را برای خانم شکیبا شرح دهد اما آنچه پیش آمده بود اصلا شباهتی به تصورات و خیالاتش نداشت.
هم گیج بود، هم دلخور و هم عصبانی.
حوله اش را برداشت و به سمت حمام رفت. نفهمید چقدر زیر دوش اب ایستاده بود اما آنقدر بود که ذهنش آرام شود برای همین وقتی بیرون آمد از آن چین و چروک های وسط پیشانی اش خبری نبود.
سید داشت سفره را می انداخت. عادت داشت سر شب شام بخورد. سیاوش میل نداشت. رفت توی اتاقش..از آنجاییکه جوان های سالم، خصوصا از نوع مذکرشان، همیشه اشتهای خوبی دارند بنابراین تعجب صادق از این شام نخوردن بی سابقه سیاوش خیلی غیر عادی نبود.
دراز کشید روی تختش. دستهایش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد. باید چکار میکرد?
احساسی در دلش لانه کرده بود که روز به روز قوی تر میشد. از طرفی تمام دو صفر هفت بازی هایش بی نتیجه مانده بود و به نظر نمی آمد بانوی داستان توجهی به او داشته باشد.
مگر او چه چیزی کم داشت که به چشم راحله نمی آمد?
یعنی اعتقادات راحله اینقد برایش مهم بود که حاضر نبود اصلا توجهی به او بکند? اویی که همیشه دختر ها برایش سر و دست میشکستند. کافی بود نصف این کارها را برای دختری انجام دهد آنوقت به راحتی صاحب قلب و روحش میشد. پس این دختر چه اش بود?
نکند این مذهبی ها اصلا اعتقادی به علاقه و محبت ندارند?بعد به این فکر کرد که تا بحال ندیده است صادق از دختری حرف بزند یا از دوست داشتن کسی بگوید? نکند مرض واگیر دار بچه حزب اللهی هاست?
بعد یادش آمد به نگاه های راحله به نیما... نه، این دختر نمیتوانست بی احساس باشد. پس مشکل کجا بود? اینکه سیاوش مذهبی نبود? داشت عصبانی میشد که به خودش نهیب زد:
-اهای... زود قضاوت نکن
اصلا شاید بهتر بود بیخیال این دختره قدر نشناس شود. لبخند زد. چه فکر احمقانه ای!
حتی تصورش هم محال بود. باید راه دیگری پیدا میکرد. در فکر و خیال بود که سید وارد اتاق شد:
-کجایی پسر، دو ساعته دارم در میزنم... گفتم لابد از گشنگی غش کردی
سیاوش نگاهی مات به سید انداخت و دوباره سرش را به طرف سقف برگرداند.
صادق که دنبال چیزی میگشت، کتابش را پیدا کرد. میخواست از اتاق خارج شود که دید رفیقش بدجور در خیالات سیر میکند. چند دقیقه ای بهش خیره ماند، بعد لبخندی زد و گفت:
-دیدی گفتم اخرش میای دست به دامنم میشی?
سیاوش سرش را به سمت صادق چرخاند و همانطور که در فکر بود گفت:
-مگه تو دامن میپوشی
و بعد صادق، با آن هیکل چهارشانه، دست و پای پهن و ریش های انبوه را، با دامنِ چیتِ گلدارِ چین چینی صورتی تصور کرد و خنده اش گرفت.
سید سری تکان داد، نیشخندی زد و گفت:
-به جای هذیون گفتن بهتره بری خواستگاری.. اقلا تکلیفت معلوم میشه
چراغ را خاموش کرد و سیاوش را تنها گذاشت تا به حرفش فکر کند:
-خواستگاری?اما چطوری? اصن سید از کجا فهمید من به چی فکر میکنم?اینقدر تابلو شدم یعنی? حالا اینو ولش کن.. من چطوری برم خواستگاری?
بلند شد و پشت پنجره ایستاد. خواب از سرش پریده بود.
#ادامه_دارد..
✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه شدن یک ناصبی
((ناصبی کسی است که توهین به ساحت مقدس امیرالمومنین علی علیه السلام را نصب العین خودش قرار داده!))
#پای_درس_استاد
💠 #الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
•┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇
🌍eitaa.com/rahSalehin