eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
کارگر فصلی بود... با همان دست های گچی، کارت را داد و گفت: سهم من رو از امنیت بکش و بده مردم غزه و لبنان که سپر ایران و اسلام شدند!! 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️🔺 سید هاشم الحیدری، دبیرکل جنبش اسلامی عهدالله عراق: ستون جبهۀ مقاومت جمهوری اسلامی است 🔹اگر جمهوری اسلامی نبود مقاومت و حزب‌الله نبود. حمایت آشکار از جمهوری اسلامی واجب شرعی است. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 عماد بی‌اختیار به سمتم برگشت و نگاهش پر از تشویش و ترحم بود. بیقرار و مستاصل از دکتر پرسید: - یعنی... یعنی چی آقای دکتر؟ - ببینید علایمی که خانم شما داره کاملا علایم بسته شدن موضعی مویرگ سر و شروع حمله‌ی صرعه، اما نمیشه این رو با اطمینان گفت شاید که این حالت موقتی و زودگذر باشه. به نظر میاد که روزهای سختی رو گذروندند... آرومتر از عماد پرسید: - عزیزی رو از دست دادن؟ عماد ناخوداگاه نگاهم کرد و اشکهام چنان هجوم آوردند که بدون پلک زدن از گوشه هر دو چشمم ‌پایین ریخت. - نه، ولی یه سری مشکلاتی داشتیم که باعث شده عصبی بشه. - خیلی مراقبش باشین و سعی کنید محیط رو براش آروم نگه دارید. سرمش تا چند دقیقه‌ی دیگه تمومه، می‌تونید ببریدش خونه. دارویی رو هم براش نوشتم که به خاطر دوز بالا بهتره هفته‌یی سه بار و هر بار نصفش رو مصرف کنه. دکتر رفت و من هنوز توی فکر اون سوال بودم و توی سرم دائم صدا می‌کرد، عزیزی رو از دست دادن؟ و اون چه نمی‌دونست که من نیم وجودم رو خسارت دیده بودم. نمی‌دونم چرا انگار غم تموم این چند وقت به چشمهام هجوم آورده. سرم رو به سمت مخالف چرخونده بودم تا عماد نبینه اشکهام رو. گرمی دستش رو روی دستم حس کردم و انگار که مغناطیس داشت دستش و موجی از آرامش رو وارد وجودم کرد. کاش دو سال پیش بود و کاش تموم اینها خیالی بیش نبود. متعجب بودم که چرا دیگه از تماس دستش ناخوش نبودم؟ - معصوم... روت رو برگردون و نگاهم کن . بی‌حرکت موندم و باز چیزی نگفتم. - کاش که دکتر منعم نکرده بود از اینکه نباید هیجان‌زده بشی و برات می‌گفتم از اون روزهای لعنتی. دستم رو پس کشیدم از زیر دستش و رو برگردوندم. - من نمی‌خوام هیچی بشنوم عماد مظلومانه ادامه دادم: - من خسته‌م خیلی خسته. میشه بیخیالم بشی؟ دستش رو نوازش‌وار روی موهام کشید و گفت: - دوست داری بریم مسافرت هر جا تو بگی. پوزخندی زدم و گفتم: - عادت کردی زنت رو تو بستر زایمون رها کنی و بری هواخوری؟ نگاهش دلخور شد و گفت: - موندم این زبون چرا اینطور تلخ شد. تو که نیش و کنایه تو مرامت نبود. - الان هم نیست، من همون معصومم. ولی تو دیگه اون عماد نیستی. چرا خودت رو گول میزنی؟ این آب خیلی وقته از این جو رفته و محاله برگرده. - تو نمی‌خوای که برگرده وگرنه... پرستار وارد شد و باعث شد و حرفش نیمه موند. سرم رو چک کرد و گفت: - تمومه. فقط نسخه رو از جایگاه بگیرید. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 سرم رو به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و چشم بسته و به نوای ترانه‌یی که از رادیو ماشین پخش میشد گوش می‌کردم اما فکرم داغون بود. مرکز انتقال احساساتم دیوونه شده بود انگار! لحظه‌یی با تموم وجود عماد رو می‌خواستم و لحظه‌یی چنان ازش دلخور بودم که تحمل دیدنش رو هم نداشتم. در ماشین باز شد و عماد وارد ماشین شد و پاکت کوجیک دارو رو روی پام گذاشت و گفت: - دوست داری برات چیزی بگیرم بخوری؟ ضعف نداری؟ - نه... بریم دلواپسم. عماد سری تکون داد و گفت: - نکن معصوم، تو داری تموم خودت رو خلاصه میکنی تو وجود اون دوتا بچه. برای همین با یه زخم کوچیک این شده روزگارت. - روزگارم رو کسی با بی‌رحمیش اینطور سیاه کرد که روزگاری علت زندگیم ‌بود. - دیگه نیست؟ - نه... خودش دلیل شده واسه زندگی یکی دیگه. عماد پوفی کشید و ساکت شد و من هم دیگه چیزی نگفتم و توی افکار سیر می‌کردم. به روستا برگشتیم و همون شب خونواده‌م برای عیادت اومدن و نگاههای خط و نشون کش عماد و محمد باعث شده بود تا ناخوداگاه اضطراب داشته باشم. پدر که برخاست و اعلام کرد که باید برگردند نفس آسوده‌یی کشیدم و اونها رو تا نزدیک در بدرقه کردم. عماد کنار راه‌پله ایستاده بود و من ایستادن رو جایز ندونستم و سریع به سمت حیاط رفتم تا راحت باشه. روزها درگذر بود و مرجان ناسازگارتر از قبل شده و شاهد مدعا اختلافات هر روزه‌شون بود. اون اصرار داشت که به پزشک مراجعه کنند و عماد خونسردانه می‌گفت: - من دوتا بچه‌ی سالم دارم. پس مشکلی نیست که دکتر رفتن بخواد. و همین بیش از پیش مرجان رو عصبانی می‌کرد. فرخنده‌سادات عقیده داشت که انسیه توی گوش دخترش می‌خونه که دنبال درمان باشه تا بتونه برای عماد وارث به دنیا بیاره. من اما ورای همه‌ی این حرفها فکر می‌کردم که مرجان جایگاهش رو توی زندگی عماد معلق می‌دونه و مطلع این موضوعه که عماد چقدر بچه‌هاش رو دوست داره و فقط با وجود یک بچه‌ی مشترک با عماده که می‌توته اون رو برای خودش حفظ کنه. انسیه دیگه کمتر به دیدن دخترش میومد و مرجان اکثر اوقات رو تنها می‌گذروند‌. گاهی که توی حیاط بودم سایه‌ش رو می‌دیدم که مخفیانه به حیاط سرک می‌کشید. چند وقت از قهر فریبا گذشته بود و بالاخره دوری پدر و مادرش رو تاب نیورد و برگشت. اما مثل سابق تند نبود و نمی‌دونم که عماد ماجرای ضعف اعصابم رو براش گفته یا به احترام ‌حرف حاج‌بابا بود. نگاهش اما هنوز هم پر از نیش و کنایه بود. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم زیبایی و قدرت ببینیم 😍 سامانه پدافندی باور ۳۷۳ جمهوری اسلامی ایران 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
اسکای نیوز: جهنم‌ اسرائیل نزدیکتر از همیشه 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 توی همون روزها بود که فهمیدم فاطمه بارداره و شوهرش اجازه نمی‌داد زیاد با خونه‌ی پدر و مادرش رفت و آمد نداشته باشه و همین باعث دلتنگیم شده بود. معلم نهضت ازم می‌خواست تا به شهر برم و دوره‌ی جدید سوادآموزیم رو شروع کنم ولی اونقدر اون‌روزها دلمرده و یکنواخت شده بودم که میلی نداشتم و دنبالش رو نگرفتم. همچنان همراه ماه‌بانو بودم و مریم رو هم با خودم می‌بردم. اون دو ساعت بهترین زمان‌ هر روزه‌م بود و انس با قران عجیب دل رو آروم می‌کنه. محمدرضا با فرخنده‌سادات عجیب خو گرفته بود و با مادربزرگش همراه بود. حوالی عصر بود و علی توی حیاط با عماد ایستاده بود و منتظر بود تا پدر و مادرش رو برای شام به خونه‌ش ببره. - داری میری یزد،‌ معصوم رو هم ببر پیش یه دکتر متخصص. من از تنها بودن با عماد اونهم با اون فاصله واهمه داشتم و حتما حرف علی طبق برنامه‌ی عماد بود تا راهی برای حرف زدن و توضیح پیدا کنه. - من چیزیم نیست داداش. خدا رو شکر دیگه حالم بد نشد. نگاه ملتمس عماد رو دیدم که پدرش رو نشونه داشت و حاج بابا اما ابرو بالا انداخت و از دیدم مخفی نموند. این بار فرخنده سادات گفت: - خوب برو معصوم، بچه‌ها پیش من‌ بمونن. یه نصفه روزه میری و خیالت راحت میشه، چند روز پیش مادرت رو توی مسجد دیدم. می‌گفت، اگه عماد نمی‌تونه و سرش شلوغه بگم داداشهاش ببرنش اصفهان ‌پیش یه دکتری چیزی اونها فکر می‌کنن عماد به تو بی‌توجهه نمی‌دونن خودت نمی‌خوای. صورت خوبی نداره تو فامیل و آشنا. میگن پسره بیخیال زنش شد. - من چیزیم نیست فرخنده سادات. با عماد هم جایی نمیرم‌. عصبی شده رو گردوندم و خواستم به سمت اتاق خودم برم که عماد گفت: - آخه بابد بفهمیم این چه دردیه که دامنگیرت شده. طعنه‌وار گفتم: - ممنون که به فکر منی اما درد من، درمون نداره. سکوت بود و من به اتاقم رفتم و می‌شنیدم صدای سرزنش حاج‌بابا رو که مثل همیشه‌ی این چند وقت عماد رو نشونه گرفته بود. دقایقی بعد علی به همراه حاج‌بابا و فرخنده‌سادات رفتند و عماد هم به سمت پله‌ها رفت. سفره‌‌ی شام رو جمع کرده بودم و ظرفها رو می‌شستم و مریم‌ منتظر پدرش بود تا بنا به قولی که بهش داده به خونه‌ی علی برن. ناگاه از صدای برخورد چیزی با زمین و شکستنش چنان جا خوردم که نفسم توی سینه حبس شد. سراسیمه به سمت اتاق بچه‌ها دویدم و دیدم که اونها هم ترسیده به من نگاه میکنن. صدای داد و بیداد و فریاد مرجان تموم فضای خونه رو گرفته و عماد، عصبی و پشت سر هم با تموم حرصش می‌گفت: - خفه شو تا خفه‌ت نکردم مرجان، دهنت رو ببند. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 ترسیده در رو باز کردم تا از حاج‌بابا بخوام بره وسط اون مهلکه اما آه از نهادم بر اومد وقتی به یاد آوردم علی اونها رو برای شام به خونه‌شون برد و چقدر اصرار کرد تا من و بچه‌ها هم همراهش بشیم و من قبول نکردم. باید چه‌کار می‌کردم؟ کاش به خونه‌ی علی رفته بودم. صدای جیغ فراصوت مرجان و کوبیدن شدن چیزی به دیوار تموم قفسه‌ی سینه‌م رو درگیر تپش پر هیجان قبلم کرد. عماد عصبی نبود ولی اگه روزی به هم می‌ریخت دیگه هیچکس جلودارش نبود و من می‌شناختمش. مریم و محمدرضا رو به اتاق برگردوندم و گفتم: - بازی کنید تا من بیام. مریم ترسیده گفت: - بابا داره مرجانو دعوا میکنه؟ کنارش زانو زدم. - مراقب داداش باش تا بیام، باشه؟ - مامان من می‌ترسم زودی بیا. سری تکون دادم و در رو بستم و پاتند کردم سمت راهرو. توی همون حین عماد چنان نعره‌یی زد و خواست که مرجان ساکت بشه که دستم رو بی‌اختیار روی گوشهام گذاشتم. هول شده و نگران به سمت راه‌پله دویدم و پاگردها رو پشت سر گذاشتم و به درگاه اتاقشون رسیدم. از دیدن صحنه‌ی روبروم تموم دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد. صورت عماد به طرز وحشتناکی برزخی بود و چشمهاش کاسه‌ی خون! مرجان با صورتی کبود، پشت گنجه‌ی کنار اتاقش کمین کرده بود و گریه میکرد و خون بینی و دهنش رو پاک میکرد. - چی کار کردی عماد؟ زورت به این رسیده؟ عماد عصبی بود و باز هم مراعاتم‌ رو می‌کرد. - برو پایین معصی، برو. تو اومدی از کی دفاع می‌کنی؟ میدونی هر شب چقدر مخ منو می‌خوره و بهت فحش میده؟ عصبی و پشت سر هم به دیوار مشت می‌زد و تکرار می‌کرد: - هی بهش میگم‌ نکن، نگو، نگو، نگو! تو که زندگیشو خراب کردی، چرا دست از سرش بر نمی‌داری. مرجان ‌سوزناک ‌گریه میکرد دلم براش ‌سوخت. سری از تاسف تکون دادم و گفتم: - تو کِی اینطور نامرد شدی که من نفهمیدم؟ زور بازوت رو به کی نشون‌ میدی؟ مرجان پر از حرص نگاهم کرد و گفت: - تو همینجوری هم تو ذهن این نامرد شیرینی. من پشتیبانی تو رو نمی‌خوام برو پایین. خیلی بهم برخورد و عصبی گفتم: - زندگی خودتونه، اختیارش رو دارید که زهرش کنید ولی بالاغیرتا پدر اعصاب و روان من رو در نیارید. دعوا دارید برید تو بیابونی چیزی که کسی درگیرتون نشه. اونقدر همدیگه رو بزنید و جیغ و هوار کنید تا جونتون در بیاد. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
34.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا دهه هشتاد و‌نودی لذت نمیبره؟ 🔹قیاس از کجا شکل میگیره؟ 🔸رسانه‌های تصویری اگر مدیریت نشه، زندگی متلاشی میشه! 🔹اینستاگرام دنیای بی نهایت تصویره... 🔸اگه یه مدت تو اینستاگرام بچرخی از همه چی بدت میاد... 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چشمانی که نامحرم ندید شهید عباس دانشگر🕊️ فعالیت امروز هدیه به روح شهدا 🍃 شادی روحشان صلوات 🌹 راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عنایت جالب امیرالمومنین (ع) به مجاهد لبنانی‌ در خواب و کمک به موفق شدن عملیات خاطره جالب استاد رحیم پور ازغدی از عملیات تاریخ ساز جهاد اسلامی لبنان علیه مقر تفنگداران نیروی دریایی آمریکا در بیروت در ۲۳ اکتبر سال ۱۹۸۳ در بیروت حمله انتحاری نیروی جهاد اسلامی لبنان به مقر نظامیان آمریکایی و فرانسوی ۲۹۹ کشته بر جای گذاشت. ابراهیم عقیل یکی از رهبران ارشد حزب الله لبنان که چند هفته قبل به شهادت رسید یکی از طراحان این عملیات بود. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
🚨 مخوف‌ترین موشک ایران 🚨 هنوز موشک خرمشهر۴ در عملیات وعده صادق ۱ و ۲ استفاده نشده است 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin