eitaa logo
🇵🇸راهـ ــ ــ صالحین 🇮🇷🛣️
938 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
94 فایل
باسلام به کانال "راه صالحین " خوش آمدید🌺 🤚در این مجال، راه صلحا را با هم مرور خواهیم کرد✋ ارتباط با ادمین: @habeb_1 این کانال مستقل بوده و به هیچ ارگانی متعلق نمی‌باشد
مشاهده در ایتا
دانلود
* 💞﷽💞 دست عماد بین زمین و هوا معلق مونده و فریبا با بینی خونی و گونه‌ی کبود، بی‌صدا ایستاده و نگاه ناباورش روی صورت عماد بالا و پایین می‌شد. تموم توانم رو جمع کردم و گفتم: _ خدای بالای سر شاهده که من هیچ وقت برای عماد بد نخواستم و به زبون که هیچ حتی به دل هم نیوردم. ایستادن جایز نبود به اندازه کافی شکسته بودم تموم غم و درد و مصیبت این چند وقت رو توی نگاهم ریختم و معطوف عماد کردم و رو برگردوندم. صدای مرجان بلند شده بود. - تو به خاطر زنت دست رو خواهرت بلند کردی؟ تو نبودی که به من گفتی حق اینکه دو ثانیه دیر جواب خونواده‌ت رو بدم ندارم؟ تو نبودی که برام خط و نشون کشیدی که احترام خونواده‌ت رو نگه دارم تا بی‌حرمت نشم؟ معصومه استثناست یا همه‌ی شاخ و شونه کشیدنات مال منه؟ - خفه شو مرجان، به تو هیچ ربطی نداره. - داره، ربط داره! اون اگه خواهر توئه زن داداش منم هست. عماد با پوزخند مشهود توی صداش جواب داد: - پس همون، نادونی و بی‌عقلی شما خونواده بهش سرایت کرده. - حرف دهنت رو بفهم عماد، تو داری به خونواده‌ی من توهین‌می‌کنی. عماد عصبی‌تر از قبل چنان فریاد زد که من توی اتاق دستم رو کنار گوشهام‌گرفتم. - انسی‌خانوم این رو بردار ببر بالا دارم خودم رو به خاطر وضعیتش کنترل می‌کنم ببر تا تموم بدبختیهام رو سرش آوار نکردم. مرجان بلندتر جیغ زد: - تو بیخود می‌کنی. شنیدم صدای قدمهای عتاب و شتاب‌دار عماد که حتما داشت به طرف مرجان می‌رفت و جیغهای مرجان رو. همهمه‌یی شده بود و در اون بین صدای علی بلندتر بود که عماد رو دعوا می‌کرد و ازش می‌خواست تا از خونه بیرون بره. فریبا با صدای بلند و گریه داد زد: - خودت بیخود میکنی دختره‌ی هرزه زبون به چه اجازه‌یی با برادر من اینطور حرف میزنی هر چی هم که وضعیتت بد باشه. دعوای من و داداشم به تو یکی هیچ ربطی نداره. - من دیوونه رو بگو که از تو دفاع می‌کنم. - تو دلت از این می‌سوزه که چرا معصومه رو حمایت کرده. بحث دوباره بین مرجان و فریبا بالا گرفت و فرخنده‌سادات بیچاره گریه می‌کرد و از آبرویی می‌گفت که داشت میرفت و پشت سر هم تکرار می‌کرد: - هیس هیس، صداتون کل آبادی رو برداشته. توی همون حین و بین بود که صدای حاج‌بابا توی راهرو ورودی پیچید. - بس کنید چه خبرتونه صداتون کل محل رو گرفته یک عمر با ابرو زندگی نکردم که حالا شماها آب و گلش کنید. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 اون که تازه از راه رسیده‌ی این ماجرا بود چنان با غضب و جدیت این حرف رو زد که سکوت همه جا رو گرفت و فقط صدای هق‌هق فریبا به گوش می‌رسید. علی از پدرش می‌خواست که آروم باشه و حاج‌بابا رو به عماد ادامه داد: - ببین عماد، ببین که با ندونم‌کاریهات چه به روز خودت و این خونواده آوردی؟ - لااله‌الاالله، این چه حرفیه حاج‌بابا؟ فرخنده سادات هم به دفاع از عماد گفت: - شما هم هر چی میشه از چشم این بچه می‌بینی اصلا عماد کاره‌یی نبود اینجا. چندلحظه‌یی نگدشته بود که صدای به هم خوردن در به گوش رسید و حتما عماد رفته بود. علی سرزنش‌وار و آروم فریبا رو هدف گرفته بود. زهرا برای دلجویی اومد اما اونقدر حالم بد بود که فقط نگاهش کردم و اشک ریختم. دستش رو روی بازوم ‌گذاشت و عمدار گفت: - تو رو خدا گریه نکن، کور شدی از بس که اشک ریختی، کاش هیچ وقت پات رو توی این خونه نمی‌ذاشتی. - من که می‌خواستم نیام نذاشت اونقدر اومد و رفت که خسته شدم، حالا که من خودم با بدبختی و سیاه‌روزگاریم کنار اومدم هم دست از سرم بر نمی‌دارن‌. - گریه نکن معصوم تو رو خدا آروم باش. خدا جای حق نشسته خودش میدونه چه جوری تقاص بگیره. علی توی چارچوب در ایستاد و غمگین و کلافه نگاهم کرد و رو به زهرا گفت: - برو انسی و مرجان رو بفرست بالا تا دوباره شر به پا نکردن. زهرا بیرون رفت و انگار موفق بود و اون دو تا رو راهی طبقه‌ی بالا کرد. صدای فرخنده‌سادات رو می‌شنیدم که دخترش رو نصیحت می‌کرد. فریبا اما هق می‌زد و باز هم تند و بی‌وقفه من رو نفرین می‌کرد. دستهام رو پناه گوشهام کردم تا کمتر صداش توی گوشم بپیچه. در همین گیر و دار صدای بلند و محکم حاج بابا که فریبا رو مخاطب داشت، از جا پروندم. سکوت شده بود و فقط صدای پرصلابت اون پیرمرد پرجذبه و حامی به گوش می‌رسید. _ به خدای احد و واحد، به ولای علی‌( ع) اگه یک کلمه‌ی دیگه از دهنت در بیاد، دیگه دختری به اسم فریبا ندارم. حواست هست داری چی می‌گی؟ می‌فهمی داری به کی توهین می‌کنی؟ این بدبخت که اسیر کل نامردیها و ندونم‌کاریهای برادر توئه، نکنه عقلت زایل شده فریبا؟ کجای کارم اشتباه بود که این شده آخر کارم؟ اونقدر مبهوت دقایق گذشته بودم که نمی‌تونم بگم اون لحظه از حمایت حاج مصباح خوشحال شدم یا نه! صدای فریبا رو شنیدم که گفت: - بیا، بیا و ببین که به خاطر تو حتی بابام هم می‌خواد اسمم رو از سجلش پاک کنه... عصبی و معترض داد زد : - بس کن فریبا! ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ اسرائیل قناعت نمی‌کند به آنجایی که هست! 🎙 (ره): مکرر این مسئله ذکر شده است که اسرائیل قناعت نمی‌کند به آنجایی که هست؛ قدم قدم پیش می‌رود و هر قدمی که رفت، هی می‌گوید ما کاری نداریم، همین است، فردا قدم بالاتری برمی‌دارد. امروز لبنان است، فردا- خدای نخواسته- سوریه، پس فردا عراق است و همین طور. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌎🌎🌎 💠 رهبر ۱۲ ساله 💠 محمدحسین فهمیده، سال ۱۳۴۶ش در قم زاده شد و در محیطی مذهبی و خانواده‌ای متدین پرورش یافت. در آستانه انقلاب اسلامی به‌واسطه حوادث آن دوران، روح وی نیز مانند میلیون‌ها جوان و نوجوان دیگر کشور دچار تحولات عظیمی شد و شیفته حضرت امام خمینی (ره) گردید. هنوز مدت زیادی از حضور محمدحسین در جبهه‌های نور علیه ظلمت نگذشته بود که با بستن نارنجک به کمر خود، زیر تانک دشمن بعثی رفت و ضمن انهدام تانک دشمن، خود نیز به شهادت رسید. شهید فهمیده با این عمل شجاعانه، برگ سرخ دیگری بر تاریخ حماسه‎گونه جنگ تحمیلی افزود و نام خود را جاودانه ساخت. 8 آبان 1359 محمدحسین فهمیده، نوجوان بسیجی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ماجرا از این قرار بود که محمدحسین به‌اتفاق دوست شهیدش - محمدرضا شمس - در یک سنگر قرار داشتند که طی هجوم عراقی‌ها، محاصره می‌شوند. محمدرضا زخمی می‌شود و حسین فهمیده با سختی و زحمت زیاد او را به پشت خط می‌رساند و به جایگاه قبلی خود بازگشته و مشاهده می‌کند که پنج تانک عراقی به طرف رزمندگان اسلام هجوم آورده و درصدد محاصره و قتل عام آنان‌اند. محمدحسین - درحالی‌که تعدادی نارنجک به کمر خود بسته بود - به طرف تانک‌ها حرکت می‌کند. تیری به پای او می‌خورد و در‌‌ همان حال، موفق می‌شود که خود را به تانک پیش رو رسانده و با استفاده از نارنجکها، آن را منفجر کند. دشمن در این حال تصور می‌کند که حمله‌ای صورت گرفته و با سرعت تانک‌ها را‌‌ رها کرده و فرار می‌کند؛ درنتیجه، حلقه محاصره شکسته می‌شود و پس از مدتی، نیروهای کمکی نیز می‌رسند و آن قسمت را از وجود متجاوزین پاک‌سازی می‌کنند. رهبر معظم انقلاب اسلامی، شهید فهمیده را یک نوجوان نمونه، استثنایى و پرورش‌یافته در آب و هواى تحول یک ملت توصیف کردند. شهید فهمیده آن‎گونه بود که حضرت امام خمینی (ره) درباره او فرمودند: «رهبر ما آن طفل ۱۲ ساله‌ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش از صد‌ها زبان و قلم‌ ما بزرگ‌تر است، با نارنجک، خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.» رهبر معظم انقلاب در این زمینه فرمودند: «زنده نگه داشتن یاد حادثه شهادت دانش ‏آموز بسیجی، شهید فهمیده، از اصالت‏های دفاع مقدس می‌‏باشد.» از این‌رو، هشتم آبان، سالروز شهادت این فرزند انقلاب، به‌عنوان روز نوجوان و جوان و بسیج دانش ‏آموزی نام گرفته است تا ضمن یادآوری حماسه این قهرمان کوچک، به‌عنوان سرمشقی مناسب به هم‌سالانش مطرح شده و راهش ادامه یابد. 💠 پاسخ یک شبهه مهم. چند سال پیش دیدم بنده خدایی که اطلاعات مختصری از مسائل نظامی داشت در یک برنامه تلویزیونی گفت : با نارنجک تانک منفجر نمی شود. خواستم خدمت این دوست که چهار تا ترم درس خونده و بقیه کسانی که نسبت به این موضوع شبهه دارند؛ عرض کنم. بچه های ما در والفجر ۸ تانکهای عراقی را با یک نارنجک از کار می انداختند. قسمت عقب تانک که موتور تانک قرار دارد؛ بخاطر اینکه موتور تانک خنک شود قسمت فوقانی روی موتور توری آهنی دارد. اگر کسی این جرات را داشته باشد که خود را به تانک برساند؛ می تواند با قرار دادن یک نارنجک روی همین قسمت تانک را از کار بیندازد. چون با انفجار نارنجک بسیاری از اتصالات موتوری تانک منهدم شده و تانک عملا" خاموش و زمین گیر می شود. همچنین اگر کسی چندین نارنجک را همزمان زیر شنی تانک منفجر کند؛ شنی پاره شده و عملا" تانک از حرکت باز می ماند. ✍ محمود قاسمی . . . https://eitaa.com/harffe_hesab 🍃🌸🌿🌸🍃🌸🌿🌸
هم اکنون ورودی مسجد مقدس جمکران واکس صلواتی 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
7.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شیر صحرا را بشناسیم! راهـ صالحین یعنی راهـ ــ ــ ــ شهدا🌹 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇. 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 فرخنده‌سادات گفت: - آخه چه کار به اون بیچاره داری دختر؟ - کی جرات داشته رو من دست بلند کنه که امروز جلوی روی قوم شوهرم عماد این کار رو کرد، ها؟ اصلا به خاطر کی؟ - فریباجان تو هم مقصر بودی آخه مرگ اون بچه چه ربطی به معصوم داشت؟ - تو ساکت شو زهرا، همه‌تون دستتون تو یه کاسه‌ست عین مار چنبره زدید رو زندگی داداشهام هنوز هم طلبکارید. علی به حمایت از زهرا گفت: - فریبا امروز به سرت زده ها، بس کن دیگه. - تو حال عماد رو ندیدی؟ هان با توام علی، دیدی یا ندیدی؟ من نمی‌تونم ببینم رنگش اینطور پریده ست. من نمی‌تونم ببینم ناراحته! کی باعث ناراحتیشه، ها؟ - اعمال و رفتار خودش، چرا نمی‌فهمی اشتباه کرده. تو می‌فهمی زندگی این بدبخت به چه روزی افتاده؟ نزدیک دوساله داره تو خونه‌ی داداشت زندگی می‌کنه و اسمشه که سایه‌ی سر داره و صد رحمت به زن بیوه. فرخنده سادات میون حرف علی پرید. - دور از جونش مادر، دور از جونش. - تو بگو عزیز، تو که شاهد زجر هر روزه‌ی این زنی بگو. باز فریبا تند و گزنده گفت: - چه زجری داداش جه زجری؟ نون شبش لنگ‌مونده، لباس تن خودش و بچه‌هاش وصله پینه‌ست؟ - تو خودت رو به نفهمی زدی ها، مگه همه چی نون تو سفره‌ست؟ - یا همین الان بس میکنی، یا دیگه حق نداری پا بذاری تو این خونه. حاج بابا که این حرف رو زد، فریبا گریه کنان رو به علی گفت: - من رو ببر خونه داداش، قلم پام بشکنه اگر برگردم تو این خونه. ساعتی از اون شلوغی و همهمه گذشته بود که عماد بچه‌ها رو برگردوند و فرخنده سادات همراهشون وارد شد. - معصومه جان تو بزرگی ببخش این دختر خیره‌سر من رو. اشکهام رو پاک کردم و باصدایی که خش گرفته بود از شدت بغض و گریه گفتم: - روزی که عماد اومد من رو برگردونه قول داد که آرامش من و بچه‌ها به هم نریزه. من به این شرط برگشتم. گریع‌م‌شدت گرفته بود و دستم رو مقابل دهانم گرفته بودم تا هق‌هقم بلند نشه. -من عماد رو نفرین‌نکردم فرخنده‌سادات. - می‌دونم مادر اون از بی‌عقلی یه چیزی گفت تو به دل نگیر. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
* 💞﷽💞 اون روز گذشت و شب هم عماد برای دیدن بچه‌ها پیداش نشد. روز بعد حوالی عصر بود و صدای صحبت عماد و فرخنده سادات از حیاط به گوش می‌رسید. قرآنم رو داخل لفافه‌ی سفید و مخملیش گذاشتم و مریم رو که از صبح بهونه‌ی پدرش رو می‌گرفت صدا زدم: - مریم، بابا بیرونه بدو برو پیشش. مریم ذوق کرده به سمت در دوید. محمدرضا از ذوق مریم ذوق کرده به سمت در دوید و مریم بی‌هوا در رو باز کرد و در محکم ‌به وسط پیشونی محمدرضا خورد . به سمتش دویدم و از صدای گریه‌ش عماد و فرخنده سادات هم به طرف اتاق دویدند. پیشونیش با شدت به لبه‌ی تیز در برخورد کرده و شکافته شده بود از دیدن صورت خونی محمدرضا هول شده بودم. مریم ترسیده بود و ‌کنار دیوار ایستاده و برادرش رو نگاه می‌کرد. عماد محمدرضا رو بغل گرفت و گفت: - می‌برمش درمونگاه. فرخنده‌سادات سریع کف دستش رو روی پیشونیش گذاشت و فشار داد و گفت: - نه مادر نمی‌خواد، عمق نداره زخمش. - پیشونیه عزیز، خطرناک نباشه؟ - نه مادر ببین خونش بند اومد برو اون دواگلی(مرکرکروم) رو بیار تا بزنم بهش. تموم بدنم شروع کرده بود به لرزشی بی‌امان‌و عصبی. عماد با دیدنم دستپاچه به سمتم اومد و گفت: - هیچی نشده معصومم، هول کردی. هیچیش نیست، ببین. هر چی سعی کردم تا حرفی بزنم ‌بی‌فایده بود و دوباره انگار دچار همون حمله‌‌ی عصبی شده بودم. فرخنده سادات همونطور که بچه رو بعل زده بود لیوان آبی آورد و به دست عماد داد. - یه کمی بخور. در همین حین صدای زنگ در توی خونه پیچید و من همچنان دچار لرز شدید بودم. مریم در روباز کرده بود و دقایقی بعد محمد وارد شد و دستپاچه به سمتم اومد. - چی شدی معصوم؟ پر از عصبانیت دستش رو روی سینه‌ی عماد گذاشت و محکم هلش داد و گفت: - نمی.تونستی آرامشش رو بهش برگردونی بیخود کردی برش گردوندی تو این خراب شده! چیکارش کردی که اینطور داره از دست میره نامرد. عماد پر از عصبانیت سرش داد کشید و شونه‌هاش رو گرفت و کنارش زد و گفت: - برو کنار ببینم از دست رفت. حس کردم که توی هوا معلق شدم و صدای عماد که وهم‌وار به گوشم رسید: - می‌برمش درمونگاه، حواست به بچه‌ها باشه. چشم که باز کردم روی تخت بیمارستان بودم و عماد نگران چشم به صورتم دوخته بود و مهربون و پر از غم گفت: - بیدار شدی؟ - محمد... محمدرضا خو...خوبه؟ - آره نگران نباش خوبه، تو ترسیدی و هول کردی. آخه دختر خوب تو که دل و جراتت بیش از این حرفها بود با دوتا چکه خون به این روز افتادی چرا؟ پرستاری وارد اتاق شد و گفت: - حالا که به هوشی بگم دکتر بیاد. لحطاتی بعد دکتر وارد شد و سوال کرد که این حمله سابقه داشته یا نه و عماد براش گفت که یک بار دیگه هم این اتفاق افتاده. - این حمله شباهت زیادی به حمله‌ی صرع داره، نباید عصبی و دچار هیجان بشی‌. ✍🏻 ✿💕کانال رمان عاشقانه ی مذهبی💕✿ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
24.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨احضار روح کوروش و پاسخ به چند سئوال مهم در باره کوروش. 🔹پوزش از دوستان بخاطر برخی کلمات. https://eitaa.com/harffe_hesab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 سئوال آیت الله احمدی میانجی از علامه طباطبایی که پرسیده بود: 🟢 برای موفقیت در تحصیل چه کنیم؟ 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin
18.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 این یک دقیقه به اندازه یکساعت سخنرانی اثر داره. کار قشنگ فرهنگی و بصیرتی. 💠 •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈• ✅به کانال "راهـ ــ ــ صالحین " بپیوندید👇 🌍eitaa.com/rahSalehin