📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_دهم
💠پایان عمل جراحی
احساس کردم آن ها کار را به خوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد. یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از این همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی انجام شد. با اینکه کلی دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یک لحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظه ای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی همه جزئیات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یک لحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباس سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم. او بسیار زیبا و دوست داشتنی بود. نمیدانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. می خواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم. او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند می زد. محو چهره او بودم .با خودم می گفتم: چقدر چهره اش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیده ام!؟سمت چپم را نگاه کردم.عمو و پسر عمه ام آقاجان سید و... ایستاده بودند.عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسرعمه ام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود.از اینکه بعد از سالها آن ها را می دیدم خیلی خوشحال شدم.
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_یازدهم
زیر چشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برایم آشناست. یکباره یادم آمد. که حدود ۲۵ سال پیش. شب قبل از سفر مشهد .عالم خواب. حضرت عزرائیل .با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟ با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح ،ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره...
بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه. یکی دیگر از پزشک ها گفت: دستگاه شوک بیارین... نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم .همه از حرکت ایستاده بودند! عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه می گذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم. همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را می دیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم! او با خودش می گفت: خدا کند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد،ما با بچه هایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_دوازدهم
کمی آنطرف تر،داخل یکی از اتاق های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف می زد! من او را هم می دیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا می کرد. او را میشناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد ،اما من نه .یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نیتها و اعمال آن ها میبینم و... بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم: نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است .مکثی کردم و به پسرعمه ام اشاره کردم .بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سال ها به دنبال جهاد و شهادت بودم ،حالا اینجا و با این وضع بروم ؟! اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید می رفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم. بی اختیار همراه با آن ها حرکت کردم. لحظه ای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!این را هم بگویم که زمان، اصلاً مانند اینجا نبود.
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_سیزدهم
من در یک لحظه صدها موضوع را می فهمیدم و صدها نفر را میدیدم! آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم. پسرعمه و عمویم در کنارم حضورداشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایات شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می دیدم. چقدر چهره آن ها زیبا و دوست داشتنی بود.دوست داشتم همیشه با آن ها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آب و علف حرکت میکردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم! روبروی ما یک میز قرار داشت یک نفر پشت میز نشسته بود. آهسته آهسته به میز نزدیک شدیم!به اطراف نگاه کردم .سمت چپ من در دوردست ها،چیزی شبیه سراب دیده میشد. اما آنچه می دیدم سراب نبود ،شعلههای آتش بود! حرارتش را از راه دورحس میکردم. به سمت راست خیره شدم. دردور دستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس میکردم. به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم .می خواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکس العملی نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند.جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرارداد!
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_چهاردهم
💠حسابرسی
جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همین که خودت را ببینی کافی است. چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود:" اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا." این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.(آیه ۱۴ سوره اسراء). نگاهی به اطرافیانم کردم .کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم. بالای سمت چپ صفحه اول، با خط درشت نوشته شده بود:" ۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز" از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه ؟گفت: سن بلوغ شماست.
شما دقیقاً در این تاریخ به بلوغ رسیدی. توی ذهنم بود که این تاریخ، یکسال از پانزده سال قمری کمتر است .اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه های بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و... پرسیدم: این ها چیست؟ گفت: این ها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده. قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم ،جوان پشت میز نگاهی کلی به کتاب به من کرد و گفت :نمازهایت خوب و مورد قبول است. برای همین وارد بقیه اعمال می شویم.
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سه_دقیقه_در_قیامت
🖊 ناشر: نشرشهید هادی
🔘 #قسمت_پانزدهم
یاد حدیثی افتادم که پیامبر صلی الله علیه واله فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال برامتم واجب کرد نماز های پنج گانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان به سرعت به سوی خدا بالا میرود، نماز های پنج گانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی می شود، نماز های پنجگانه می باشد. من قبل از بلوغ،نمازم را شروع کرده بودم و با تشویقهای پدر و مادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدای ناکرده نماز صبحم قضا می شد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت می دادم. وقتی آن ملک، یعنی جوان پشت میز به عنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیهم السلام فرمودند: اولین چیزی که مورد محاسبه قرار می گیرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقیه اعمال قبول می شود. و اگر نماز رد شود...خوشحال شدم. به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچک ترین کارها .حتی ذره ای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند. تازه فهمیدم که" فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره" یعنی چه .هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آن ها جدی جدی نوشته بودند! در داخل این کتاب! درکنار هر کدام از کارهای روزانه من،چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره می شدیم، مثل فیلم به نمایش در می آمد.
▪️رَهبَرَم سَیِّد عَلی▪️
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_شانزدهم
درست مثل قسمت ویدئو در موبایل های جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم. آن هم فیلم سه بعدی با تمام جزئیات! یعنی در مواجه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم. لذا نمی شد هیچ کدام از آن کارها را انکار کرد. غیر از کارها،حتی نیتهای ما ثبت شده بود. آنها همه چیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود. تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمی شد بزنیم. اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار می کردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت می دیدم. همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار می کردم ،یکدفعه دیدم، یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا این ها محو شد.مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟ گفت: بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. با عصبانیت گفتم:چرا؟ چرا همه اعمال من؟ او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبر (ص) که میفرماید: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمی رسد.
[بحارالانوار:ج۷۵،ص۲۲۹]
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_هفدهم
رفتم صفحه بعـد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نمـاز اول وقـت ،مسجـد، بسیـج، هیئـت و رضایـت پـدر و مـادر و... فیلم تمام اعمـال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمـال خوب، مورد تایید من بـود. آن زمان دوران دفـاع مقـدس بود و خیلی ها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهـای خوبی که فراموش کرده بـودم تماماً برای من یادآوری می شـد. اما با تعجـب دوباره مشاهـده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: این دفعـه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم!؟ جوان گفت: یکی از رفقـای مذهبـی ات را مسخـره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد. بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سی ام سوره یس برایم یادآوری شد:روز قیامـت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است ."یا حَسرَهً علی العِباد ما یاتیهم من رسول الا کانوا به یستهزون" خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکارگذاشتن رفقـا بودم. با خودم گفتم: اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه. رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم. اما کارهای خوب من پاک نشد. با اینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخی ها، با رفقـا گفتیم و خندیدیم اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم. هیچ گنـاهی همراه با شوخی های من نبود.برای همین شوخی هاوخنده های من،به عنوان کـار خوب ثبـت شده بود.باخودم گفتم :خدا را شکر.
یاد حدیثی افتادم که امام حسیـن علیه السلام می فرماید:👇👇
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_هجدهم
برترین اعمـال بعداز اقامـه نمـاز ،شاد کردن دل مومن است؛ البتـه از طریقی که گناه در آن نباشد. [المناقب،ج۴،ص۷۵] خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجـب دیدم که
ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده ! به آقایی که پشت میز نشستـه بـود با لبخندی از سر تعجب گفتم:حج؟! من در این سن کی مکه رفتم که خبـر ندارم!؟ گفت :ثـواب حـج ثبت شده، برخی اعمال باعث میشود که ثـواب چندین حـج در نامـه عمـل شما ثبـت شود.مثل اینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی. یا مثلاً زیـارت با معرفـت امام رضـا علیه السلام و... اما دوباره مشاهده کردم که یکی یکی اعمـال خوب من در حال پاک شدن است. دیگر نیاز به سوال نبود. خودم مشاهده کردم که آخرشـب با رفقا جمع شده بودیـم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم، یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که می فرمود: برخی اعمـال باعث حبط (نابودی) اعمـال (خوب انسان) میشود. به دو نفـری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید!؟ همینطور اعمـال خوب من نابود میشود. سـری به نشانـه ناامیدی و اینـکه نمیتوانند کاری انجام دهند برای تکان دادند.همینطور ورق میزدم واعمال خوبـی را میدیدم که خیلی برایـش زحمت کشیده بودم، اما یکی یکی محو میشد. فشار روحی شدیدی داشتم. کم مونده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنوی ام را به چشم می دیدم .نمی دانستم چه کنم. هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبـت شده بود. اعمال خوب من، همه از پرونده ام خارج میشد و به پرونـده دیگران منتقـل میشد.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖋 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمـت_نوزدهـم
💠نیّـت
"وکتـاب اعمـال آنـان در آنجـا گـذارده میشود. پس گناهـکاران را می بینی در حالی که از آنچـه در آن اسـت ترسـان و هراسـان هستند و میگویند: وای بر ما ،این چه کتـاب اسـت که هیـچ عمل کوچـک و بـزرگ را کنار نگذاشتـه، مگر اینکه ثبـت کرده است. اعمـال خود را حاضـر می بیننـد و پروردگارت به هیچ کس ستـم نمیکند"( کهف ۴۹) صفحات را که ورق می زدم، وقتی عملی بسیار ارزشمنـد بود، آن عمل درشـت در بالای صفحه نوشتـه شـده بـود.در یکی از صفحات، به صورت بسیـار بزرگ نوشتـه شده بود: #کـمـک_به_یـک_خانـــواده_فقـیـر
شرح جزئیـات و فیلـم آن موجود بـود، ولـی راستش را بخواهیـد من هرچی فکر کردم به یـاد نیاوردم که به آن خانـواده کمک کـرده باشـم! یعنی دوسـت داشتم، اما توان مالی نداشتـم که به آن ها کمک کنم. آن خانـواده را میشناختـم. آن ها در همسایگی ما بودنـد و اوضـاع مالـی خوبی نداشتند. خیلی دلم میخواسـت به آنها کمک کنم، برای همیـن یک روز از خانه خارج شـدم و به بازار رفتـم. به دو نفـر از اعضـای فامیـل که وضـع مالـی خوبـی داشتند مراجعـه کـردم .من شـرح حال آن خانـواده را گفتـم و اینکـه چقـدر درمشکلات هستنـد، اما آن ها اعتنایـی نکردنـد .حتی یکی از آن ها به من گفـت: بچـه، این کارا به تـو نیومـده. ایـن کار بزرگترهـاسـت.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖋 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمـت_بیستـم
آن زمـان۱۵ سال بیشتر نداشتـم، وقتی این برخـورد را بـا مـن داشتنـد، من هم دیگـر پیگیری نکردم. اما عجیـب بـود که در نامه عمل من، کمـک بـه آن #خانـواده_فقـیـر ثبـت شده بود! بـه جوان پشـت میـز گفتم: من که کاری برای آن ها نکردم؟ او هم گفـت: تو نیّـت ایـن کار را داشتی و در این راه تـلاش کردی، اما به نتیجـه نرسیدی. برای همین، نیّت و حرکتی که کردی، در نامـه عملـت ثبـت شـده. یاد حدیـث رسـول گرامـی اسـلام در نهـج الفصاحـه، صفحـه ۵۹۳ افتادم: خدای والا میفرمایـد: وقتی بنده من کار نیکـی اراده کند و نکنـد (یا نتواند انجام دهد) آن را یک کـار نیک بـرای وی ثبت میکنم... البته فکـر نیّـت کـار خـوب، در بیشتر صفحات ثبـت شده بـود. هر جایی کـه دوست داشتم کـار خوبـی انجـام دهـم ولی تـوان و امکانـش را نداشتـم، اما برای اجرای آن قـدم برداشتـه بودم، در نامـه عمل مـن ثبـت شده بود. ولـی خدا را شکـر که نیّـتهای گناه و نادرست ثبت نمیشـد. در صفحات بعـد و جـای جـای ایـن کتـاب مشاهـده می کردم کـه چنیـن اتفاقی افتاده. یعنی نیّـت های خـوب مـن ثبـت شـده بـود. البتـه بـاز هم مشاهده می کردم کـه اعمـال خـوب خـودم را بـا ندانـم کاری و اشتباهـات و گناهانـی که بیشتر در رابطـه بـا دیگـران بـود از بیـن می بـردم. هـر چـه جلـو می رفتـم، نامـه عملـم بیشتـر خالـی می شـد! خیلی از ایـن بابـت ناراحت بـودم. از طـرفی نمی دانستم چـه کنــم.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
🌷 #پسـرک_فلافـل_فـروش
🖊ناشـر: انتشـارات شهیـد ابراهیـم هـادی
🌿رفاقـت ما با هـادی ادامه داشت. تا اینکه یک روز تماس گرفت. پشت تلفن فریاد می زد و گریه می کرد! بعد هم خبر عـروج ملکوتی سید علی مصطفـوی را به من داد .سال بعد همه ی دوستان را جمع کرد و تلاش نمـود تا کتاب خاطرات سید علی مصطفـوی چاپ شود. او همه ی کارها را انجام میداد اما میگفت: راضی نیستم اسمی از من به میان آید. کتاب همسفر شهـدا منتشر شـد. بعد ازسید علی ، هـادی بسیـار غمگیـن بود. نزدیکترین دوست خود را در مسجد از دست داده بود. هـادی بعد از پایان خدمت چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه ی علمیه شـد.
تابستان سال ۱۳۹۱ در نجف ،گوشه حرم حضـرت علی علیه السلام او را دیدم. یک دشداشه ی عربـی پوشیده بود و همراه چند طلبه ی دیگر مشغول مباحثه بود. جلو رفتم و گفتم: هـادی خودتی؟! بلند شد و به سمت من آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم. با تعجب گفتم: اینجا چه کار می کنی ؟بدون مکث با همان لبخند همیشگی گفت: اومدم اینجا برای شهـادت!خندیدم و به شوخی گفتم: برو بابا، جمع کن این حرفارو ،در باغ رو بستند، کلیدش هم نیست! دیگه تموم شد. حرف شهـادت رو نـزن.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_یکم
ای کاش کسـی بـود کـه میتوانستـم گناهانـم را به گـردن او بیندازم و اعمـال خوبـش را بگیـرم! اما هر چه میگذشت بدتـر می شد. نکتـه دیگـری که شاهـد بودم اینکه؛ هر چه به سنین بالاتـر می رسیدم، ثواب کمتـری از نمـازهای جماعت و هیئت ها در نامـه عملم می دیدم! به جوانـی که پشت میـز نشسته بود گفتم: در این روزها من همگی نمـازهایـم را به جماعـت خواندم .من در این شـب ها هیئت رفته ام .چـرا این ها در نامـه عملم نیست؟ روبـه من کرد و گفت :خوب نگـاه کن .هر چه سـن وسالـت بیشتر میشـد، ریا و خودنمایـی در اعمالـت زیاد می شد. اوایـل خالصانـه به مسجـد و هیئـت میرفتـی اما بعـدها ،مسجـد میرفتی تا تو را ببینند. هیئت میرفتی تا رفقایت نگوینـد چـرا نیامدی! اگر واقعاً برای خـدا بود، چـرا به فلان مسجـد نمی رفتی؟ چـرا در فـلان هیئت که دوستانت نبودند شرکت نمی کردی؟ بعد ادامه داد: اعمـالی که بـوی ریـا بدهـد پیش خـدا ارزشـی ندارد. کاری که غیـر خـدا در آن شریک باشـد به درد همان شریک میخورد نه به دردخـدا. اعمـال خالصـت را نشان بده تا کار شما سریـع حل شود. مگـر نشنیده ای:"اَلاعَمـالُ بِالنیـات.اعمـال به نیّـت ها بستگی دارد."
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_ودوم
💠نجـات یـک انسـان
همین طور که با ناراحتـی،کتاب اعمـالم را ورق می زدم و با اعمـال نابـود شده مواجـه می شـدم، یکبـاره دیـدم بالای صفحه با خــط درشــت نوشتـه شـده: <#نجـات_یـک_انسـان> خوب به یاد داشتـم که ماجـرا چیسـت.این کـار خالصانه برای خـدا بود. به خودم افتخـار کردم و گفتم :خـدا را شکـر. این کار را واقعـاً خالصانه برای خـدا انجـام دادم. ماجرا از این قرار بود که یک روز در دوران جوانـی با دوستانم برای تفریـح و شنا کردن، به اطراف سـد زاینـدهرود رفتیم. رودخانـه در آن دوران پـر از آب بـود و ما هم مشغول تفریـح. یکباره صدای جیغ زدن یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکـوب کرد! یک پسـر بچـه داخل آب افتاده بود و دست و پا می زد، هیچکس هم جرأت نمی کرد داخل آب بپـرد و بچـه را نجات دهد. من شنـا و غریـق نجات بلد بودم. آماده شـدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند! آن ها میگفتند: اینجا نزدیک سـداست و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببـرد. خطرناک است و... اما یک لحظه با خودم گفتم: فقط برای خـدا و پریـدم توی آب.خدا را شکر که توانستم این بچـه را نجـات بدهم.هرطوربـود او رابه ساحـل آوردم وبـا کمـک رفقـا بیـرون آمدیم.پـدرومـادرش حسابـی از من تشکر کردنـد.خودم را خشـک کردم ولباسـم را عوض کردم.آماده رفتـن شدیم.خانـواده این بچـه شماره تمـاس و آدرس من را گرفتند.این عمـل خالصـانه خیلی خوب در پیشـگاه خـداثبـت شده بـود.مـن هم خوشحال بـودم.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـیـد ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_سـوم
لااقل یک کار خوب با نیّت الهـی پیدا کردم. می دانستم که گاهی وقت ها، یک عمل خـوب با نیّت خالـص، یک انسان را در آن اوضاع نجات می دهد.از اینکه این عمل،خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کرده ام. اما یکباره مشاهده کـردم که این عمـل خالصانـه هم در حال پاک شدن است! با ناراحتی گفتم: مگه نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ می شه، خُب من این کار رو فقط برای خـدا انجام دادم. پس چرا داره پـاک می شه؟! جـوان پشت میـز لبخندی زد و گفت: درست میگی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانـه با خـودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم. انگار نیّت درونی من مشغـول صحبت بود.من با خودم گفتم :خیلی کارمهمی کردم.اگه جای پـدر و مـادر این بچه بودم، به همه خبر می دادم که یک جـوان به خاطـر فرزند ما خودش رو به خطر انداخت.
اگه من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسـم ویـژه میگرفتم. اصلاً باید روزنامـهها و خبرگـزاریها با من مصاحبه کنند. من خیلی کار مهمـی کردم.
#ادامــه👇👇
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
#ادامــه...
فـردای آن روز تمـام این اتفاقات افتاد. خبرگزاریها و روزنامهها با من مصاحبه کردند. استانـدار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیـه حسابی برای من آوردنـد و... جـوان پشت میز گفت:تو ابتدا برای رضـای خـدا این کار را کردی، اما بعد، خرابش کردی... آرزوی اجـر دنیایی کردی و مـزدت را هم گرفتی. درسته؟ گفتم: راست می گی. همه اینها درسته. بعد هم با حسرت گفتم: چیکار کنم؟! دستم خالیه.جـوان پشت میز گفت: خیلیها کارهاشون رو برای خـدا انجام میدهند، اما باید تلاش کننـد تا آخر این اخلاص را حفظ کنند .بعضـی ها کارهای خالصانه رو در همان دنیـا نابود میکنند!
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـیـد ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_چهـارم
💠 #سفـر_کربـلا
حسابـی به مشکل خورده بودم. اعمـال خوبم به خاطـر شوخی های بیش از حد و صحبتهای پشت سر مردم و غیبت ها و...نابـود میشد و اعمـال زشـت من باقی می ماند. البته وقتی یک کـار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت می شد. چرا که در قــرآن آمده بود :"اِنَ الحَسنات یُذهِبنَ السَیئات".(هودآیه۱۱۴) اما خیلی سخت بود. اینکه هر روز مادقیـق بررسـی و حسابرسی میشد. اینکه کوچک ترین اعمـال مورد بررسی قرار می گرفت خیلی مشکل بود. همین طور که اعمـال روزانه بررسی میشد، به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم .اواسط دهه هشتاد. یکبـاره جوان پشت میز گفت:به دستور آقا اباعبـدالله علیـه السـلام پنج سال از اعمـال شما را بخشیدیم.
این پنج سال بدون حسـاب طـی میشود . با تعجب گفتم: یعنی چی ؟گفت: یعنی پنـج سال گناهـان شما بخشیده شده و اعمال خوب تان باقی می ماند. نمی دانید چقـدر خوشحال شدم. اگر در آن شرایط بودید، لذتی که من از شنیـدن این خبر پیدا کردم را حس می کردید. پنج سال بدون حسـاب و کتـاب؟! گفتم: علت این دستور آقا برای چی بود؟ همان لحظه به من ماجـرا را نشان دادند.در دهه هشتادو بعد از نابـودی صـدام، بنـده چندین بار توفیق یافتم که به سفـر کربـلا بروم. در یکی از این سفـرها ،یک پیرمرد کـرولال در کـاروان ما بود. مدیـرکـاروان به من گفت: می توانی این پیرمـرد را مراقبت کنی وهمـراه او باشـی؟
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـیـد ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_پنجـم
من هم خیلی مثل خیلیهای دیگر دوست داشتم تنها به حـرم بروم وبا مولای خودم خلـوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم. کار از آنچه فکـر می کردم سختتر بود. این پیرمرد هوش و هواس درست و حسابـی نداشـت .او را باید کاملاً مراقبت میکردم. اگر لحظه ای او را رها می کردم گم می شد. خلاصه تمام سفر کربلای ما تحـت الشعـاع حضور این پیرمرد شد. این پیرمـرد هر روز با من به حـرم می آمد و بر میگشت. حضور قلب من کم شده بود .چون باید مراقب این پیرمرد میبودم. روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنـده وقتی فهمیدکه او متوجه نمیشود، قیمت را چند برابر گفت. من جلو آمدم و گفتم: چی داری می گی؟ این آقا زائر مولاسـت. چرا اینطوری قیمت می دی؟ این لباس قیمتـش خیلی کمتره. خلاصـه اینکه من لباس را خیلی ارزان تـر برای این پیرمرد خریدم. با هم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود. با خودم گفتم: عجـب دردسـری برای خودمون درست کردیم. این دفعه کربـلا اصلاً به ماحال نداد. یکباره دیدم پیرمرد ایستـاد .روبه حـرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد وبا همان زبان بی زبانی برای من دعـا کرد .جوان پشت میز گفت: به دعـای این پیرمرد، آقا امام حسین علیـه السـلام شفاعـت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند.بایددر آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحـال شدم. صدها برگـه در کتـاب اعمـال من جلو رفت. اعمـال خوب این سال ها همگی ثبت شدو گناهـانش محـوشده بـود.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـیـد ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیسـت_و_ششـم
💠آزار مؤمــن
در دوران جوانــی درپایـگاه بسیـج شهرستـان فعالیـت داشتم. روزها وشب ها با دوستانمان باهم بودیم. شب های جمعـه همگی در پایگاه بسیـج دور هم جمـع بودیم وبعد ازجلسه قـرآن،فعالیت نظامـی وگشـت وبازرسـی و...داشتیم. درپشت محل پایگاه بسیـج، قبرستان شهرستان ماقـرارداشت. ماهم بعضـی وقت ها، دوستان خودمـان را اذیت می کردیم! البتـه تاوان تمام این اذیت ها را درآنجا دادم. برخی شبهـای جمعـه تا صبـح در پایگاه حضـور داشتیم. یک شب زمستانی، برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقـا گفت:کی جرأت داره الان بـره تا تـه قبرستـون وبرگـرده؟ گفتـم: این که کاری نـداره. من الان می رم. او هـم به من گفـت: باید یک لبـاس سفیدبپوشی! من سر تا پا سفیدپـوش شـدم وحرکـت کردم. خس خس صـدای پای من روے بـرف،ازدورشنیـده می شد. من به سمت انتـهای قبرستـان رفتم! اواخر قبرستان که رسیدم، صـوت قـرآن شخصی را از دور شنیدم! یـک پیـرمـرد روحانـی که از سـادات بود، شـب های جمعـه تاسحر، در انتهای قبرستان ودرداخل یک قبرمشغول تهجـدو قرائـت قـرآن می شد.فهمیدم که رفقـا می خواستند بااین کار ،با سیـد شوخی کنند. می خواستـم برگردم اما باخـودم گفتم: اگه الان برگردم، رفقـا من رو متهـم به ترسیدن می کنند. برای همین تا انتهای قبرستـان رفتـم. هرچه صـدای پای من نزدیکتـر می شد،صدای قرائـت قـرآن هم بلندتـر می شد! از لحـن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـیـد ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_هفتم
تا اینکه به بالای قبـری رسیدم که اودر داخل آن مشغول عبـادت بود.یکباره تا مرا دید فریـادی زد وحسابی ترسید.من هم که ترسیده بودم پا به فرارگذاشتم. پیرمردسیـد، رد پای مرا در داخل برف گرفت ودنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد،حسابی عصبانی بود. من هم ابتدا کتمان کردم،اما بعد،ازاومعذرت خواهی کردم.اوهم با ناراحتی بیرون رفت.حالا چندین سال بعد از این ماجرا،درنامه عملم حکایت آن شب را دیدم.نمی دانیدچه حالی بود،وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم می دیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم،ازدرون عذاب می کشیدم.از طرفی در این مواقـع،بادسوزان از سمت چپ وزیدن می گرفت، طوری که نیمی از بدنم ازحـرارت آن داغ می شد!وقتی چنین اعمالی رامشاهده می کردم،به گونه ای آتش را درنزدیکی خودم می دیدم که چشمانم دیگرتحمل نداشت. همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید، که چندسال قبل مرحوم شده بود،ازراه آمد وکنارجوان پشت میـز قرارگرفت.سید به آن جوان گفت:من ازاین مرد نمی گذرم. او مرا اذیت کرد. اومراترساند.من هم روبه جـوان کردم وگفتم:به خدا من نمی دونستم که سیددرداخل قبـر داره عبادت می کنه. جوان روبه من گفت:اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قـرآن می خونه.چراهمون موقع برنگشتی؟ دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.خلاصه پس از التماس های من،ثـواب دوسال عبـادت های مرا برداشتند ودرنامـه عمل سیـدقراردادند تا ازمن راضی شود. دوسال نمازی که بیشتربه جماعت بود.دوسال عبادت رادادم به خاطراذیت وآزار یک مؤمن!
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seye
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🔘 #قسمت_بیست_و_هشتم
اینجا بود که یـاد حدیث امام صادق علیه السلام افتادم که فرمودند: حرمت مومن حتی از کعبـه بالاتـر است. در لابه لای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مومنین بر خوردم. شخصی از دوستانم بود که خیلی با هم شوخی میکردیم و همدیگر را سر کار
میگذاشتیم. یکبار در یک جمـع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بداو را ضایع کردم. خودم هم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او عذرخواهی کردم. او هم چیزی نگفت. گذشت تا روز آخر که می خواستـم برای عمل جراحـی به بیمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم:فلانی، من خیلی به تو بد کردم .یکبار جلوی جمع، تو روضایع کردم. خواهش می کنم من را حلال کن. من ممکنه از این بیمارستان برنگردم. بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهـش التماس کردم تا اینکه گفت:ان شاءالله که سالم و خوب برمی گردی. آن روز در نامه عملم، همان ماجرا رادیدم. جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد.اگررضایـت اورا نمیگرفتی باید تمام اعمـال خوب خودت را میدادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه، آبروی یک مؤمن رو بردی. بعداشاره به مطلبی از رسول گرامـی اسلام(ص) نمود که فرمودند: روزی آن حضـرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند:"ای کعبه! خوشا به حال تو، خداونـد چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامـی داشته! و به خدا قسم حرمـت مؤمـن از تو بیشتر اسـت، زیرا خداونـد تنها یک چیز را از تو حرام کرده، ولی از مؤمـن سه چیز را حـرام کرده: مـال، جـان و آبـرو، تا کسی به اوگمـان بد نبـرد"
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_بیست_و_نهم
💠حسینیـه
می خواستم بنشینم و همان جا زار زار گریه کنم. برای یک شوخی بی مورد دو سال عبـادت هایم را دادم. برای یـک غیبـت بیمورد، بهتریـن اعمال من محو میشد.چقدر حساب خـدا دقیق است. چقدر کارهای ناشایست را به حسـاب شوخـی انجام دادیـم و حالا باید افسوس بخوریم. دراین زمـان، جـوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهـار سال منتظر شماست. ایـن شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخـی برود، اما معطل شماسـت. با تعجب گفتم: از کی حرف می زنی؟ یکی از پیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیدم که در مقابلـم و در کنار همان جـوان ایستاده.خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ چند ساله منتظر تو هستم. بعد از کمی صحبت، این پیرمرد ادامه داد: زمانی که شما در مسجـد و بسیـج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمدهام که حلالم کنید.آن صحنه برایم یادآوری شد. من مشغـول فعالیـت در
مسجـد بودم. کارهای فرهنگی بسیج و... این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشه ای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او به من تهمت زد. البته حرف خاصی هم نبود.او فقط نیت ما را از این کارها زیر سؤال برد.عجیب تر اینکه، زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیـج بود و نوجوان بودم !! آدم خوبی بود. اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. و به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشون آدم خوبی بوده، من همینطوری از ایشون نمی گذرم. هرچی میتونی ازش بگیر. نامه اعمـال من خالیه.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
『رهبرم سید علـی』
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ 🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی 🔘 #قسمت_بیست_و_نهم 💠حسینیـه
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمـت_سـی
تازه معناے آیـه ۳۷ سـوره عبس را فهمیدم" هر کسی(در روز جـزا براے خودش) گرفتارے دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگرے باشد." جوان هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی با برکت بوده و ثواب زیادے برایش میآید. او یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه بـراے رضاے خدا ساخته که مردم از آنجا استفاده میکنند. اگر بخواهـی ثواب کل حسینیه اش را از او می گیرم و در نامه عمل شما می گذارم تا او را ببخشی. با خودم گفتـم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه. بنـده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهاے نداشت.ثواب ساخت یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخـی.براے تهمـت به یک نوجوان، یـک حسینیه را که بااخلاص وقف کرده بود، داد و رفت! اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمـت به یـک نوجوان، یـک چنین خیراتی را از دست می دهد، پس ماکه هر روز و شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن وحرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که به راحتـی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمـان هرچه می خواهیم میگوییم... باز جوان پشت میزبه عظمت آبروے مؤمن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند:" کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مردم با ایمـان رواج یابد، براے آنان در دنیا و آخـرت عذاب دردناکی است."امام صادق علیه السلام در تفسیر آیـه می فرماید: هر کس آنچه را درباره ی مؤمنـی ببینـدیابشنـود ،براے دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمـت_سـی_و_یـک
💠#بیت_المـال
از ابتداے جوانـی و از زمانی کہ خودم را شناختم، به حق النـاس و #بیت_المـال بسیار اهمیت می دادم. پدرم خیلی به من توصیه میکرد کہ مراقب #بیت_المـال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی .از طرفی من پاے منبر ها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را میشنیدم. لذا وقتـی در سپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی کہ در محل کار حضـور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان میـزان و کمی بیشتر، اضافه کارے بدون حقوق انجام میدادم کہ مشکلی ایجاد نشود. با خودم می گفتم:حقـوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم کہ کارهای مراجعین را به دقت و با رضایـت انجام دهم. ایـن موارد را در نامـه عملم می دیدم .جوان پشت میز به من گفـت: خدا را شکر کن #بیت_المـال برگردن ندارے و گرنه باید رضایـت تمام مردم ایـران را کسـب میکردے! اتفاقاً در همان جا کسانی را میدیدم کہ شدیـداً گرفتـار هستند. گرفتـار رضایت تمام مـردم ، گرفتـار #بیت_المـال. این را هم بار دیگر اشاره کنم کہ بُعد زمان و مکـان در آنجا وجود نداشت. یعنـی به راحتی می توانستم کسانی را کہ قبل از من فـوت کردهاند ببینم، یا کسانی را کہ بعـد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را میدیدم، لازم به صحبت نبود، به راحتی می فهمیدم کہ چه مشکلی دارد. یکباره و در یک لحظه می شد تمـام این موارد را فهمیـد.
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
📌 #سـه_دقـیـقـه_در_قـیـامـتـــ
🖊 نـاشـر: نـشـر شـهـید ابـراهـیـم هـادی
🔘 #قسمت_سی_و_دوم
من چقدرافرادے را دیدم کہ با اختلاس و دزدے از #بیت_المـال بہ آن طرف آمده بودند و حالا باید از تمام مـردم ایـن کشور، حتی آن ها کہ بعدها بہ دنیا می آیند، حلالیت می طلبیدند! اما در یکی از صفحات این کتاب قطـور، یک مطلبی براے من نوشته بود کہ خیلی وحشـت کردم! یادم افتاد کہ یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت ،چند جلد کتاب بہ واحد من آورد و گذاشت روے طاقچه و گفت: این ها باشـه اینجا تا بقیـه و سربازهایی کہ بعداً می یان،در ساعات بیکارے استفاده کنند.کتابهای خوبی بود. یک سال روے طاقچـه بـود و سربازهایی کہ شیفت شب بودند، یا ساعات بیکارے داشتند استفـاده میکردند. بعد از مدتی، من از آن واحد بہ مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی کہ می بردم، کتابها را هم بردم. یک ماه از حضور مـن در آن واحد گذشت، احساس کردم کہ این کتابها استفاده نمی شود. شرایط مکـان جدید با واحـد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکارے داشتند. لذا کتابها را بہ همان مکـان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده می شه. جوان پشت میز اشاره اے بہ این ماجرا ے کتاب ها کرد و گفت: این کتاب ها جزو #بیت_المـال و براے آن مکـان بود، شما بـدون اجـازه، آن ها را بہ مکان دیگرے بردے، اگر آن ها را نگه مـی داشتی و به مکـان اول نمی آوردے، باید از تمام پرسنل و سربازانی کہ در آینـده هم بہ واحـد شما می آمدند، حلالیـت میطلبیدے! واقعاً ترسیـدم. با خـودم گفتـم: من تـازه نیّـت خیـر داشتم .
💠رَهبَرَم سَیِّد عَلی💠
🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali