eitaa logo
『رهبرم سید علـی』
2.1هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
95 فایل
شھیدحاج‌قاسم‌سلیمانی؛ ازاصوݪ‌مراقبت‌کنید؛اصوݪ‌یعنۍوݪی‌فقیه، خصوصاًاین‌حکیم،مظݪوم،وارسته‌دردین، فقه،عرفاטּ،معرفت؛ خامنه‌ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌؎عزیزراعزیزجاטּخودبدانید، حرمت‌اوراحرمت‌مقدسات‌بدانید.. -همسایه‌هاموݩ؛👇 - @Saberine_Motenaem - @Safinatol_Najat
مشاهده در ایتا
دانلود
خاطراتی از بسیجی 🔹 در خمین که بودیم همیشه شاگرد اول کلاس بود.حتی یک روز آمد و دیدم گریه می‌کند. پرسیدم:«چرا گریه می‌کنی؟» گفت: « برای اینکه به من و یکی دیگر بیست داده اند.» حتی رفته بود به معلمش هم گفته بود. معلم هم جواب داده بود: « من که نمی توانم به تو بیست و پنج بدهم.»البتّه مرتضی قبل از اینکه به مدرسه برود خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود. حتی وقتی کلاس اول بود، روزنامه هم می‌خواند. مرتضی رشته اش ریاضی بود. یک روز کارت کنکور در دستش بود. گفتم: «مگر نمی خواهی در کنکور شرکت کنی؟» گفت: «کارتم را پاره کردم.»گفتم:«چرا؟» گفت:«رشته ریاضی را دوست ندارم.» بعد رفت و در هنرهای زیبا، در کلاس طراحی نشست و در آنجا باز هم شاگرد اول شد. به نقاشی خیلی علاقه داشت. در همان سالهایی که در کرمان بودیم معلّم نقاشی داشت. 🔹به نویسندگی هم خیلی علاقه داشت و خیلی چیزها می‌نوشت. حتی یک کتاب قبل از انقلاب نوشته بود که اسم عجیبی داشت. یادم نیست چیزی بود شبیه «نه از خود...» موضوعش در مورد ناراحتی مردم و فقر و تنگدستی بود. از زمانی که به دانشکده رفت به موضوع فقر خیلی حساس بود. یک روز زمستانی وقتی از دانشکده به خانه آمد دیدم پالتو همراهش نیست. پرسیدم: « پالتویت کجاست؟» گفت: «دادم به کسی که نیازمند بود.» 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 🔹گاهی می‌دیدم موقع مونتاژ می‌رود وضو می‌گیرد و بر می‌گردد. گفتم: «آقا مرتضی! وسواسی شدی؟ » گفت: «نه آقا احسان! کار کردن راجع به حریم خاصی دارد که باید رعایت شود. ماشه دوربین را هم که می‌خواهی بچکانی باید از قبل مقدمات آن را فراهم کنی. » حتی میز کار آقا مرتضی رو به قبله بود. 👈راوی‌:احسان‌رجبی 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی   🔹وقتی می‌خواست ازدواج کند، یک ساعت مانده به مراسم، داشت کتاب می‌خواند. گفتند: «بیا آن طرف همه منتظرند... » گفت: «فلانی برو بگذارشان سر کار. من ده بیست صفحه دیگه مانده، می‌خوانم و می‌آیم. » راوی:برادرشهید 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 🔹 بیشتر دوست داشت گمنام باشد به همین دلیل گاهی به اسم‌های دیگر مقاله می‌نوشت، نام‌هایی مانند: سجاد شکیب، مرتضی علم الهدی، مرتضی حق گو، مهدی علم الهدی و فرهاد گلزار که از این نام آخر بیشتر در مجلات سینمایی استفاده می‌کرد. گاهی نیز با نام مستعار «کاکتوس» می‌نوشت که بعدها عنوان صفحه طنز ماهنامه ی سوره شد. 👈خاطرات: به روایت دیگران 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 🔹روی نیمکت راهروی بخش تدوین فیلم برایم شعری خواند که خیلی قشنگ بود. بعدها به من گفت تمام اشعار و قصه‌های پیش از انقلابش را سوزانده است به همین خاطر امیدوار بودم آن شعر کار بعد از انقلاب باشد که آن را نسوزانده باشد. در تمام آن سال‌ها همیشه فکر می‌کردم در یک فرصت مناسب از او درخواست کنم که همان شعرش را دوباره برایم بخواند و من یادداشت کنم. حالا که ناگهان خیلی دیر شده، بدون هیچ دلیلی احساس می‌کنم که تنها شنونده ی آن شعر من بوده‌ام. 👈خاطرات: به روایت دیگران 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 🔹قبل از پرواز آمده بود دفتر. موقع خداحافظی همینطور که داشت می‌رفت گفت: نمی خواهی روبوسی کنی؟ گفتم:مگه دو سه روز بیشتر طول می‌کشه؟ خندید و راه افتاد. دوباره بر گشت و گفت: «تا حالا فکر کردی اگه من نباشم، می‌خواهید را چه بکنید؟حرفش را جدی نگرفتم و گفتم: «تعطیل می‌کنیم؟ گفت: «یعنی چی؟» گفتم: «جدی دارم می‌گم. تعطیلش می‌کنیم.» ... و برای همیشه رفت.. 👈خاطرات: به روایت دیگران 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
🔰خاطراتی از بسیجی 🔹با یک شاخه گل مریم به دیدارش رفتم در دفتر ماهنامه سوره اولین بار بود او را می‌دیدم- دست دادیم، یک دیگر را بوسیدیم. اتاقش بوی کاغذ، بوی گل مریم (که می‌گفت مریم را بیش از هر گلی دوست دارد) و بوی سادگی نجیبانه ای می‌داد. نشستیم و از همه چیز سخن گفتیم، اما نه از همه کس- اگر رشته کلام می‌رفت، که ذره ای غیبت و بدگویی آلوده شوی، سکوت می‌کرد، لبخند می‌زد و حرف دیگری را پیش می‌کشید. 👈خاطرات: به روایت دیگران 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 💠در عملیات کربلای پنج، سید مرتضی مسئول اکیپ بود. از آسمان آتش می‌بارید. از شدت سرما بدنمان می‌لرزید. سید گفت: «باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقی هاست، برویم.» مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم. یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می‌خواند، با خودم گفتم: « این مرد خستگی ندارد. » برای نماز صبح همه بچه‌ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم. آقا سید فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می‌دوید، اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیت‌هایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می‌شد، ترس و خستگی در قاموس سید مرتضی راه نداشت. 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 💠اولین بار در جمکران دیدمش. نشسته بود و با صدایی گیرا دعا می‌خواند و نرم نرم گریه می‌کرد. کنارش نشستم و دل به دعایش سپردم. بعد از دعا سلام علیکی کردیم و التماس دعایی. وقتی دیوان حافظ را در دستم دید گفت: «با حافظ همراهید؟» گفتم: «دوست دارم.» گفت: « پس برایم باز کن!» باز کردم، این آمد: «خرم آن روز کزین منزل ویران بروم»گریست، من هم به گریه افتادم. گفتم: «شما؟» گفت: «مهره ای گم شده از صفحه شطرنج الهی» 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali
خاطراتی از بسیجی 💎به نماز سید که نگاه می‌کردم، ملائک را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته اند. گفتم: «نمی دانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت می‌شود.» به چشمانم خیره شد و گفت: «مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در مسیر زندگی هم حواسش جمع نخواهد بود. » 🇮🇷 @rahbaram_seyed_ali