خودگویه های یک معلم🤓
قسمت 1⃣
ریکا🧼، نمادی از قضاوت زودهنگام بچه ها
سال اولی بود که برای تدریس به یکی از مدارس راهنمایی تهران می رفتم. خودم هنوز دبیرستانی بودم و قیافم می خورد که بچه بسیجی و مسجدی هستیم😁
از همون اول وقتی بچه ها یقه بسته من رو دیدن، اونها هم به رسم ادب 😂 ولی در جهت هم شکلی با لباس من، یقه هاشون رو برگردوندن ولی نمی دونستند این کارشون نه نمره مثبت داره نه منفی. (الان بهش میگن شیوه های نوین پاچه خواری)😀
خلاصه، هفته اول به معرفی گذشت و موعد جلسه دوم رسید و من رفتم سرکلاس. سرکلاس دینی.🕋
سلام کردم و به رسم عادت همیشگی اومدم رو صندلی نشستم تاحضور و غیاب کنم که تو این حین دیدم دارم رو صندلی لیز می خورم.
من، دبیر دینی، این ادا و اطوار چیه؟!!! صاف بشین رو صندلی.😱
که یه دفعه متوجه شدم یک مایعی روی صندلی ریخته شده؛ آروم دستم رو به زیر خودم بردم و انگشتی بر اون مایع زدم و دیدم مایع دستشویی یا به زبون خودمونی خودمون، ریکاست.
سرم رو که اوردم بالا، دیدم ۳۰ جفت چشم دارن من رو نگاه می کنند. دقیقا اینطوری😳
حالا من چه واکنشی نشون بدم که اونها یه واکنش خوبی نشون بدن و این اتفاق منجر به یه حادثه تکانشی نشه!!!
هیچی دیگه! گفتم این اتفاق می تونه یه سرانجام خوبی داشته باشه!
و درمان کار: مدیریت خشم به سمت خوبی ها و خوشی هاست.
خلاصه یکی از بچه ها رو صدا زدم و فرستادمش بره یه بسته دستمال کاغذی بیاره.
تو همین حین که این مبصر سراپا تقصیر رفت دستمال کاغذی بیاره که از چهرش هم مشخص بود خودش هم در این حادثه مقصر بوده من شروع کردم به صحبت با بچه ها:
«یادش بخیر ما هم تو دوران نوجوانی و کودکی از این کارها با معلمون می کردیم، مثلا من یادمه خودم صندلی معلم علوم رو سوراخ کردم و چون اسفنجی بود پر آبش کردم و ... یا برای یکی از معلم ها سوزن گذاشتیم و...؛ اما این کار رو برای هر معلمی نمی کردیم، معلمی که بعد دو سه جلسه می دیدیم نه درس دادن بلده نه مرام و معرفت و رفاقت سرش میشه و ...»
وقتی صورت بچه ها رو میدیدم، متوجه شدم با دقت دارن به حرفهای من گوش میدن...
«خلاصه براتون بگم این بلایی بود که ما سر بعضی از معلم ها با اون ویژگی ها در میوردیم ولی نه زود هنگام؛ بلکه بهش فرصت می دادیم خودش رو اثبات کنه... اما بی معرفتا شما زود شروع نکردید به این کار؛ نمی شد به من فرصت بدید که من خودم رو به شما اثبات کنم تا ببینید من رفیقتون هستم یا نه»
این رو که گفتم، دیدم یکی از بچه های کلاس (اونم سوم راهنمایی) بلند شد شروع کرد به گریه کردن😭: «آقای افشاری! ما نمی خواستیم این کار رو بکنید، زنگ پیش معلم داشتیم، برای آزمایش ریکا اورده بودیم، فلانی یک انگشت توش زد و بعدش اومد دستش رو با میز پاک کرد»
بعدی بلند شد: آقا! به خدا ما کاری نکردیم من فقط رو میز مالیدم، فلانی بود که اومدم برداشت رو صندلی مالید.
بعدی بلند شد: به خدا کار من نیست! فلانی گفت بیا این آقا معلم جدید رو اذیتش کنیم....
خلاصه افشاگری ها زد بالا و هر کدوم یکی دیگه رو لو می داد.
من که تازه دستمال کاغذی به دستم رسیده بود، تو همین مدتی که بچه ها داشتن افشاگری می کردن و هم دیگه رو لو می دادن😂 یواش یواش با دستمال کاغذی خودم رو تمیز می کرد و می گفت خدایا من چطور برم خونه با این شلوار، دغدغه بچه ها به دست آوردن دل من بود و من دغدغم شلوار ریکایی😅
خلاصه افشاگری ها که تموم شد، گفتم بچه ها این چیزها مهم نیست و اتفاق رو فراموش کنید؛ سعی کنید ازش یه قاعده کلی و یه معیار کلی به دست بیارید.
اون قاعده می دونید چیه؛ یکی می گفت آقا سوزن از ریکا بهتره، یکی می گفت به جای ریکا از آب استفاده کنید (اینها رو خودم گفتم بخندید)😉
بهشون گفتم:
قاعده کلی اینه که همیشه یادتون باشه: «زود در مورد کسی قضاوت نکنیم.»
خودمم یه قاعده خوب در مواجه با بچه ها یاد گرفتم: تو هم در مقام حکمیت و اجرای حکم، زود عمل نکن.
بعد از اون بود که شاید اگر به مقام غالیان نرسیده باشم، همه اون بچه ها شدن رفیق فابریکم و دیگه خیلی هاشون سر از مسجدمون تو محله تهرانپارس سردر آوردن.
ولی خب حیف شد؛ اون رابطه شیرین به خاطر سفر من برای تحصیل دانشگاه تداوم پیدا نکرد و خدا خفش کنه اون کسی رو که دیر تلفن همراه 📱رو اختراع کرد.
✍️ محمدحسین افشاری
(دبیری از دبیران مدارس ایران زمین😅)
#خودگویه_های_یک_معلم
#معلم
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
با ما در کانال "راهبری فرهنگ" همراه باشید.
@rahbariefarhang