#داستان
سلام #نماز را که می دادیم، به سمت کلاس پا تند می کردیم؛ اما من کمی خجالت می کشیدم. به همین دلیل گفتم:
" #راضیه ، ما برای نماز ظهر و عصر خیلی متلک می شنویم که این دوتا از درس پرسیدن فرار می کنن یا می خوان برای #کارت_نماز خودشونو نشون بدن و..."
از پله ها پایین آمدیم.
-من می گم "نمازمون رو بعد از کلاس بخونیم.
به در کلاس رسیدیم. #راضیه دستش را بالا آورد تا به در بکوبد.
-نماز، #اول_وقت باید خونده بشه!
چند ضربه به در زد وارد شدیم. دبیر، اخمی کرد و بهمان خیره شد.
ادامه دارد...
#شهید_راضیه_کشاورز🌹
#دختر_نوجوان
#کتاب_راض_بابا
@rahe_ebrahim