eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
372 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.1هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هفتم اما نه!
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... چند ماهی از اون خداحافظی کبودم از خونه ی کودکی هام گذشته بود.😔 روزهای سختی بودن ولی به لطف خدا 😍و دلگرمی های تموم نشدنی خاله مهین، 😍همه چیز خوب پیش می رفت.🤗 کارگاهمون کم کم شبیه خونه ای شد که همه توش احساس آرامش و امنیت داشتن 😇و گاهی از دلتنگیهاشون با بقیه می گفتن و کمی سبک می شدن.☺️  بر خلاف انتظارم حساب و کتابم جور از آب در می اومد. 😌حتی  می تونستم سهم حاج اتابکی رو هم  کم کم کنار بگذارم.😊 پیرمرد انقدر نجیب بود که سراغم نمی اومد برای همین خودم رفتم پیشش اما اون فقط از اینکه کار پا گرفته بود خوشحال بود.😍 با احساس سربلندی زیادی قول دادم که دیگه می تونه رو درآمد کارگاه حساب کنه…😌😍 جون گرفتن کار بهم جرات داد تا تصمیم تازه ای بگیرم.🤗  کلی کار نکرده داشتم. کلی رویا و آرزوی پشت در مونده.😇🤩 باید دنبال یکی یکیشون می رفتم.😎 برای خودم کتاب📕 خریدم. دوست داشتم دوباره درس بخونم. هرچند که خیلی دیر شده بود.🙄 من هفت کلاس بیشتر سواد نداشتم.😒 وقتی به این موضوع فکر می کردم دلم هزار تیکه میشد. 💔💗 اما نباید دیرتر میشد. شاید خاله مهین هم می تونست کمک کنه.🙄🤔 بهش که گفتم بغلم کرد و گفت: حلیمه بهت افتخار می کنم.😎🤩 اما دخترم من کمک زیادی ازم ساخته نیست. کتابها خیلی تغییر کردن. چرا مدرسه ی شبانه اسم نمی نویسی؟! این طوری وارد محیط آموزشی می شی و مطمینم که سریعتر پیش می ری!🤔🤗👌 گفتم: واااااای عالیه. 🤗🤩خیلی دیر شده برای درس خوندن ولی نباید دیرتر بشه.🙃😇 دستهام رو تو دستش گرفت🤝 و گفت: همه تو شرایط ایده آل زندگی نمی کنن حلیمه جان! 🙂خیلی ها مثل تو مجبورن که دیرتر یا بعد از یه وقفه ای دوباره شروع کنن.🙃 حالا باهم می ریم برای ثبت نام و خودت می بینی.😍😎 دلشوره داشتم! 😦 مدت زیادی از روزهایی که مدرسه می رفتم می گذشت.  خجالت هم می کشیدم 😓 ولی راه دیگه ای نبود. برای رسیدن به رویاهام باید شروع می کردم. 😇 ثبت نام که کردیم مدیر مدرسه کلی تشویقم کرد🤩🤗 و بهم گفت:  قول می دم از جوونترین دانش آموزای کلاستون هستی. 😍😉اصلا نگران نباش.☺️ این دلگرمی ها خوب بودن اما من هنوز اضطراب زیادی داشتم . 😧روز اول که رفتم سر کلاس متحیر شدم.🙄  خانوم مدیر راست می گفت. من تقریبا از همه جوونتر بودم.🤩😎  این موضوع انرژی زیادی بهم داد.🥳 این حس که هنوز خیلی هم دیر نبود خوشحالم می کرد. 😃😅 در عین حال ازدیدن بانوهایی که به زندگی و آینده امید داشتن هم حس خوب مضاعفی گرفتم. ☺️انقدر هیجان زده بودم که بی تابی می کردم برای اومدن روز بعد.😌 خیلی تو مدرسه بهم خوش میگذشت.😍 بعد از کارگاهم (خونه گلی حاج آقا اتابکی) اونجا امن ترین جایی بود که سراغ داشتم. 🤗شبها بعد از تعطیلی کارگاه تا چند ساعت مشغول می شدم و همه ی درس ها رو پیش پیش می خوندم 😎 تا جاییکه معلممون بهم پیشنهاد وسوسه انگیزی داد:🤩🤔 “می خوای جهشی بخونی؟”🤩😎  چی از این بهتر بود!!!🥳🤩 گفتم: از خدامه خانوم.😍 چندتا کتاب📚 بهم داد و گفت: “با خانوم مدیرم حرف میزنم تا یه روز تو خرداد بیای و امتحان بدی.📄 ” انگار دنیا رو بهم داده بودن.😍   چند هفته سخت درس خوندم. 🤗 امتحانهای دوره ی  راهنمایی رو دادم و با نمره ی الف قبول شدم.😎🤩 هیچوقت خانوم ناظری رو فراموش نمی کنم. تو فاصله ای که داشتم برای امتحان آماده می شدم، بارها پیشش رفتم و اِشکال هام رو اَزش پرسیدم.  با صبر و اشتیاق زیادی مشکلاتم رو حل می کرد.🥰😍 چقدر آدم های خوب تو دنیا زیاد بودن….😍🥰 ... ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ🥀🕯🖤🕯🥀ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هشتم چند ماهی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... و بالاخره اون روز تعیین کننده اومد ….🙂 باور کردنی نبود! همه ی روی خوش زندگی یکباره بهم رو کرده بود. 😌️ گفتن می تونم دبیرستان رو شروع کنم. خانوم ناظری رو سفت بغلش کردم🤗 و انقدر از خوشحالی بالا و پایین پریدم که سرگیجه گرفتم. 😇 این پیشرفت هیجان انگیز رو با خاله دوتایی جشن گرفتیم . 🧁🎉 غرق تو روزگار درهم پیچیده ای که تازگیها سر کلافش دستم اومده بود و آسته آسته باهم خوب تا می کردیم بودم که ….🙄 حیدر! اینجا چی کار می کنی!😳 اومدم چاق سلامتی دختر عمو . مبارک باشه.  ماشالله بزنم به تخته رو اومدی! چه خوب کردی حلیمه!  تو حقت نبود که اونطور روزگارت سیاه بشه …😊 حرفش رو قطع کردم و گفتم نمی خوام از اون روزها هیچ چی بشنوم….🙁 آب دهانش رو قورت داد و گفت راستی شنیدم مدرسه میری!🙂 گفتم: آره!😍 گفت: حلیمه راستش …🙄 دلم نمی خواست تو کوچه بیشتر از اون حرف بزنه… برای همین گفتم بیا بریم داخل گلویی تازه کن.🙂 خانومها دارن کار می کنن ولی می تونی یه نگاهی هم به کارگاه بندازی.🙂😊 چشماش برقی زد و قبول کرد.  باید یه جوری حالیش می کردم که دیگه نیاد سراغم.  برا همین یه کم وقت می خواستم تا فکرم رو جمع و جور کنم.🤔 همین طور که با حیرت🙄 داشت دور و اطراف رو از نظر می گذروند گفت: 🤔 واقعا باید بهت تبریک گفت.😀 کار خیلی بزرگیه!  می تونی رو منم حساب کنی دختر عمو هر کمکی ازم ساخته باشه دریغی نیست.❤️ گفتم: ممنون کمکی احتیاج نیست. گفتم: من تنها شروع نکردم خاله مهینم همیشه پشتم بوده. 😍خدارو شکر هم که روسفید شدم پیشش. حاج آقا اتابکی هم که کم از پدر نبوده برام تو این مدت.😍 گفت خدا حفظشون کنه ولی بازم بالاخره برا یه دختر تنها اینهمه مسولیت زیاده!🙁 گفتم: دختر تنها اون موقع بودم که تو پشت میز خیاطی خونمون…. نه! خونه ی خان داداشم هر روز دفن میشدم و خودم رو تشییع می کردم…☹️ الان به لطف خدا تنهایی ندارم.😍 هم خدا هست و هم بنده های مهربونش.😍  تو هم خیالت از بابت من نگرون نباشه. می دونم که مثل برادر دلواپس خواهرتی ولی خوبم….😌 به نظرم متوجه منظورم شد چون رنگش یکباره سرخ شد و سینه صاف کرد و گفت خوشحالم برات. کم کم رفع زحمت کنم. خدا قوت..🙄😐 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_نهم و بالاخره
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... تابستون که دیگه فارغ از درس📚 خوندن شده بودم رو کاملا سرگرم کار بودم و تونستم پول💵 زیادی پس انداز کنم.😌 حالا دیگه مدت خوبی از شروع کارم می گذشت. قرضم رو به خاله مهین می تونستم کم کم پرداخت کنم.😍😌 خستگی روزهای سخت از تنم در اومده بود و مدام به این فکر می کردم که چطوری محبت های اون و حاج آقا رو میشه جبران کنم.🙂😊  بدون حمایت اونها تو اون روزهای تنهایی جرات نمی کردم  هیچ کاری از پیش ببرم.😍🥺 دلم می خواست از خودم و از اونهایی که کنارم بودن تا نترسم تشکر کنم. 🤩برای همین یه جشن کوچیک با کمک بانو ها ترتیب دادیم. 🤩🎊🎉 همه جا رو باهم تمیز و مرتب کردیم.  به خاله مهین و حاجی هم گفتیم که بیان.  برای هر کدوم یه هدیه هم گرفته بودم.🎁 دوست داشتم بفهمن که چقدر برام ارزش دارن و چقدر هنوز به خاطر اعتمادشون سپاسگزارم.😍😍 بعد از خوردن کیک 🍰و تنقلات🥜🌰 شروع کردم به سخنرانی. صدام می لرزید اما گفتم . باید می گفتم. باید سپاس به جا می آوردم. اشک تو چشمهاشون حلقه کرده بود.🥺🥺 از انعکاس شادی چشمهاشون فهمیدم که کارم درست و به جا بود. اینجوری شاید یه کم از محبتهای بی توقعشون رو جبران کردم…☺️ یادمه که اون روز حاج آقا کناری کشیدم و گفت:  دخترم لازم نبود انقدر خودت رو به زحمت بندازی.  اما کاش خان داداشت رو هم خبر میکردی.  درسته که اون نتونست به موقع بهت اعتماد کنه اما نباید فراموش کنی که مدتها حمایتت کرده و چیزهای زیادی ازش یاد گرفتی.  شاید حتی جسارتی که برای شروع لازم داشتی رو از تجربه ی تماشا کردن راهی که محمود پله پله رفته بود، بدست آورده بودی، چقدر خوبه که شهامت بخشیدن رو هم پیدا کنی…😍👌 دلم به درد اومد. راست میگفت. چرا باید تو همچین روزی برادرم پیشم نمی بود.🥺 اما یاد آوری خاطره های تلخ اون روزها نمیگذاشت هیچ قدمی به سمتش بردارم. هیچکس نمی دونست که محمود با خودخواهی های بی اندازش چقدر از سهم زندگی کردنم رو نابود کرده بود.☹️ چطور میشد ببخشمش؟!🙁 حتی تو این مدت هم دست از سرم بر  نداشت و هر کارشکنی که لازم بود دریغ نکرد تا به زانو در بیام….😟😔 واقعا چرا محمود از برادری و حمایت چیز زیادی نمی فهمید؟!…🥺😞 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_دهم تابستون ک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... تابستون زیبا 😍و خاطرات خنکش من رو تبدیل به آدمی کردن که هر روز ولع زندگی کردنش بیشتر و بیشتر میشد.🥰 درست شبیه به نوجوانهایی که هیچ ابایی از بیگدار به آب دادن ندارن مشتاقانه در جهت چالش ها خیز بر می داشتم.🥰😇 امید و آرزو تو همه ی موجودیتم جوانه داده بود. 🤩تو مدت کوتاه گذشته قدرت خارق العاده ای در خودم پیدا کرده بودم که با همه ی روزهای رفته از عمرم برابری میکرد و شاید گاهی سنگینی  …🤩🥰 اما حتی همه ی حس مقتدر درونم، اشتهای عجیبم برای مبارزه و روح سرکشم نمیتونست مسیر امواجی رو که به سمتم در حرکت بودن رو تغییر بده ….🤩😎 اونها هم مثل من بی پروا برای نشون دادن خودشون تعجیل داشتن…😍 یه روز که تازه از مدرسه برگشته بودم خاله هراسون و سرآسیمه اومد کارگاه!😳 رنگ پریده و مضطرب 😧گفت: جلوی خونه ی حاج آقا پارچه ی مشکی زدن.😢 پاهام سست شد. 🥺 ریختم زمین از هول. 🥺دلم داشت از تپش می ایستاد.💗 یه بار دیگه انگار آقام مرده بود.😢😢 یهو حس کردم بازم خونه خراب شدم و یه بار دیگه تو خشم یکی از اون موج های بلند روزگار گرفتار شدم، نه! در هم پیچیده شدم…😭😭😭😭 وحشت و غم و ترس …😫😔🥺 حس عجیبی بود. تو خودم داد می زدم:😔  پیرمرد مهربون حالا مگه وقت رفتن بود؟! 😭من که همین تازگیا دیده بودمش!  آخه چرا؟!😢😢 اما لب از لبم باز نمیشد حتی یه کلمه بگم.🥺  با کمک آب قند یه کم جمع و جور شدم. انقدر که از اون حالت مسخ شدگی و بی حسی به دردمندی رسیدم. 😢😢😫 رخت سیاه پوشیدم و رفتیم خونشون…😭 چه غربت غریبی تو دلم بود. 😔 کنار عروسش نشستم و لبهای خشکم رو به سختی حرکت دادم و گفتم: حاج آقا برام پدری کرده منم مثل دختر نداشتش تو غمتون شریک بدونین.🥺😭 هرکاری از دستم ساختست بگین تا تو جبران همه ی محبت های بی توقعش قدمی برداشته باشم.😭😭 یه طوری که بوی گلگی میداد گفت:☹️ حلیمه! خیلی ازت تعریف میکرد!🙁 غم دلم از اهالی اون خونه بیشتر بود،🥺 شاید هیچکدومشون به اندازه ی من و به این سختی یتیم نشده بودن! پاشدم که برگردم کارگاه، اما یه جور سنگینی که انگار بلندترین کوه دنیا رو دوشمه.😭😭 زمهریر رفتنش در و دیوار کارگاه رو هم سرد کرده بود. انگار همه ی آجرهای خونه گلیش می خواستن یه چیزی بگن.😢 یه چیزی شبیه اشک. 😢نشستم وسط حیاط و زار زار گریه کردم.  😭😭😭تو غم از دست دادنش حسابی عزادار شدم….🥺😢 آخه مگه داشتنش کجای کار دنیا رو لنگ میکرد که… خیلی برام سخت بود کنار اومدن با مرگش…😭😭 وقتی هفتمین روز سوگواریش تموم شد از همه خواستن که رخت عزاشون رو در بیارن اعلام کردن که مراسم دیگری نخواهد بود و هزینه ی همه ی مراسم بعدی به وصیت خودش به مراکز درمانی کودکان اهدا میشه.😭😭 اون واقعا مرد بزرگی بود! جز این ازش توقع نمی رفت!🥺😢 خستگی غصه هنوز تو تنم بود که محمود پیداش شد. ” وسایلت رو جمع کن و قبل از اینکه ورثه بیان سراغت خودت با احترام بیا بیرون از خونه ی اتابکی! ” سخت راست می گفت!🥺😢 حالا که دیگه خودش نبود، همه ی قول وقرارها لغو میشد. 😢🥺کی میتونست رابطه ی دختر و پدری ما رو بفهمه اصلا کی میتونست معنی رفاقت و شراکتمون رو درک کنه…😫 باید یه فکری می کردم. ساکت بودم که گفت: هنوز باورت نشده هان!!! 🙄 گفتم چی! گفت: اینکه باید جمع کنی برگردی !!🙄😐 هرچه زودتر دست به کار شو! بسه هر چی خفت از دستت کشیدم!!!☹️ عصبانی شدم اما چیزی نگفتم. دست بردار نبود و انگار که از قبل همه ی حرفهاش رو از بر کرده باشه یه ریز و بی وقفه می گفت…😢😢 یادمه لابلای پرخاش هاش نجوا کنان گفتم: من چه کار خلافی کردم که به تو خفت داده داداش؟ 😢🥺 با لحن تند مخصوصش گفت: بفرما خانوم! بفرما! دیگه باید چی کار می کردی!!!😠☹️ صداش کم کم داشت بلند می شد که گفتم بر نمی گردم داداش.🙁   بالاخره یه فکری می کنم. تو هم بهتره کم کم این واقعیت رو قبول کنی که منم سهم خودم رو از زندگی دارم. اصلا بذار حتی به زحمت و سختی، سنگینی حق زندگیم رو خودم به دوش بکشم، درست مثل خودت!🥺🙁 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_یازدهم تابستو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... با این غم تازه اما هنوز زندگی در جریان بود. سردرگمی زیادی داشتم.😕 مطمین نبودم که آیا باید دنبال یه جای جدید می گشتم یا نه! 🤔آخه انقدری هم پول نداشتم که بتونم جایی رو اجاره کنم.😢 با اینهمه دلم نمی خواست کورسوی امید ته دلم رو، خودم نا امید کنم. 😔 مدام به خودم یاد آوری میکردم دفعه ی قبل حتی بدون هیچ تجربه ای بالاخره یه دری به روم باز شد.🤗 نهایتا تصمیم گرفتم تا روزیکه بچه هاش نیومدن سراغم خودم حرفی از تخلیه ی کارگاه نزنم. 👌 گاهی خیلی خوشبینانه فکر می کردم:😇 اصلا شاید اونها با ادامه ی کار مشکلی نداشته باشن.🙂 چند وقتی گذشت و خبری نشد هرچند هربار که زنگ در می خورد یه چیزی تو دلم کنده می شد که حتما اومدن…🙂 بی قراری و آشوب دلم باعث شد تا نهایتا دست به کار بشم و به چندتا از بنگاه ها سر بزنم و سراغ بگیرم واسه یه جای کوچیک…😔 اما گزینه های موجود معمولا یا خیلی بزرگ بودن که از عهده ی من خارج بود یا خیلی دور از شهر که عبور و مرورم رو به مدرسه سخت می کرد.🙁 ولی دلسرد نشدم تا اینکه تو یکی از روزها بهم پیشنهاد شد که کارگاه کوچیکی رو ببینم که تو اجاره ی یه نفر دیگه بود. 🙂 مستاجر فعلی کارگاه می خواست تو مدت کوتاهی تخلیه کنه. 🤔قیمت اجاره هم نسبتا مناسب بود برای همین تصمیم گرفتم که برم برای بازدید. 🙄 همراه بنگاه که داشتم می رفتم تو کوچه با حیدر برخورد کردم.😐 مجبور شدم سلام و علیک کنم و وقتی دید تنها دارم میرم بازدید ملک، اصرار کرد که همراهم بیاد. 🙁 نمی تونستم تو کوچه جلوی بنگاهی خیلی باهاش چونه بزنم و همراهیش رو با اکراه قبول کردم. ☹️ از در که وارد شدیم یه جوون خیلی خوش سیما بهمون خوش آمد گفت.🙂 انقدر برخوردش گرم و گیرا بود که حواسم کلا پرته خودش شد…😊 همین طور که داشت اطراف رو نشونمون می داد به حیدر گفت: کارگاه رو شما می خواهین راه بندازین یا همسرتون؟!🙄😳 جا خوردم و دیدم که چشمهای حیدر داره برق می زنه،🙁 دستپاچه و خیلی سریع گفتم: ایشون پسر عموم هستن. 🙂من کارگاه رو می خوام.🙃 ذوق تو چشمهای حیدر ماسید و خیره به من مونده بود 😆 که پسره لبخندی زد و گفت:🙂 پس تشریف بیارین تا سالن اصلی رو نشونتون بدم. 🙂همراهش رفتم و توضیح داد که چی به چیه. اما حواس من هرجا بود، به چیزهایی که می گفت نبود!😇 نمیدونم چرا خیلی دلم می خواست بدونم که داره کجا میره!🙂 اما موقعیتی پیش نیومد که سوال کنم.  فقط ازش تشکر کردم و رفتیم بنگاه و حیدر هنوز اصرار داشت که همراهیم کنه.🙁 گفتم من این ملک رو پسندیدم و قیمتش هم برام مناسب هست اما قرار با مالک رو بگذارید برای فردا…☺️ تو راه یاد اون چهره ی متین و زیبا همش تو ذهنم بود😍 که حیدر پرسید حلیمه پول کافی داری؟🤔 اگه نیاز هست من میتونم بهت قرض بدم….🤗 این سوال بیجا لازم بود تا من رو از عالم رویای چشمهای پسره بیاره بیرون و یادم بندازه که باید برم پیش خاله مهین.🤭  بدون اینکه جواب سوال حیدر رو بدم ازش تشکر کردم و گفتم من باید برم خونه ی خالم…🙂 در رو که باز کرد خودم رو تو امن ترین آغوش دنیا جا دادم😍 و با شرم زیادی گفتم: خاله! 🙂 سلام گرگ بی طمع نیست ها … 🙃 و از خجالت همونجا تو بغلش موندم.😥 خنده ی شیرینی کرد و گفت بریم تو برام تعریف کن. …😉☺️ ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_دوازدهم با ای
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... دلم می خواست اول از چشم های اون غریبه باهاش حرف می زدم. 😍🙈 دلم می خواست می پرسیدم خاله عشق تو نگاه اول راسته؟ 🙈می خواستم بپرسم اصلا دخترا هم حق دارن عاشق بشن؟🙈 اصلا می شن؟🙈 اما خجالت می کشیدم.😥  برای همین فقط گفتم خاااااله یه جایی رو دیدم که ….🤭 گفت: حلیمه! چرا صبر نمی کنی با پسرهای اتابکی حرف بزنی بعد! شاید بشه همونجا بمونی!🤔 گفتم: دیر یا زود بهم می گن خالی کنم.😔 مطمینم! حتما می خوان که بفروشنش و سهم الارث تقسیم کنن…😕 هرچند برای خودم هم سوال بود که چرا هنوز سراغم نیومده بودن!🤔 از خاله مهین خواستم که یک بار دیگه برای رهن کارگاه بهم کمک کنه و قول دادم که هر ماه از درآمد کارگاه یه مقداریش رو پرداخت کنم.🤭😥 داشتیم باهم شام می خوردیم که بهم گفت:  حلیمه چشمات!🙄  گفتم چی خاله؟ 🤔گفت چشمات یه چیزیشون شده! 😳گفتم خاله چی ! 😳گفت: یه رنگی شدن! یه برقی افتاده توشون!😍 واااااای!!!🙈 مثل یه تیکه زغال که سر منقل گُر می گیره سرخ شدم 🥵و عرق کردم.😥 از کجا فهمیده بود! 🤔 چی تو چشمام دیده بود؟!  🤔سرم رو انداختم پایین و گفتم خاله جون چی می گین؟!😥😐 خنده ای سر داد و گفت نمی تونی پنهون کنی ! 😄😃 این برق از اون برقهاست که خودش داد می زنه خبر!!!!😃 گفتم خاله سر به سرم نذار تروخدا. 😅گفت باشه عزیزم. اما هروقت که دلت خواست برام تعریف کن…😍🤗 با شرم وحیای زیادی گفتم:  چیزی نیست که بگم!😓 اون شب اولین باری بود که ذهنم با یه نفر غیر از روزمرگی های زندگی معمولیم مشغول بود.🙈😍 با اون لحظه ای که قلبم برای چند دقیقه تندتر زده بود.💓💓  احساس شیرین و گنگی بود که نمی ذاشت چشم رو هم بذارم.😍☺️  با اینکه هیچ چی ازش نمی دونستم اما می تونستم بهش فکر کنم.😍 حتی به خودم می خندیدم که دیووونه، تو حتی نمیدونی اسمش چیه، کیه…؟!😃🙃 صبح خیلی زود رفتیم بانک و مبلغ ودیعه رو گرفتیم.  بعد یه کم باهم قدم زدیم . دست خاله رو گرفته بودم تو بغلم و یواشکی داشتم تو خودم باهاش درد و دل می کردم.😍☺️ با اینکه بلند نمی گفتم ولی خوشحال بودم که هست که بهش بگم. حتی یواشکی…😍🥰 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_سیزدهم دلم می
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... تازه رسیده بودیم کارگاه که در زدن.🙄 پسر اتابکی! پسر بزرگترش ! بالاخره اومد. 😳 چقدر بر خلاف پدرش چهره ی سردی داشت.😐 یه جوری سرتاپام رو نگاه کرد که مور مور شدم. 😖 خدارو شکر می کردم که خاله هم پیشم بود. یه چند دقیقه ای بدون اینکه هیچی بگه راه رفت و همه جا سرک کشید.  تا اینکه گفت: صیغش بودی؟😳😳 یخ کردم. پاهام به زمین میخ شدن! حس میکردم چند تن وزن دارم. قدرت جابجا شدن نداشتم…🥺😔😔 ادامه داد: یا شایدم ….😒 به زحمت گفتم: بلللللله؟!😳 با وقاحت تمام دوباره سوالش رو پرسید!😖 خاله اومد جلو و گفت: آقای محترم مراقب حرف زدنت باش.😐  اما اون همین طور ادامه داد که آخه خانووووم چه طوری باور کنم دختر به این جوونی، تنهااااااااا بدون هیچ اجاره نامه یا قراردادی اومده و اینهمه وقت اینجا رو قوروق کرده! لابد یه چیزی بوده دیگه.😑😑 اعصابم کاملا بهم ریخته بود و صدام می لرزید اما سعی کردم مسلط باشم و گفتم:😬 شما حتی به آبروی پدرتون هم رحم نمی کنید.  خدا رحمتش کنه که هر بار خودش با اصرار رسید پرداخت ها رو بهم می داد.  درسته که قرارداد رسمیی بینمون نبود اما طبق قول و قرار لفظی و اخلاقیمون من مبلغی ماهیانه بابت سهم شراکت بهشون پرداخت می کردم و با پاهایی که هنوز می لرزیدن رفتم و رسیدها رو آوردم.🤔 همین طور که نگاه کثیفش رو دوخته بود به کاغذها دوباره به خودم جرات دادم وگفتم:  ما همین امروز قرار هست که ملک دیگه ای رو اجاره کنیم و حتما تا چند روز آینده تخلیه می کنیم.😰😑 اما احسان که تقریبا بویی از انسانیت نبرده بود، گفت: اینا که ارزش قاونی ندارن. رو راست بگو چه جور قول و قراری بینتون بوده شاید ما هم طالب شدیم ادامه بدیم…😖 باورم نمیشد پسر آقای اتابکی انقدر وقیح باشه. دیگه نای حرف زدن نداشتم.😦 خاله اومد جلو و با عصبانیت گفت:  بیرون!   بیروووون آقااااا!🙄 خیلی طولی نکشید که وجود منحوسش رو از کارگاه بیرون برد و گفت:  فردا تخلیه باشه!😐 انقدر حالم خراب بود که فقط دلم می خواست زودتر بره تا اشکهام رو تو دامن خاله گریه کنم.😭😭😭 حس میکردم تموم بودن آدمیزادیم درد می کرد. انگار با حرفهاش و نگاه های آلودش همه جای تنم رو چنگ زده بود….🥺🥺😭😭😭 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_چهاردهم تازه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... با اتفاقی که افتاده بود، دیگه حتی لحظه ای جایز نبود که اونجا بمونم.😔 باید هر چه سریعتر جابجا میشدم. به خانوم ها آدرس محل جدید رو دادم و گفتم تا چند روز دیگه خبرتون میکنم.😞😞 رفتیم بنگاه.  مالک اومده بود. گفتم میشه قرار تحویل ملک رو زودتر بگذاریم.🥺 صاحب ملک که مرد میانسال و خوش اخلاقی بود خندید و گفت خانوم هنوز قرار داد رو تنظیم نکرده ؟!🤗 یه کم واسه این عجول بودن شرمنده شدم، 😰 خالم دخالت کرد و گفت: آقای ذوالقدر ما به دلایلی مجبوریم ملک قبلی رو زودتر تحویل بدیم و خب تعدادی دستگاه و میز کار هست که باید جابجا کنیم. 🤔آقای ذوالقدر یه کم فکر کرد و گفت با مسوولیت خودتون و هماهنگی با مستاجر قبلی (البته پسر خوبیه مشکلی پیش نمیاد) احتمالا میشه وسیله هاتون رو گوشه ای بگذارین تا کارگاه کاملا تخلیه و تحویلتون بشه. 🤔 خالم گفت این لطف بزرگیه و مشکل ما رو حل می کنه.😌  من که هنوز به اعصابم مسلط نبودم ترجیح دادم چیزی نگم و همه چیز رو بسپرم به خاله. قرارداد امضا شد و وقت اسباب کشی بود.🥺 با آقای ذوالقدر رفتیم دم ساختمونش تا با اون هماهنگ کنه.🙄   اسمش چی بود یعنی؟! 🤔بازم با همون لبخند گیرا اومد جلوی در.☺️ تا دیدمش دلم هرری ریخت.😍 اما در عین حال به آرامش و تسکین قابل قبولی هم دچار شدم. ..☺️ ذوالقدر بهش گفت: پسرم خانم پدیدار می خوان که اسبابشون رو امروز بیارن.  موردی نداره؟ 🤔گفت اما من هنوز چند روز دیگه کار دارم.  ذوالقدر ادامه داد می دونم عمو جان!🙄 آیییی چرا اسمش رو نمی گفت!!! همش پسرم و عمو جان و مگه اسم نداره این بنده خدا!!!!🤔🙄 خلاصه توافق شد تا ما هم یه گوشه از حیاط وسیله هامون رو بگذاریم. جابجابی وسیله ها که تموم شد، از خستگی رمق نداشتیم. 😰🥵 کنار شون نشستیم رو زمین تا نفسی بگیریم و بریم که با یه پارچ شربت آبلیمو اومد پیشمون.😍 “خسته نباشید! گلوتون رو تازه کنید. آبلیموی خونگیه. ”😍😌 خالم سینی رو گرفت و تشکر کرد و گفت پسرم راضی به زحمت نبودیم.😌 خیلی مودبانه گفت: رحمته و ازمون خواست اگه چیزی لازم داشتیم بگیم.😍 سعی کردم از فرصت پیش اومده استفاده کنم و یه سوال بپرسم.🤭   اما همین که گفتم “ببخشید”  قلبم از داشت مثل گلوله از گلوم میزد بیرون. 💗💗 با خودم گفتم حالاچه کاری بود جلوی خاله!😯  الان سوتی میشه! 😐 اما دیگه پشیمونی فایده نداشت. 🤭 باید یه چیزی می پرسیدم .🤔 گفتم: آقای … گفت بردیا هستم.😍😇 گفتم آقای بردیا اینجا رو چند وقته دارین اداره می کنین.🙃 مکثی کرد و گفت …. پنج شش سالی میشه! 🙂 عمو جان بهم لطف داشتن و اینجا رو مدت زیادی در اختیارم گذاشته بودن اما حالا دیگه وقتش رسیده بود که برم……😍😌 بردیا برادر زاده ی ذوالقدر بود!  تحصیل کرده تو فرنگ!  و تو این شهر کوچیک یه کارگاه داشت!😌😇 سوالهام تمومی نداشتن….😉 همینطور که خیره به آسمون نگاه میکردم تو جام غلطی زدم و آرزو کردم کاش بیشتر ازش میدونستم…🤩 اما اصلا چرا نسبت به این غریبه انقدر کنجکاو بودم.🤩 اون تو چند روز آینده می رفت و ….🥺 کاش میشد نره!🥺 کاش می شد اونجا باهم کار می کردیم!🥺 اییی حلیمه! 🙄چت شده! 😳 فردا روز سختیه!😥  بگیر بخواب!!!!😴 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_پانزدهم با ات
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... اضطراب و دلهره ی جابجا شدن و کار رو از سر گرفتن خواب  رو ازم گرفته بود🙂 و البته چشمهای مهربون بردیا.🙃 از طرف دیگه فکر وخیال مدرسه که مدتی بود ازش غیبت کرده بودم.😕 سرو سامون دلم و زندگیم دوباره یهو بهم ریخته بود. اما همش به خودم می گفتم قوی باش. همه ی اونهایی که تو قدمهای قبلی کنارت بودن بازم هستن.🤗 البته به جز پیرمرد مهربون…🥺😢 اما حتی اونهم سهم خودش رو تو آینده ی من داشت…. یه کوله بار تجربه! من همیشه مدیون حمایتش بودم.😍 پس نباید با ترس های بی جا انرژی خودم رو هدر می دادم. تمرکز کردم رو جای جدید و پیشرفت های تازه ای که میتونست زندگیم رو بهتر کنه.🤔 باید پول بیشتری پس انداز میکردم.💵 باید قرض خاله رو هم پرداخت میکردم.💷 صبح خیلی زود 🌝بلند شدم و درست مثل سربازهای جنگی👩‍✈️ آماده ی رزم شدم.💪 از روزی که مبارزه رو از خونه ی خودم شروع کرده بودم همیشه روبه جلو رفته بودم پس نباید می ترسیدم فقط باید قویتر می شدم.😎👌 اول رفتم مدرسه و ماجرار رو اطلاع دادم. بهم گفتن غیبت زیاد از کلاسها باعث میشه امتحانها برای خودم سخت بشه.😥  ولی من چاره ای نداشتم.😶  قول دادم که تا قبل از شروع امتحانها خودم رو به کلاس برسونم . بعد از مدرسه رفتم کارگاه بردیا.😍 دوست داشتم تا هنوز نرفته بیشتر کنارش باشم.😍  یه حسی باهام مبارزه میکرد که نرم، اما سعی کردم بهش گوش ندم و برم….😍🙈 در رو باز کرد و با لبخند دلنشینش گفت شما چه سحرخیزین!☺️ گفتم: عادته. گفت حتما لحظه شماری می کنید تا ما بریم از اینجا. از این سوء تفاهم تلخ خوشم نیومد و گفتم نه!😔  من فقط دلم می خواست بیام برای کمک.  😔گفت: اتفاقا کمک هم لازم دارم.😌 باید یه سری خورده وسایل رو بسته بندی کنم. ممنون میشم. 😌 اینجوری شاید بشه تا غروب کارگاه رو تحویل بدم.🙂 زودتر رفتنش هیچ کمکی به حال دلم نمیکرد اماشاید این تنها بهانه ای بود که بتونم بیشترکنارش باشم ….😍😔 وقتی کارتون ها رو آورد پیشم، گفت:  چند وقته مشغول این کارین؟🤔 گفتم از وقتی یادم میاد. خیلی ساله. گفت پس استادین! گفتم چی بگم. در حد و اندازه ی خودم. گفت درس و مدرسه چی؟🤔 با خجالت گفتم😰 مشغولم. اما اون با هیجان گفت دانشگاه می رین؟🤗 سرم رو پایین اندختم و گفتم نه. مدرسه ! گفت: آفرین!  🤗 با تعجب سرم رو بلند کردم و اون با همون نگاه مهربونش☺️😍 گفت:  دلیلی نداره سفر نامه ی زندگی همه شبیه به هم باشه. اما چه خوبه که بنا به نقشه ی زندگی خودمون همیشه رو به جلو بریم. باید به اون گنجه برسیم. مگه نه؟! ..😍🤔🤗 از کدوم گنج حرف میزد؟! گنجی که تو نقشه ی زندگیمون پنهانه!!!!🤔 سخت بود یه کم فهمیدنش اما هرچی که بود باعث شد تا با احساس برابری بیشتر، جرات حرف زدنم بیشتر بشه. گفتم: من عاشق درس خوندنم😍 اما متاسفانه یه مدتی از مدرسه جاموندم .😔 الانم باز به خاطر شرایط جدید یه مدت غیبت کردم و به تلاش مضاعف احتیاج دارم. با اشتیاق گفت: 🤩 من میتونم کمکت کنم.🤩 گفتم: چه طوری؟🙄 گفت: من تو خیابون عدل دارم مزون لباس عروس میزنم.😍 که خیلی هم از اینجا دور نیست. این اولین مزون این منطقه هست . یه تعدادی سفارش هم گرفتیم. بعد از جابجا شدن هر وقت حوصله داشتین من آماده ام تا کمکتون کنم…😌🙂 چقدر خوب بود. 😍 چقدر خوشحال بودم. ☺️ داشتن یه هم صحبت دلنشینی مثل اون با اونهمه دانش و تجربه چیزی بود که شاید فقط تو خواب می تونستم ببینم.  اما انگار خواب نبود….😍☺️ ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_شانزدهم اضطرا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... مزون لباس عروس!😍 چه ایده ی محشری!😇😃 ازش پرسیدم چندنفر باهاش کار میکنن. گفت ما یه گروه سه نفره ی طراحیم به علاوه ی مامان امیر که مدیر داخلی مزون هست و تعدادی کارگاه هم هستن که سفارشهامون رو میدوزن. گفتم یعنی کارگاه ما هم می تونه ….🤔 گفت: چرا که نه!  فقط من باید یه چند تا نمونه کار ازتون ببینم و تصمیم بگیریم.🤗 یه بار دیگه انگار رو ابرها بودم…🤗🤩 گاهی فکر میکردم یه دست پنهونی از اون روزی که حیدر باعث شد تا حرفهای خان دادشم به گوشم برسه، داشت من رو با خودش می کشید…😍 حتی شاید من رو از اون بی حسی و رخوت با اون سیلی های محکم بیدار کرد تا به یه جایی برسوندم! اما کجا؟🤔😳 شایدم به قول بردیا به اون گنج پنهون!🙄 انگار این افسانه ی شخصی که برام از کیمیاگر تعریف کرده بود دور از واقعیت نبود…😯 وای که چقدر باید کتاب می خوندم. دلم می خواست همه ی غفلت های زندگیم رو یکباره جبران میکردم. آخه حس میکردم شاید بازم دیر بشه…🤭🤗 با کمک بردیا خیلی زود جاموندگی های مدرسه رو جبران کردم. 😍امتحانها رو با موفقیت گذروندم.👌 بعد از جاگیر شدن تو محیط تازه، رفت و آمدهام به مزون هر روز بیشتر و بیشتر شد.🙂 سوسن جون مهربون رو هم خیلی دوست داشتم.🥰 مامان امیر رو می گم.😇 دست های هنرمندش به پارچه های بیرنگ و سرد جون میداد…🙃😇 لباسهایی که ظریف دوزیشون رو انجام میداد حتی قبل از اینکه تو تن یه نو عروس بشینن نوید خوشبختی می دادن…😍🤗👏 میون اون سفیدی مطلق خیلی آسون و بدون زحمت، تو خیال هم می شد خودت رو شبیه به یه ملکه تصور کنی.🧖‍♀ یه روز که چشمهام گرم تماشای سفیدی تورهای رقصان لباس های آماده بود،  بهم گفت: چرا تو هم طراحی لباس رو برای ادامه تحصیل انتخاب نمی کنی!؟🤔 (انقدر موقع درس خوندن با بردیا راجع به انتخاب رشته حرف زده بودیم که همه تو مزون با دغدغه هام آشنا بودن ) طراحی لباس !!! حتی هرگز به ذهنم نرسیده بود! با حوصله ی خوبی نشست و باهم در موردش حرف زدیم. حرف های دوستانش به دلم می نشست…🤩😍 ولی چرا خودم بهش فکر نکرده بودم!؟ شاید چون هنوز هم وابسته ی عادت بودم….🙃 شاید چون هنوز باور نداشتم کاری به جز تکرارهای دیکته شده ی سرنوشت ازم ساخته باشه…🙃 حتی با وجودیکه مدتها بود آغشته ی این فضا بودم اما نمی تونستم یه جور دیگه بهش نگاه کنم. هنوز می ترسیدم پام رو از جای پای محمود دورتر بذارم و هنوز به حاشیه ی آشنا و امن گذشته چسبیده بودم، 🙂🙃اما انگار این همراهان جدید چشمهای دیگه ی من بودن… شاید اصلا اومده بودن تا ندیدن های من رو پوشش بدن..🙃 آب و هوای تازه ی اون روزهام رو خیلی دوست داشتم. دیگه فصل تازه ای از زندگیم شروع شده بود، هدف تازه ای داشتم که باعث میشد هر روز خون تو رگهام ریخته بشه. جوش و خروش درونم از من آدم زنده ای ساخته بود که به تمامی بوی زندگی میداد….😌☺️ قطعا سهم این دوستهای تازه و معجزه ی بودن بردیا، 😍تو پیشرفت رو به جلوی مسیر زندگیم سهم قابل توجهی بود. اما شاید تنها یه مشکل خاص وجود داشت!😕 احساس خیلی خوبی که به بردیا داشتم داشت فراتر از اون حدی میرفت که حتی میشد تصور کنم،😍☺️ امنیت و آرامشی که تو حضورش داشتم و دلتنگیهای بزرگی که از نبودنهای کوتاه مدتش بهم دست میداد حال عجیبی بود. چیزی شبیه به دلشوره های بی پایان…..😍☺️🤭 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هفدهم مزون لب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... گاهی فکرش جوری به سرم میزد که دلم میخواست حتماً با یکی دربارش حرف بزنم.🙈 اصلا چرا دوست هم سن وسال نداشتم؟ 😢انقدر ذهنم سرگرم کار بود که حتی فرصتی نداشتم تا تو مدرسه با دخترها صمیمی بشم. باید یه جوری هجوم این طوفان ها رو با یکی درد و دل میکردم. اما با کی؟🤔 شایدم واسه همچین رازی هیچ دوستی نمی تونست محرم خوبی باشه. یا شاید باید به خاله مهین می گفتم، 🤭 شایدم هیچکس! شاید این بار رو دیگه نمیشد رو دوش هیچکس بذارم. این دیگه فقط و فقط سهم خودم بود…😥🥺 کم کم به جایی رسیده بودم که همه ی تنهایی هام پر بود از خیال بردیا…😍🙃 یه شب ازاون شبهای آروم بود که اومد کارگاه. 🙃با دیدنش دستپاچه شدم.🙄😳  دلم به تپش افتاد 💗 حس کردم قراره چیزی بشه.🤭😶  حس کردم شاید اون هم گرفتاربی تابی هایی از جنس بی تابی های منه… وگرنه چی می تونست اون موقع شب تا دم در کارگاه بکشوندش…🤔 اما نه! نمی تونست این باشه….🤭 پس چی بود؟!….🤔 دل تو دلم نبود که بگه…🙃 اومد تو حیاط و ازم خواست بشینم. یه کم نگاهم کرد و بهم گفت: چند دقیقه ای وقت داری؟🙃😇 قلبم داشت گرومب گرومب میکرد و خودم صدای خودم رو به زحمت میشنیدم. گفتم: حتما. 😍 با یه مکث طولانی گفت: حلیمه!😊 نفسم سنگین شده بود.😧 چشمهاش رو  تو چشمهای منتظرم دوخته بود اما هیچی نگفت.🙄 انگار که صدای ضربان های قلبم رو شنیده باشه سرش رو پایین انداخت و گفت یه چایی داری برام بیاری…☺️ رنگ چشماش بهم می گفت که نیومده برای خوردن چای….😉 خیلی بی میل راهی شدم که بیارم. پای رفتن نداشتم حتی چند بار بین راه مکث کردم ولی مدام به خودم می گفتم صبر داشته باش…😄 وقتی برگشتم نبود…😳 می خواستم صداش بزنم اما نمی تونستم. با سینی چای توی دستم حیرون کنج حیاط ایستاده بودم 🙄🤔که از توی کارگاه اومد بیرون. 😇گفت یادته یه روز اینجا اومدی و کمک کردی تا وسایلم رو جمع کنم و زودتر برم؟!😊 از یادآوری اون روز خوب یه حس آرامشی بهم دست داد…😍☺️ اما هنوز حال دلم گواه طوفان🌪 می داد. چایی رو گرفت و گفت: بشینیم همین جا؟! نشستیم!😍☺️ چقدر عمر دقیقه ها زیاد شده بود…😌 چقدر کم طاقت بودم…😩 چایی رو با حوصله و جرعه جرعه نوش کرد…😕 داشتم تماشاش می کردم که گفت: حلیمه!😍 یه بار دیگه وقت رفتن شده! اومدم که… اومدم…. اومدم…. برای خداحافظی…🥺🥺 صدای محزونم رو هنوز می تونم به وضوح بشنوم که تکرار کردم: خداحافظی؟!🥺😭 گفت: آره حلیمه!  یه مدتی بود منتظر بودم، خداروشکر بالاخره درست شد! کم کم دیگه کارها رو جمع و جور میکنم که برم. اما مزون رو بچه ها اداره میکنن تو هم مثل سابق  سفارش ها رو با امیر و سوسن خانوم پیش ببر.😐 چی میگفت؟!😑 یه مدت بود که داشت میرفت؟! اونوقت الان داشت بهم میگفت؟!😑 ادامه داد که: آشنایی باهات خیلی اتفاق خوبی بود حلیمه. 🙄تو دختر جسوری هستی. همین طور جسور بمون. امیدوارم دفعه ی دیگه که می بینمت خیلی از امروز قوی تر شده باشی! قول بده که قوی تر شده باشی!🙂 بهت زده داشتم بهش گوش میکردم که گفت:  تو نمی خوای چیزی بگی؟ من!   …🥺😢 ... ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #حلیمه تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... #قسمت_هجدهم گاهی فک
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ تو همین لحظه که دلگیرم ازت از همیشه به تو وابسته‌ترم ... انگار گلوم سفت شده بود. انگار توش خار داشت….😔 خیلی چیزها دوست داشتم که بگم.  دلم می خواست بگم نرو. لطفا!!!!🥺 بگم که بمون. بمون و نذار این رویای شیرین تموم بشه! 🥺دلم می خواست بگم تو چشمهای پاکت زندگی کردن رو دوست دارم!🥺😍 دلم می خواست بگم تو زیباترین اتفاق زندگیم بودی. حتی دلم می خواست بغلش کنم….🙈🥺 دلم می خواست بگم  چی می شد سهم من از عشق تو بودی؟!😢 دلم می خواست های های گریه کنم….😭😭 اما هیچی نتونستم بگم. حتی گریه هم نکردم…😔 من شوکه بودم  و اون آماده ی رفتن! چی میتونستم بگم….🥺😟 مثل یه موجود نیمه جون گفتم : بابت همه ی بودن هات ممنونم. خدا به همرات….🥺😭😭 و رفت…😭😭😭 آخ دلتنگی های اون روزها…😩😢 آخه یه جوری بودنش رو باور کرده بودم که انگار همیشگی بود…🥺 گاهی خودم رو سرزنش میکردم که چرا اصلا به احساسم اجازه دادم تا این حد پیش روی کنه و گاهی ازش دلخور می شدم که چرا زودترها بهم نگفته بود که موندنی نیست…😢😕 از این معادله ی پیچیده ی اومدن و رفتن آدمها بیزار بودم.  مدام با خودم تکرار می کردم یعنی چی؟!…اصلا چرا اومد؟🙁😢 اصلا چرا یه روز اومد که حالا رفتنش اینجور سخت باشه؟ اصلا چرا من  انقدر بی تابم!  اه. اصلا رفت که رفت!☹️😔😢 هی با خودم دعوا می کردم و دوباره می رسیدم به اینجا که …. آخه یعنی چی که رفت…؟!😭😢🥺 این سوال بزرگ که دلیل پیداشدنش تو زندگیم چی بود و چرا باید با دل بستن بهش اونطور اذیت می شدم تا مدت زیادی بزرگترین دلمشغولیم بود. اما جوابی براش نداشتم.🥺😭 انقدر به تنهایی های دلم و غم نبودنش فکر می کردم، انقدر از رفتنش سرخورده بودم و انقدر گلگی سر دلم سنگین بود که چیز دیگه ای نمی تونستم ببینم….🥺😢 طول کشید تا به رفتنش عادت کنم… خیلی سخت بود. اما شد…🥺🙁 زندگی ادامه داشت. هنوز هم باید خودم رو زندگی می کردم…😔 خاله مهین هنوز با یه دل دریایی کنارم بود. معلم های مدرسه و بانوهای کارگاه هم…😢😔 به خاطر همه ی قدم هایی که تا حالا برداشته بودم باید با ترس می جنگیدم. باید دوباره حلیمه میشدم. باید قوی می موندم. اما اینبار مثل گذشته نبودم .😢 لباس رزم محکمتری تن کرده بودم… رفتن بردیا شاید شبیه به رفتن پیرمرد مهربون نبود.  اما نتیجش بی شباهت هم نبود…😑 بردیا هم مثل اون برای موندن نیامده بود. اومده بود تا من رو با عشق، تا من رو با خودم آشنا ترکنه.  اومده بود تا سهم خودش رو تو آینده ی من بازی کنه…😯😥 بعد از رفتن بردیا نوع دلبستگیم  به آدمها هم فرق کرد. حتی کم کم دلخوری هام از  محمود از دلم رخت بست. من تونستم ببینم.  ببینم که هرکس حتی اگر خاطره ی بدی تو جام زندگیم ریخته و رفته سهم خودش رو تو فرداهای من بازی کرده.🤔 و من حالا دیگه حتی از همه ی آدم های سخت و نامهربون زندگیم، حتی از خداحافظی های تلخ، ممنون بودم….🤔😢 همه ی اونها از من حلیمه ساخته بودن…. با تشکر و سپاس از همراهی صمیمانه ی شما عزیزان با داستان ?😢😍 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─