🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_یازدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥صدای در زدن اومد... +کیه باباجون در
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_دوازدهم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟🎅
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن زنگ خورد
⚡️
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🍃🍃🍃
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟
+بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
🍂🍂🍂
ارشیا خان!!!
مش عیسی!!!
اسم منو از کجا میدونست؟؟
🍂🍂
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
💥استرسم بیشتر شد .
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
🍂تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم
💥صدای مرغ و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد🐔🐤
با یه مشت گندم از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
⚡️⚡️
-کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....
💥پاهام رو بالا زدم و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
🍃🍃🍃🍃🍃
صدای عو عوی دم غروب سگهای ده هراس انگیز بود!!
البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد
آرامش !!...!💤💤
🍃🍃🍃🍃
+من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...🎅
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🍂🍂🍂🍂🍂
چایی رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود
بوی غذای آشپز خونه یادم انداخت گرسنه شدم...
💥حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش و برنج رو حس میکردم...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟
+باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم بخور تا سرد نشده🎅
فقط همین یه جمله رو گفت!
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
خوابم نمیبرد
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
🍂فکر رفتن به تهران آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم🍃
-ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
+پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟
🍂با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_دوازدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 +باباجون چرا اینقدر بی قراری؟🎅 داشت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_سیزدهم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
کمی زیر ابروهام رو برداشتم
اینطوری شاداب تر به نظر میام
-امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم
دیگه مد نیست👱
-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش
-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش😁😁
کاری با من نداشته باش😉
+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم😜💄
💥💥💥💥💥..
.
-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡
+به به ..... بچه بسیجی😁😁😁..... پس چفیه ات کو....😂
بچه ها ....حاجی برادر.....😁😂.... هِرهِر....خندیدیم.....
دوست.... داری..... با دوستام.... رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😁😂😁
💥💥💥💥💥💥💥
آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥💥💥
آی.... لباسام💥💥💥
آخ.....آخ....
هه ......هه.......هه........هه
🍃🍃🍃🍃
+چیزی نیست باباجون خواب دیدی🎅
بیا یه کم آب بخور 🎅
اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅
صلوات خوبه آرامش میده🎅
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب خاصیتش زیاده...🎅
هم پشه اذیتت نمیکنه..🎅
هم آرومت میکنه...🎅
بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
هوووووم....آرامش...
هوووووووم......آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😞
پارچه چیه؟.... چه بوی خوبی داره...هووووووم...............😴💤💤💤
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_چهاردهم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 +باباجون .... ارشیا خان!....🎅 +میتون
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_پانزدهم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
+میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش باباجون؟🎅
-آره.... اومدم...
🍃دراز کشیده بودم تو خاک ، زیر سایه درختی و آسمون رو نگاه میکردم
تا حالا اینقدر آرامش از طبیعت نگرفته بودم
🍃بوی دود آتیش زیر کتری،
بوی خاک خیس،
بوی برگ درختها،
بوی عطر گل هایی که در اطرافم بودن
بوی علف هایی که زخمی شده بودن
بوی روستا
🍃🍃
🍃همه اینا با صدایی که از زنگوله گوسفندها از دور بگوش میرسید
صدای بلبلهای داخل شاخه ها
بعضی وقتها قار و قار کلاغ
آواز! اُلاغِ تو باغ همسایه
صدای پارس سگ های گله
و البته صدای مرغ و خروسها...
همه یه سمفونی خیلی جالب و هیجان انگیز در عین حال آرام بخش درست کرده بودن
🍃من که همیشه گوشهام با صدای ماشین و موتور و نهایتا آهنگای دوبس!دوبس!! آشنا بود
از این فضای سکوتِ صدادارِ! آکنده از بوهای متداخل واقعا لذت میبردم
مخصوصا که روی خاکی خوابیده بودم که از شدت خنکی داشتم یخ میکردم
🍃خودم رو تکوندم و یه نگاه خنده دار به لباسای شیک و سوسولیم که دیگه با تکوندن هم تمیز نمیشد کردم😉
-اگه مامان با این سر و وضع ببیندت پوست سرت رو میکنه😁😁
بی اختیار یاد جمله های شیطنت آمیز سوگل افتادم که همیشه دلهره الکی به دلم میانداخت.😮
🍃یه نیشخندی زدم و رفتم سراغ بابامرتضی که با بیلش مشغول جابجا کردن خاک بود
⚡️⚡️⚡️
-بیا خستگیت رو بگیر منم الان برات چایی میریزم
+باشه باباجون اینم سیراب کنم اومدم🎅
🍃چوبها رو برداشتم و اومدم سمت آتیش
-علفای پای درختا رو گفتی کجا بریزم؟
+قربون دستت بِبَر ته باغ کنار دیوار سمت چپ که درخت نداره تا بعدا بسوزونمش🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+چقدر این چایی باغی امروز بهم چسبید🎅
دستت درد نکنه خستگی یه عمرم در اومد🎅
-نوش جونت من که فقط ریختم ... خودت دم کردی
+آره اما خیلییی قشنگ ریختی!🎅
🍂بی اختیار اشکم جاری شد😥
🍂معلوم بود بعد از فوت مادربزرگ خیلی دل شکسته شده و تنهایی حسابی غصه دارش کرده
+بخور باباجون تو هم بخور که بیشتر مزه بده...
خداروشکر...
هی....🎅
🍂یه آهی کشید و چاییش رو سر کشید
صورتم رو قایم کردم که نبینه
🍂🍂🍂
کمی سعی کردم گذشته رو تداعی کنم....
واقعا چرا بابام جای به این باصفایی رو ترک کرده؟؟
چرا تو این چند سال اصلا ما رو اینجا نیاورده؟؟
یعنی اینجا از اتریش دورتر بوده؟؟😏
یا اومدنش سخت تر بوده؟؟
+خیلی فکر نکن باباجون ... خدا بزرگه....🎅
بالاخره تنهایی منم یه روزی تموم میشه...
همه میان اینجا.... اینو مطمئنم...🎅
🍂بغض گلوم رو گرفت
کاملا منظورش رو فهمیدم😓😪
🍂پیش خودم حس کردم این پیرمرد لحظه به لحظه و قدم به قدم داره غصه میخوره و فکر بچه هاشه که تنهاش گذاشتن
آخه چرا!؟؟❓❓
جرات نکردم از بابام بپرسم
-بابامرتضی .... چرا عمه فاطمه از پیشتون رفت؟؟
+تو که هنوز چاییت رو نخوردی !!🎅🎅
حالا یه وقت برات تعریف میکنم
فعلا اگه دوست داری کمک کن وسایل رو جمع کنیم بریم یه سری پیش مش عیسی
کارش دارم
رفتم تو فکر!!🤔
مش عیسی برا چی؟؟🤔
دلم نیومد بگم نه ....
فکر تنهایی این سالهاش مثل طوفان فکرم رو مخدوش میکرد
💥💥
+غصه نخور ... این دفعه از جای خلوت میریم خیلی اذیت نشی باباجون🎅
-باشه ..... بزار من الان خودم همه رو جمع میکنم ......شما خستگیت رو بگیر☺️😊
..... اصلأ چند دقیقه دراز بکش😙
🍃🍃
....میخواستم با این حرفها دیر رسیدنم! رو جبران کنم حتی نیومدن بابام رو!!...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_پانزدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 +میتونی این چوبا رو هم ببری پیش آتیش
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_شانزدهم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
سر و صدای گنجشک ها توکوچه باغ اونقدر زیاد بود که به سختی صدایی شبیه اذان قابل شنیدن بود
🍃🍃🍃🍃
اگه میخواستی شاخه ها تو صورتت نخوره باید از وسط کوچه رد میشدی
پیچ و خم جاده اجازه نمیداد بیشتر از ۲۰ متر جلوتر رو ببینی
🍃🍃
+باباجون صد متر جلوتر امامزاده هست من میرم نماز میخونم و بعد میریم🎅
🍃🍃🍃🍃
🍃این رو گفت و سرعتش رو بیشتر کرد
مردد بودم که پا به پاش برم یا آروم برم تا نمازش رو بخونه بعد بهش برسم
-چشم
نمیدونم شنید یانه
خیلی عجله داشت
💥وقتی چشم رو گفتم که حداقل 10قدمی ازم دور شده بود
🍃🍃
دیگه صدای اذان نمیومد اما گلدسته ها معلوم شد
🍃چند نفری از دور و اطراف داشتن خودشون رو به امام زاده میرسوندن
🍂نفر که میبینم خودبخود دست رو صورتم میبرم
دوباره داغم تازه میشه
🍂من که داشتم بیخیال از غم چهره از مناظر لذت میبردم دوباره حالم بد شد
مجبور شدم سرم رو برگردونم
🍂رفتم یه گوشه نشستم که توی دید نباشم
🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
+باباجون ببخشید تنها موندی پاشو تا بریم🎅
-ایرادی نداره
+کاش میومدی داخل خیلی باصفاست آرامش عجیبی داره🎅
با خودم گفتم کاش میرفتم
اما میدونستم چی مانعمه
⚡️⚡️⚡️⚡️
-سلام حاج مرتضی ....خوبی....
+ سلام....سید باقر....زیارت قبول...کی اومدی؟؟🎅🎅
-سلامت باشی... قسمت خودتون بشه....دوسه ساعت پیش رسیدم ... گفتم اول بیام امامزاده عرض ادب کنم..
🍂🍃
من دیگه نمیتونستم خودم رو قایم کنم
فقط کمی عقب تر از دوتا پیرمرد باصفا حرکت میکردم...
🍃🍃🍃
+سیدجان نوه گلم رو دیدی؟...ارشیاخان!
-س..سلام آقا سید...
--سلام پسر گلم... ماشاءالله....ماشاءالله..
حاج مرتضی چه نوه رشیدی داری خدا بهت ببخشه
+ سلامت باشی...خوب تعریف کن ببینم سفر خوش گذشت...سلام ما رو رسوندی به آقا...🎅
🍃🍃🍃
دوتا پیرمرد گرم صحبت بودن اما من غرق در افکار...
یعنی اینم صورتم رو ندید ؟؟
🍃🍃💥💥
دیگه اینقدر فکرم درگیر بود که رد شدن مردم از کنارم رو هم متوجه نمیشدم
فقط گاهی جواب سلام بابامرتضی منو بخودم میاورد...
💥💥🍃🍃
+یا الله....مش عیسی!!!....یا الله... کسی خونه نیست...
⚡️💥⚡️💥⚡️💥
تا بخودم اومدم دیدم پشت سر بابامرتضی تو یه حیاط بزرگ وایسادم...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_هجدهم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 💥چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده -
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_نوزدهم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه و جوشکاری شده مش عیسی رو هل میداد دائم لباش تکون میخورد.
🍂🍂🍂🍂
-اسد... حاج مرتضی اکسیژن میخواد،... برو از بهداری بردار بیار...
💥مش عیسی شاگردش رو فرستاد دنبال اکسیژن
-ارشیا خان خوب کردی اومدی سراغ مش عیسی... آخه یه پا دکتره برا خودش...😊
+نه بابا بدون پا دکترم😂
💥محرم سنگ ها رو از جلو ویلچر بر میداشت
-مگه بابا مرتضی چی شده که اکسیزن میخواد؟
-طوری نیست پسرم... کمی شیمیاییش عود کرده... دو سه ماه یه بار باید بره مشهد تحت مراقبت باشه
-باید هفته پیش میرفت... نمیدونم چرا انداخت عقب...
🍂🍂🍂
دنیا رو سرم خراب شد...
یعنی بخاطر من نرفته؟؟
--زمان جنگ رفته بودیم سری به پسرهامون بزنیم که حاج مرتضی سری هم به مواد شیمیایی های صدام زد...
صدای سیدباقر تو گوشم گنگ و گم شد...
🍂آخه چرا باید درمانش رو برا خاطر من بندازه عقب؟...
💥راجع به شیمیایی چیزایی خونده بودم اما نمیدونستم شکستگی و پیری زودرس هم از عوارضشه...
💥با سختی ویلچر رو از پله ها بالا بردیم
اکسیژن هم رسید...
💥🍂💥💥🍂
-کمی دیر شده...اما.. اما باید عجله کنیم و برسونیمش مشهد...
💥داشتم از ترس و تنهایی و غربت میترکیدم
🍂نشستم و دست گرفتم جلو صورتم
اما غرور و خجالت اجازه گریه رو ازم گرفت...
🍂🍂🍂🍂
-محرم... بدو بابا ...بدو یه سری وسایل که میگم رو از خونه بگیر بیار...
-اسد... تو هم برو سراغ ماشین.. اگه کسی نبود زنگ بزن آژانس خبر کن
...
💥🍂🍂🍂💥
--مش عیسی خیلی کار بلده... غصه نخور... با همین بی پایی گاوداری که گاوهاش مال مردم آبادی هست رو میچرخونه... آخه زمین خوبی داشت...
--از وقتی اون بلا سرش اومد مردم هم تنهاش نداشتن... هرکی چند تا گاو رو آورد تو حیاط پشتی خونه مش عیسی و مش عیسی گاوداری تعاونی راه انداخت
با کمک اسد..🐮🐮
هم مردم از محصولاتش استفاده میکنن هم درآمدی برا مش عیسی شده آخه طبابت دام رو هم بلده و خوددش باعث شده مریضی از دام های آبادی بره...
💥💥💥
من مثل اسفند بالا پایین میشدم اما سیدباقر به خیالش با تعریف هاش میخواست من رو آروم کنه
🍂🍂
-ارشیا خان... بیا این ماسک رو همینطوری نگه دار تا من داروی حاج مرتضی رو مهیا کنم...
بعدش هم براش یه دست لباس بردار که باید ببریش مشهد...
غربت دیگه ای داشت رو سرم آوار میشد...💥🍃🍃🍂🍂🍂
-تنهایی؟.... من که بلد نیستم...آدرسش چیه؟؟...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_نوزدهم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥سید باقر همینطور که ویلچر وصله پینه
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیستم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥💥
-به خدا توکل کن پسرجون!!
🍃🍂
خدا!!!!؟
لغتش آشناست اما...
اما زیاد برای ذهن من مفهومی نداشت...
🍂🍂🍃
دروغ بزرگیه اگه بگم خدا نقش محوری تو زندگیم داشته.
البته هیچوقت منکر خدا نبودم ولی...
ولی زیاد کاری هم به کارش نداشتم.
📚📚
فقط امسال یک مقدار برای کنکور حضورش رو توزندگیم پررنگ تر میدیدم.
بالاخره یک دوره هایی آدم رو از شر استرس نجات میداد.
⭕️آخه شناخت من از خدا برمیگشت به یکسری سوال که تو بچگی از پدر و مادرم میپرسیدم و یکسری اطلاعات دیگه که منبع دقیقش یادم نمیومد.
فکر کنم درسهای راهنمایی بود
🍂رابطه ام با خدا به قدری کم بود که حتی بعد از جریانی که برای صورتم اتفاق افتاد هم زیاد بهش فکر نکرده بودم.
فقط پای تخت بیمارستان، مامانم....
🍃🍃🍃🍃🍃
اما خوب... تو خونه بابابزرگ... نمیشد به خدا فکر نکرد.
🍃
همه کاراش بر اساس ساعت اذان و نمازش بود.
وقت استراحتش وقت عبادتش میشد.
🍃🍃
وقتی قرآن میخوند جدا از صدای آرامش بخشش، اشک از چشم هاش میریخت ولی ...
ولی البته وقتی قرآن خوندنش تموم میشد خیلی با نشاط بود
چند برابر قبل انرژی داشت وخیلی سرحال.
🍂🍂🍃
حالا من چکار باید بکنم..؟
من که تو عمرم مشهد نرفتم..🤔😒
اصلا کارِ سختِ من نهایتش لباس خریدن تنهایی بوده...😶
خدایا!!!!😥
چِتِه پسر؟..😏😠
راستی من چِم شده بود؟ ☹️
به حال خودم خندم گرفت
🙄🙄
یعنی باید به مسائل معنوی که همیشه فکر میکردم خرافاته توجه کنم.؟
🍂 از دورنگی درباره کسانی که بحث های معنوی میکنن شنیده بودم
اما... اما بابامرتضی مثل اون آدم ها نبود...
تاحالا ندیده بودم یک آدم معمولی اینهمه کارکنه ..
چه برسه به یک پیرمرد اون هم با سن بالای بابابزرگم.
شاید روزی سه یا چهار ساعت میخوابید.
مش عیسی هم اهل کلک نبود..
سیدباقر هم که اصلا خیلی ساده و بی شیله پیله تشریف داره...😌
اصلا تو این روستا من دورنگی و تقلب ندیدم..
همه دائم کار میکنن ... پس حتما از جایی تاثیر گرفتن که 🤔... اصلا ولش کن...😈
درمونده شدم....
نکنه بابابزرگ رو نتونم کمک کنم؟...
😓
بیچاره خیلی برام زحمت کشید...
یعنی من اینقدر بی عرضه ام...؟
🍂🍂🍃
-اینقدر دمق نشو... مشهد خیلی دور نیست ...
-آدرس بیمارستان رو هم میدم راننده...
🍃🍃💥
با صدای مش عیسی دست کشیدم به چشمام که احیانا خیس نشده باشه...
بعض نمیذاشت جوابش رو بدم
سرم رو به نشونه تایید تکون دادم
... چاره چی بود؟🙄🤔😞
💥💥💥💥💥
اسد شاهکار کرده بود
صدای آمبولانس اومد...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیستم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥💥 -به خدا توکل کن پسرجون!! 🍃🍂 خدا!!!!؟
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیست_و_یکم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
🖋🖋🖋✒️✒️✒️
⚡️صدای جیر جیر قلمش تو گوشم زنگ میزد
+بیدارت کردم باباجون🎅
-نه...دیگه خیلی خوابم نمیومد...آخه شب زود خوابیده بودم....
الان هم الکی داشتم تو جا وول میخوردم...😊
-باباجون... همه این تابلوها رو خودت خطاطی کردی؟...خوب حوصله ای داری ها...
+نه پسر گلم همشون که نه... اما خوب .... بعضی وقت ها دست به قلم میشم...
خطاطی روح آدم رو جلا میده🎅
🖋✒️
اون تابلو قدیمیه کار عمو حسینه اونم خطاطی میکرد🎅
_انگار خیلی مهمه براتون... خیلی تزیینش کردی... روش چی نوشته؟
+ آره عزیزم هم آیه قرآنه هم یادگاریه 🎅.
🍀أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُوَّاْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ 🍀
_ یعنی چی؟
+ یعنی آیا وقت آن نرسیده که دل های مومنین در مقابل ذکر خدا متواضع و خاشع بشه!🎅
_چه کلمات سنگینی....خاشع....متواضع...! چرا این آیه رو براتون نوشت؟... یعنی چی اونوقت؟
+ حقیقتش بار آخر که میخواست بره یک مقدار دلم بیتابی میکرد.🎅
بهش گفتم یه چیزی بنویسه که قلبم آروم بشه.
اون هم این آیه رو نوشت.🎅
بعد از اینکه آیه رو خوندم گفتم ... ای دل غافل... چرا باباجان! وقتش رسیده. باید در مقابل خدا خاشع باشم..🎅
.یعنی...یعنی تسلیم قدرت خدا 🎅
🍃🍃🍃🍃
با تکون شدید آمبولانس رشته افکارم پاره شد...
🚑🚑🚑
-آقای راننده میشه کمی دست انداز ها رو یواش تر بری...باباجونم داره اذیت میشه...
+آخ....اوهْهْهو...اوهْهْهو... باباجون...آب دم دستته...🎅
-باباجون.....به هوش اومدی؟....خدایا شکرت...
یه جوریم شد... 🍃🍃
...نمیدونستم گریه هم صورت زشتم رو اذیت میکنه....💎
شوری رو با پوست بی احساس صورتم احساس میکردم
🍃چفیه رو از رو صورتش برداشتم...
-چشم باباجون....
+چقدر چشمات قشنگ شده...ما کجا میریم باباجون...اوهْهْهو🎅
-داریم میریم درمانگاه... مشهد...
+مشهد... یا امام رضا!... اوهْهْهو. بالاخره ما رو طلبیدی؟...🎅
+سلام بر حسین...اوهْهْهو...اوهْهْهو ...دستت درد نکنه...
-آره باباجون بریم شیمی درمانی کنی و برگردیم
🍂خجالت کشیدم که بگم از شیمیایی شدنش چیزی نمیدونستم
-فقط باید سر موقع میومدی... نباید میزاشتی دیر بشه😙
+سر موقعه باباجون!...اوهْهْهو... تو غصه نخور.... هرموقع که سر موقعش باشه خودش میطلبه!...🎅
-من که سر در نمیارم... اما ... اما ... بزار ماسک اکسیژن رو بزنم اینقدر سرفه نکنی...
+باباجون... جواز مشهد من تو بودی... اوهْهْهو🎅
تو رو از تهرون آورده پیش من که باهم بریم پابوسش....اوهْهْهو🎅
ماسک رو براش گذاشتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
مشهد.... امام رضا....همیشه دوست داشتم یه سری برم ببینم چه طوریه ... اما ... تا حالا که نرفتم... حالا بااین شرایط بمید برم؟...
با بهوش اومدن باباجون حالم بهتر شده بود...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_یکم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 🖋🖋🖋✒️✒️✒️ ⚡️صدای جیر جیر قلمش تو گ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیست_و_دوم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅
💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بود...
خیلی خوشحال شدم که بهوش اومد...
تنهایی خیلی سخته
🍃
وقتی نگاش میکردم، تمام غصه هام برطرف میشد...
🍃
...آخه بابابزرگم تنها کسی بود که بعد از اتفاقی که برای صورتم افتاد اصلا بخاطر همراهی من پیش مردم خجالت نمیکشید و دائم کنارش بودم
تازه هر موقع کسی رو میدید من رو با شوق خاصی معرفی میکرد:
«این همون نوه ای هست که تعریفش رو میکردم،... این همون قهرمانیه که میگفتم»🎅 ...
هنوزم حرفاش رو نفهمیدم...
فقط موقع نماز باهاش نبودم...
نمیدونم چرا ولی یک حسی تو وجودم بود که من رو از مسجد میترسوند.
🍂
واقعا نمیدونم این چه حسی بود، به هر حال همین حس باعث شده بود موقع نماز نتونم پیش بابابزرگم باشم...
شاید قابل فهم نباشه ولی تو این مدت کوتاه که پیش بودم، عاشقش شدم!...
فکر میکردم بابام چطور حاضر شده از پیش باباجون بره؟..
من که اصلا به رفتن فکر هم نمیکردم...
واقعا یه چنین بابابزرگی رو با هیچی نمیشد عوض کرد.
گاهی وقت ها اونقدر بهم احترام میذاشت که خجالت میکشیدم...
نتونستم خودم رو کنترل کنم...
آروم بوسش کردم اما... از تمام وجود...😘
+باباجون...نرسیدیم هنوز اوهْههو...🎅
از خجالت سرخ شدم
ولی از همون خنده های قشنگش زد🎅
به سختی نشست و من رو بغل کرد...
نمیدونم چرا، ولی به پهنای صورتم گریه کردم😭
ماسکش رو برداشت و منو بوسید😘
+چرا گریه میکنی باباجون؟ از این بهتر هم مگه میشه اوهْههو...
منظورش مشهد بود...
_ببخشید بابامرتضی...بیدارت کردم.... نمیدونم چرا اشکم اومد...
از وقتی صورتم اینطوری شده، تاحالا با کسی اینقدر نزدیک نبودم... گریه ازسر ناراحتی نیست.😭
+ صورتت؟ مگه چی شده باباجون🎅
_ الکی نگید باباجون... میدونم خیلی زشت شدم... اصلا دیگه حالم از قیافم بهم میخوره.
+ پسرم صورت که مهم نیست... اوهْههو.....
+مگه آدم بودن به قیاقست؟🎅
داری شوخی میکنی که ناراحتی یا واقعا اینهمه به خاطر صورتت ناراحتی! ...اوهْههو....اوهْههو
نمیدونستم چی بگم...
تا اون موقع همه بهم حق میدادند که به خاطرش ناراحت باشم و باعث میشد که بهم ترحم کنن
اما چیزی که باباجون گفت با بقیه حرفها فرق داشت...
+مگه آدم بودن به قیافست؟؟؟ 🎅
سوالی که جوابش صددرصد منفی بود
ولی چرا اینقدر برام عجیب بود؟؟؟🤔
طبیعتا به خاطر این قیافه به من نمیگفتند آدم که حالا عوض بشه،
پس چرا انقدر ناراحت بودم؟ 🤔
🍂به نظرم این حرف های انسانیت و آدم بودن خیلی کلیشه ای میومد
علاوه بر کلیشه ای بودن، چیز بااهمیتی هم تو زندگیم نبودند...
اینقدر حرف زدن از انسانیت و آدم بودن برام لوس و بی مزه بود، که هر موقع حتی اگه تو فکرم هم میومد مسخرش میکردم...
💥چرا مطلب به این مهمی به خاطر کلیشه ای بودن از ذهنم رفته بود؟؟؟ نمیدونم...🤔
_ ولی آخه باباجون، تو این جامعه دیگه کسی به انسان بودن و این حرف ها فکر نمیکنه... همه شده ظاهر و پول...
من بعد از این ماجرا فهمیدم هیچ دوستی نداشتم و ندارم.😒
+ پس من چیم باباجون؟؟ من که دوستت دارم.
اوهْههو... مگه تا حالا باهم دوست نبودیم ؟؟🎅
_ قربونت برم باباجون... شما اصلا مثل پیرمردها حرف نمیزنیدا😘
+اوهْههو.... اوهْههو اولا پیرمرد خودتی! ثانیا نگفتی، بالاخره ما رو لایق دوستی با خودت میدونی یا نه باباجون؟🎅
_ شرمنده نکنید باباجون... من نوکر شمام هستم...
+ حالا مشکلت با صورتت چیه؟
_ خیلی زشته باباجون... اگه اون عوضی رو پیدا کنم، اسید میریزم روی او قیافه کثیفش.
+اوهْههو...اوهْههو
_ چی شد باباجون؟
+ من وقتی از بابات ماجرا رو شنیدم خیلی بِهِت افتخار کردم..اوهْههو حالا مشکلی که با صورت داری هیچی... اوهْههو... چرا انقدر خودت را با کینه کدر میکنی؟🎅
دیگه داشتم کلافه میشدم...
_ولی این حق منه باباجون... من حق دارم از اون کامبیزِ لجن متنفر باشم... بعدشم من هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر از من پیش بقیه تعریف کردی!!!؟... واقعا گیج شدم!... تو باغ هم همینطور!... قضیه چیه...؟؟😳
+ بله باباجون! به روش تو همه حق دارند هرکاری بکنند...اوهْههو به نظر من تو حق نداری بخاطر یه آدم گناهکار اینقدر خودت رو عذاب بدی... اوهْههو... همین که تو از«ناموست» دفاع کردی...اوهْههو. ... همینکه در راه دفاع از «حیثیت و ناموس» به این روز افتادی بزرگترین مدال افتخار» رو گرفتی... اِی عمو حسین کجایی که ....اوهْههو...🎅
+کمک کن دراز بکشم...اوهْههو ...
اوهْههو...
ببخشید خیلی سرفه میکنم...
-بزار بهتون آب بدم... اصلا میخواین صحبت نکنین .... بیا این ماسک رو بزار که حالتون بد نشه😷
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_دوم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅 💥 حال و هوام یه طور دیگه ای شده بو
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیست_و_سوم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💥💥💥
بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگانگی عجیبی گیر افتاده بودم
💥تمام سرمایه ام که صورتم بود از بین رفته بود
در عین حالی که نزدیکترین افراد منو بخاطر این مساله طرد کردن،
یه عده غریبه براحتی منو پذیرفتن و اصلا براشون این مساله مهم نبود
🍃🍃
حتی اونا من رو قهرمان میدونستن!
آخه مگه میشه؟؟
اینقدر یه مساله برای افراد متفاوت باشه؟؟
🍂برای عده اول من تموم شده بودم مخصوصا دوستام
💥🍃اما برای عده دیگه من یه شروع دوست داشتنی بودم..!!
از همه مهم تر و بهتر، برخورد بابابزرگم بود که دوباره من رو به زندگی برگردوند
با اون خنده های بادوام و
انرژی دهنده اش🎅🎅
اما.... اما همین بابابزرگ در آستانه یک بیماری بود... 🍂
خدایا!...
خدایا!...
خیلی تنها هستم...
🍂نکنه باباجونم تو این وضعیت.... تو وضعیتی که من تازه دارم سرمایه جدیدی پیدا میکنم ...اونم توی این شهر غریب....
⚡️⚡️⚡️🍂🍂🍂
+سلام یا امام رضا یا غریب الغربا...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
با ترمز ماشین باباجون بیدار شده بود
💥💥💥💥
+به نظر میاد رسیدیم باباجون... پرده رو بده کنار بیزحمت...🎅
+ اینم مشهد امام رضا... قربونش برم که غریب هست و غریب نواز....🎅
🍃🍃🍃🍃🍃
اشکهام رو سریع با چفیه پاک کردم...
دلم هُری ریخت پایین... نمیدونم بخاطر اومدن به مشهد بود...یا بخاطر غریبی خودم بود.. یا صحبت باباجون درباره غریبیِ...
🍃🍃🍃🍃
-باباجون بهتری؟... الان میرسیم بیمارستان...😊
+باباجون الان حالم خوبه ... میبینی که سرفه هم نمیکنم...میشه یه خواهشی کنم...🎅
-امر بفرما باباجون...
+میشه به راننده بگی اول سری به حرم بزنیم بعد بریم بیمارستان؟🎅
-آخه با این حالتون؟
+خوبم ... نگران نباش... نزدیک مغربه .. تازه نماز ظهرم رو هم نخوندم... حیفه...🎅
-چشم... هرچی شما بگی...
-آقای راننده...!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💥موندم باباجون که همش بیهوش بوده و بیحال نماز خوندنش چیه؟؟
--من آمبولانس رو پایین تر پارک میکنم شما باخیال راحت زیارت کنید... 🚑
💥💥🍃🍃
زیارت!...
آمبولانس چی هم بدون کوچکترین اخمی خواسته باباجون رو برآورده بود...
اونوقت ... من چرا تنهاش بزارم؟؟...
🍃🍃🍃🍃🍃
+بیا باباجون.. این چفیه رو بنداز تو صورتت و هر چی دلت میخواد با آقای غریبت حرف بزن...🎅😭😭
نتونست حرفش رو تموم کنه😭... بغض گلوش رو گرفت😭.... منم ناخودآگاه درونم تهی شد...😢
+یا امام رضای غریب😭.... ممنون که ما رو طلبیدی... ما هم غریبیم😭 ... ما رو از غریبی نجات بده... یا امام رضا تنها نیومدم...😭 با ابرو دار اومدم... یه بار با حسین اومدم ... حالا هم با ارشیا...😭
گریه امانش رو برید... 😭😭
😶اصلا نمیفهمیدم چی میگه...
من و آبرو؟؟... اونم پیش امام رضا؟...
نتونستم بغضم رو کنترل کنم...
خوب شد چفیه رو بهم داد... 😷
یاد عکس عمو حسین افتادم... با چفیه به گردن....
یاد تعریف هایی که باباجون ازش کرده بود افتادم...
چشمام نمی تونست از بین خیسی جلو پام رو ببینه...😭😭😭
گونه هام از بس میسوختن احساس لذت میکردم... 😭😭😭
شونه هام سنگینی کوه رو با خودش داست اما بدنم داشت براحتی میکِشوندشون...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نمیدونستم من دست باباجون رو گرفتم یا اون داره منو راهنمایی و کمک میکنه
🍃💥🍃🍃
انگار یکی دوجا وایسادیم و باباجون چیزهای خوند و گریه کرد... 😭😭
اصلا متوجه نبودم.. همه خاطره ها و حوادث تو سرم میچرخیدن...😭
فکر میکردم سنگ فرش ها دارن شسته میشن...😭
سرم رو بزحمت بالا گرفتم... تیغ آفتاب رو گنبد طلایی اجازه نگاه کردن رو ازم گرفت...💥
🍃🍃🍃
تنها صدای واضحی که میشنیدم پر زدن چندتا کبوتر بود...🕊🕊
یه لحظه دستم کشیده شد به سمت پایین...
-باباجون..؟؟ ...باباجون...؟.. حالت خوبه.؟.. چی شد..؟ پاشو باباجون...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_سوم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💥💥💥 بین دوگانگی یا بهتر بگم چندگا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
💊💊💊
--ساعت ۲ نصف شبه برو بخواب اگه خبری شد صدات میکنیم.....🏩😷
اتاق ۱۱۰ تخت شماره ۸ خالیه... برو پسر جان... برو کمی استراحت کن... فردا ممکنه کار زیادی داشته باشی...
+چشم.... فقط... فقط اجازه بدین برم یه بار دیگه ببینمش
--آخه تحت مراقبته پسرجان.... باشه.. بیا برو فقط زود بیا بیرون...😷
--خانم پرستار!... بزار این پسر چند دقیقه بره داخل...
💉💊
تا حالا این همه تجهیزات رو یکجا ندیده بودم...
صورتش و سرش انگار کاملا سیم کشی شده بود... با دیدن این وضعیت دنیا رو سرم آوار شد...
بی اختیار دستش رو گرفتم و بوسیدم...
گریه امانم نداد...😭😭
از خیسی، دستش کمی جمع شد...
سعی کردم بلند گریه نکنم... اما نمیشد😭... با صدای من بیدار شد...
با اشاره دستش ماسکش رو آروم آوردم زیر چونه و بازم بوسش کردم...😭
+یا ... زهرا... یا... زهرا..🎅
-+-باباجون! ... 😭خوب میشی... باباجون... منو تنها و غریب اینجا نزار...😭
+تنها ... نیستی... پسرم.. کسی.. تو .. شهر ..امام ..رضا.. غریب.. نیست..🎅
پرستارا با صدای بلندِ گریه هام اومدن و منو از تخت جدا کردن😭😭
-+-یا امام رضا...😭 یا امام رضا😭... یا امام رضا... بزارید پیشش بمونم...😭 خواهش میکنم... یا امام رضا...😭
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
--ساعت ۸ شده پسرم... 🎅فقط این تخت مونده تمیز نکرده... 🎅باید شیفت رو تحویل بدم...
💥صدای مبهم پیرمردِ مهربونی از خواب بیدارم کرد...
دلم خالی شد...
اما ... چفیه رو که از صورتم دادم فهمیدم اشتباه فکر کردم...😔
🍂با اون سر و صدایی که دیشب راه انداختم امید نداشتم بزارن برم پیش باباجون
اتاق ۱۱۰ رو ترک کردم...
🍂🍂🍃🍃🍂🍂
کلافه و دل نگران....
مثل غباری که تو گردباد رها شده به هر طرف میرفتم...🌪🌪
🍃💥ناگهان دلم به یه طرف میل کرد...
این غبار داشت جذب گنبد میشد..😭
با حالتی پریشان و غصه دار...
با غربت تمام به سمت حرم رفتم...
یاد گذشته هام افتادم...
از خودم به شدت متنفر شدم....
فقط نمیدونم چرا اینقدر تند میرفتم...
پاهام فرصت فکر کردن رو ازم گرفتن...
💥💥💥
بهشون حق میدادم...
چون با فکرهای واهی خیلی جاها برده بودمشون...
🍃🍃
پیاده خیلی راه بود... اما... گنبد رو نشونه گرفته بودم که گم نشم...
فقط و فقط تند میرفتم...
بعضی وقت ها اشکم جاری میشد...😭
صدای بوق ماشینها رو گنگ میشنیدم...
نمیدونم برا سوار کردنم بوق میزدن یا برای اینکه بدون توجه از جلوشون رد شدم و باعث ترافیک شدم...🚕
اصلا تو حال خودم نبودم....
فقط بعضی وقت ها باباجون تو ذهنم میومد... 🎅
یعنی هروقت که فکرم میخواست از پاهام بپرسه
«هی پسر داری کجا میری؟»
سریع حرف های باباجون درباره امام رضا رو جلو میانداختم که افکار واهی نتونن بهم غلبه کنن...🎅
🍃شوق رسیدن به حرم... فرصت نگاه به چپ و راست رو ازم گرفته بود...البته چفیه هم مانع میشد
🍃🍃🍃🍃
نزدیک در ورودی بودم نمیدونم کدوم در بود...
پاهام سست شد...
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با کدوم رویی میخوای بری زیارت.؟..
پس تا حالا کجا بودی.؟..
تو که زیارت نکردی تا حالا!... اصلا بلد نیستی.!..
🍂🍂🍂🍂🍂
بالاخره افکار شوم راه پاهام رو سد کرد...
نشستم جلو در ورودی حیاط...
تکیه دادم به یه ستون،
چفیه رو انداختم رو سرم و های های زدم زیر گریه...😭😭
از غصه و غریبی داشتم از درون منهدم میشدم...😭😭😭....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_چهارم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 💊💊💊 --ساعت ۲ نصف شبه برو بخواب
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
🏃دنبال صدا دویدم...
صدای آرام بخشی بود...
وسط یه حیاط بزرگ...
یه راه پله بزرگ بود که نمیشد انتهاش رو دید🍃🍃🍃
پا گذاشتم رو پله اول....
🍃🍃🍃🍃🍃
بازم صدا میگفت بیا...
خیلی فکر کردم این صدا رو کجا شنیدم... اما...
فقط پله ها رو بالا میرفتم...
🍃🍃🍃🍃🍃
با آرامش تمام قدم برمیداشتم...
🍃🍃🍃🍃
دیگه نمیدویدم...
صدا نزدیک و نزدیک تر میشد...
هفت یا هشت تا پله ها که بالا رفتم...
سمت راست ...
یه راهرو دیگه بود...
شبیه...
شبیه جایی نبود...
اما پر از اتاق....
🍃🍃🍃🍃🍃
از داخل اتاق ها صدای استکان نعلبکی با خنده ها و حرف های مبهم درهم پیچیده بود...
🍃🍃🍃
از تو یکی از اتاق ها اون صدایی که منو صدا میزد بگوشم رسید...
خیلی آشنا بود...
به سمت اتاق رفتم...
اتاق شماره 14
+اومدی پسرم... دیدی گفتم تنها نمیمونی... 🎅
دیدی گفتم امام رضا مهربونه ... 🎅غریب نوازه...🎅...
حالا بیا داخل.... اول با عموحسین دیده بوسی کن... یه چایی هم ازش بگیر بخور ... دیگه ما باید بریم... تو خیلی کارا باید انجام بدی
هر وقت هم دلت تنگ شد و احساس تنهایی کردی... بیا همین جا...🎅
منم قول میدم بیام پیشت...
اما...
🔻🔻🔻🍃🍃🍃
به شرطی که فراموش نکنی عمو حسین چطوری اومده اینجا... ما بخاطر عموجونت اینجا دعوتیم
🍃🍃🍃🍃🔺🔺🔺
من هاج و واج ...
فقط خوب گوش میکردم و بی اختیار به سمت مردی که چفیه رو شونه اش داشت رفتم...
🍃مثل قاب عکسش... 🍃
تا حالا چایی به این خوش طعمی نخورده بودم...☕️
💥💥💥💥💥💥💥💥
+باباجون بلند شو.... پسرم.... پاشو... عزیزم... پاشو باباجان...🎅
پاشو اینجا زیر دست و پایی ... برو تو حرم هرچقدر خواستی گریه کن...🎅
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
نوازش پرهای نرمی منو بخودم آورد
پیرمرد مهربون قد بلندی با لباس پالتویی بلند بالای سرم بود که از خیسی چشمام بزحمت میشد چهره سفیدش رو تشخیص داد...
شوکه شدم...
اون روز اول که با باباجون اومدم چند نفری این شکلی دیده بودم...
+-داخل حرم برم... 😭😭
با چنان بغضی گفتم که پیرمرد نشست و دست به سرم کشید
+معلومه خیلی دلتنگ و تنهایی... آره پسرم حرم... مخصوص آدم های دلشکسته و غریب...😭🎅
یه کسی تو حرم هست که غریب نوازه و تو تنهایی کمکت میکنه😭🎅... پاشو... پاشو باهم بریم...
یاد چایی افتادم...
☕️
طعمش هنوز توی دهنم بود..
آب دهنم رو قورت دادم تا طعمش رو بیشتر حس کنم...
دستم رو گرفت و راه افتادیم...
همش سنگفرشها رو خیس میدیدم😭😭
رسیدیم به اون حیاط که دیده بودم...
اما...
اما از راه پله خبری نبود...
🍃🍃🍃🍃
جمعیت موج میزد...
+پسرم همه مشهد حریم امام رضاست بلکه همه ایران.. 🎅
اما اینجا داخل حرمشه...
اونم که مردم دورش میچرخن و خیلی شلوغه ضریح آقاست...
مثل من دستت رو بزار رو سینه و بگو
🌹🌹🌹🌹🌹
السلام علیک یا امام رئوف یا امام رضا...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اشک امانم نمیداد... 😭
یاد باباجون افتادم...🎅
یاد عمو حسین...
اصلا احساس تنهایی نمیکردم...
صدای صلوات بود که فضا رو پر کرده بود... 🍃🍃🍃🍃
+باباجون تو هم صلوات بفرست... برا من و عموحسین...🎅
صدای آشنای باباجون اومد... اما کسی نبود...
🍃اللهم صلی علی محمد و آل محمد🍃
همچنان اون پیرمرد قدبلند نورانی پیشم بود و دعا میخوند...
دیگه آروم شده بودم...
خالیِ خالی...
🍃🍃🍃🍃
خیلی دوست داشتم برم طبقه ای که دیده بودم...
+-ببخشید..آقا...
+بگو پسرم...🎅
+-میشه بگید پله هایی که تو حیاط بودن کجاست... میخوام برم طبقه بالا...
+اینجا طبقه بالا نداره پسرم... طبقه پایین داره...🎅
+-آخه قبل از اینکه شما رو ببینم تو اون طبقه من چایی خوردم...☕️😊
بدون اینکه تعجب کنه گفت:
+بله پسرم... فقط مهمونای ویژه آقا اونجا هستن و پله ها رو میبینن...🎅
باید همیشه ویژه باشی پسرم....
که هروقت اومدی بتونی اونجا بری پسرم... اوندفعه هم دعوت آدم های خوب بودی...
مهمون ویژه بودی🎅
معلومه خیلی دوستت دارن...🎅
مواظب خودت باش...🎅
🍃🍃💥💥🍃💥🍃
یاد بیمارستان افتادم...🎅
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_بیست_و_پنجم 🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅 🏃دنبال صدا دویدم... صدای آرام بخ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🍂 #رمان
🍃 #قسمت_آخر
🍂 #خندههای_پدربزرگ 🎅🎅
🍂یه مینی بوس آشنا جلوی در بیمارستان بود..🚎
+ارشیاخان خوبی پسرم...
🍃🍃
صدای مش عیسی بود...
ویلچرش رو سیدباقر هُل میداد
+نتونستم طاقت بیارم😭😭
از گریه هاش همه چی رو فهمیدم😭😭
سیدباقر بزحمت زیر شونه هام رو گرفت😭😭
+گریه کن عزیزم ... گریه کن تا سبک بشی اما نه برا حاج مرتضی...😭
+اون که منتظر چنین روزی بود... حتی منتظر اومدن تو بود و میگفت یکی میاد و منو به مشهد میبره😭😭 خوش به حالش... 😭
هرچند من خیلی نفهمیدم چی میگه ولی گریه امان خود مش عیسی رو هم برید..😭
--هیچ غصه نخور پسرم خودم تو روستا کمکت میکنم که کارهای باباجونت رو انجام بدی😭😭
🍃🍃سیدباقر با همون لهجه شیرینش و حرف های کش دارش شروع کرده بود به دلداری من
--تازه ممکنه فامیلهات هم بیان پیشت... آخه تو که رفتی تلفن خونه حاج مرتضی زنگ خورد و یه خانمی جویای حالت شد و منم که خوش تعریف... حسابی همه چی رو گفتم...☺️
خنده و گریه سید باقر قاطی شده بود...
+-مش عیسی غریبی داره منو متلاشی میکنه... حالا بی باباجونم چکار کنم😭😭
از شدت غصه سرم رو گذاشتم رو پاهای مش عیسی تا صدای هق هِقم خیلی پخش نشه...😭
+توکل کن به خدا... خدا خودش مواظبته عزیزم..😭
توکل؟؟
-یعنی چی؟😳.. من توکل نمیدونم چیه😭... خیلی تنها شدم..
+چرا عزیزم.. مهم نیست که کلمه اش رو بدونی مهم اینه که تا حالا چندبار توکل کردی
تعجبم بیشتر شد😳
محرم هم از راه رسید😪
--زیارت قبول محرم
مش عیسی بین تعجب من ادامه داد
+وقتی اون شهامت رو به خرج دادی و از ناموست دفاع کردی!... و به چیز دیگه فکرنکردی... یعنی همونجا به خدا توکل کردی...
مثل کاری که عموت انجام داد.. عمل به وظیفه... ایثار... غیرت...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
یاد اتاقی که از دست عموم چایی گرفتم افتادم که باباجون گفت «باید بفهمی چرا عمو مهمون ویژه شده!؟...»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی راه افتادی اومدی پیش یه پیرمرد چشم انتظار!..
از همه خوشی ها دل کندی! ...
حتی اگه شده از سر ناچاری! «مواظب» چشمهات بودی؛ ... همونجا به خدا توکل کردی...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
کمی آروم شدم...
رفتم تو فکرِ گفته های پیرمرد تو حرم : «باید مواظب خودت باشی تا مهمون ویژه باشی!»
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
+وقتی تنهایی باباجونت رو آوردی به مشهد و به دلت بد راه ندادی!...
یعنی بازم به خدا توکل کردی!...
--الانم توکل به خدا!... با خودمون بیا روستا...
انشاءالله که از تنهایی در میآیی...
--حاج مرتضی که خط نوشته به من داده که شعر قشنگیه ... میخوای برات بخونم؟...
سیدباقرِ خوش تعریف بدون اینکه جواب من رو شنیده باشه ادامه داد..
--بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
بلندگوی بیمارستان ما رو متوجه مراحل کاریمون کرد...
💥💥💥💥💥💥💥💥
پشت سر آمبولانس مینی بوس با یه تکه پارچه مشکی وایساده بود...🚎🚑
اما دوتا تاکسی هم پشت سرش رسیدن...
از تو آیینهِ مینی بوس چهره بابام رو تشخیص دادم...
بقیه هم پیاده شدن و کنار بابام ایستادن...
⚡️⚡️⚡️
همه تو قابِ آیینه بودن...
یاد قاب عکس خونه باباجون افتادم... اما... خودش...افسوس...🖼
🍂🍂🍂
+-باباجون شرکا اومدن... اما ...
🍂🍂🍂🍂
قبل از اینکه پیاده بشم و برم پیششون خودم رو تو آیینه برانداز کردم...
💥💥💥
آخه عمه و دخترش هم بودن...
چهره خودم رو که دیدم همه افکار دوباره تو سرم پیچید..🍂
اما ...
🍃آروم بودم...
اینبار آگاهانه «توکل» کردم...🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
همش «مواظب» بودم که نکنه بیام مشهد و نتونم به «مهمون ویژه» باشم...
آخه...قول داده بودم...
🍃
باباجون با خنده هاش منتظر بود...🎅
#پایان
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─