eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
373 دنبال‌کننده
14.6هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_سوم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 💥.... به صورتم دست کشیدم، تمام صورتم ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥...شادی از بیناییم به سرعت تبدیل به نفرت از چشمانم شد. چیزی رو که توی آینه میدیدم باور نمیکردم. 💥یه صورت سیاه که به خاکستری و سبز میزد. 😰😰 💥چشم های بدون مژه و ابرو چونه ورم کرده و آویزون، موهام هم تا وسط سرم ریخته بود یه قسمت از بینیم هم خورده شده بود. 😭 بی اختیاز به گریه افتادم. 😭 همه چیز پیش چشمم تیره و تار شد. صورتم رو به طرف پدر و مادرم بر گردوندم. چهره شون همراه با ترس شد. سوگل به صورتش چین انداخت و نازنین هم جلوی چشم هاش رو گرفت. چشم های مادرم پر اشک شد و پدرم هم برای اینکه مجبور نباشه به من نگاه کنه سرش رو پایین انداخت. 😷 صورتم رو به طرف دکتر برگردوندم، اصلا متعجب نشده بود، آهی از سر تاسف کشید و روی صندلیش نشست. 💥 دستم رو به صورتم کشیدم و چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم... 💥تا یک ماه جرئت نکردم که از خونه بیرون بیام. فقط دعا میکردم که بمیرم. آخه میدونید! خیلی به قیافم وابسته بودم، کی میتونست باور کنه ارشیا . ارشیای خوشگل و خوش چهره به این راحتی تبدیل به هیولا شده باشه😭 💥هر روز چند ساعت جلوی آینه بودم و هر روز هم یک مد جدید! تمام فکر و ذکرم قیافم بود. شاید تعریف و تمجیدهای دوستام باعث شده بود که فکر کنم از قیافه من بهتر وجود نداره. باورش برام خیلی سخت و سنگین بود ...برای همین هم یک ماه طول کشید که این رنج و غصه برام عادی بشه. 💥 بعد از این مدت تقریبا قانع شده بودم که باید به زندگیم با همین شکل ادامه بدم. یاد حرف های دکترایی افتادم که قریب به اتفاق گفته بودن: اگه عملی جراحی زیبایی بکنی ممکنه چشم هات رو از دست بدی و قیافت هم به هیچ وجه مثل سابق نمیشه🙄 با این افکار راهی مدرسه و درس شدم. 💥 نمیتونستم رفتار دوست هام رو پیش بینی کنم آخه توی این مدت هم ازشون خبری نداشتم. البته نمیخواستم خبری داشته باشم اصلا به تلفن هاشون جواب هم نمیدادم. اما حالا بعد از یک ماه با این قیافه میخواستم ببینمشون. پاهام یاری نمیکرد کشان کشان داشتم به سمت میرفتم که اشکان رو توی کوچه مدرسمون دیدم، 💥...نتونستم ازش قایم بشم آخه مثلا اشکان یکی از دوستام بود اگه بخوام توصیفش کنم باید بگم از اون آدم هایی بود که سرش درد میکنه برای بحث سیاسی مذهبی البته آخر بحث هاش هم یه فحش به تمام عقاید طرف میده و از خجالتش در میاد 💥 اصلا همینش برای من جالب بود، من هیچ وقت دوست صمیمی نداشتم خودم که فکر میکنم به خاطر حسادت کسی بیش از حد بهم نزدیک نمیشد. 💥بی اختیار دستم رو روی شونه اش گذاشتم برگشت و یک آن شوکه شد. 😮😵 به سر تا پام نگاه کرد و با طعنه گفت:"دستت رو بکش ایکبیری، ترسوندیم. بعد خودش رو کمی عقب کشید - ببینم تو با هیولاهای هالیوودی نسبتی نداری،😬 - بهت نمیخوره گدا باشی. 😁😁 -اصلا با من چی کار داری عوضیِ بد ترکیب 😔 زبونم قفل شده بود. باورم نمیشد با من اینجوری صحبت کنه، خیال میکردم وقتی خودم رو بهش معرفی کنم اخلاقش درست میشه +اش..اشکان منم... ارشیا...ارشیا ..مفتخری 💥اما ای کاش اسمم رو نمیگفتم. به محض اینکه اسمم رو شنید زد زیر خنده😂😂 بلند گفت: - چرا این ریختی شدی...حقته... از بس که به اون قیافه نکبتت مینازیدی... -البته برای من بد نشد تا آخر عمر سوژه ام در اومده😁😁😁 💥... از ناراحتی شدید داشتم بر میگشتم خونه صدای خنده و تمسخر بعضی از مردم رو میشنیدم. 😖 خیلی دوست داشتم بمیرم ولی حوصله مرگ رو هم نداشتم.....😫 ............. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_سیزدهم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 کمی زیر ابروهام رو برداشتم اینطوری شا
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 +باباجون .... ارشیا خان!....🎅 +میتونی امروز زودتر بیدار بشی؟؟؟ +دوس داری بریم باغ؟؟🎅 💥فکر میکردم تو خواب صدا رو میشنوم.. اما خواب مونده بودم... 🍂گوشه چشم از تو رخت خواب نگاهی به ساکم کردم و دلهره تمام وجودم رو گرفت -من باید میرفتم... -خدا کنه بابا مرتضی ساک رو ندیده باشه... 🍃🍃 +ارشیا خان!!.... جواب ندادی؟؟...اگه باغ میایی بیا صبحونه بخور تا هوا خنکه بریم باباجون🎅 -...باشه...دارم میام... 🍂ساکم رو قایم کردم... چاره ای نبود... 🍃🍃🍃 -بابامرتضی! .... این شیر و کره رو خریدی؟؟؟ یا مثل مستندای تلویزیونی خودت گاو و گوسفند داری و خودکفایی😉 -نه باباجون نخریدم🎅...طعمش خوبه؟ -....اوهوممم...عالیییی!!... پس کی برات میاره؟؟ +مش عیسی... -مش عیسی؟؟؟🤔 +آره باباجون... زحمتش رو اون بنده خدا میکشه... ماهم کنارش یه استفاده ای میبریم...🎅 -جالبه!! .....مش عیسی!!.... +آره باباجون آبادی خیلی کاراش بقول شما جالبه..🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 --سلام حاج مرتضی... --به به حاج مرتضی سلام -- حاج مرتضی سلام صبح بخیر رگبار سلام و احوالپرسی بود که فرصت جواب رو از بابا مرتضی میگرفت و مجبور میشد با دست رو سینه و چین و شکن چشم و ابرو و لبخند پاسخگوی همه باشه 🍃گذشتن از کوچه های تنگ و خنک اول صبح خیلی با صفا بود مخصوصا که برگ درختا سر و شونه آدم رو نوازش میکرد🍃🍃 🍂اما اول صبحی این همه آدم بیرون باشن و نگاهت کنن برا هر غریبه ای سخته 🍂 دیگه برا من که پشیمان کننده بود و کلا لذت اون آب و هوا رو از بین میبرد 🍂🍂 انگار همه صف کشیده بودن منو ببینن 🍂 +باباجون اول صبح همه باید برن به کاراشون برسن باغ و زراعت و گوسفند و ... اول صبح رسیدگی میخوان +اونا دیگه نمیتونن تا لنگ ظهر بخوابن آخه روال طبیعیشون عوض نشده🎅🎅 -انگار از تو دلم خبر داری بابامرتضی!!! +هی.....دل به دل راه داره باباجون... +اینقدر این راه رو با بابات و عموت و تنهایی اومدم و رفتم که دیگه حرف سنگ و کلوخش رو هم میفهمم🎅 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ........ +بیا این بیل رو نگه دار تا قفل راه بند رو باز کنم قلقش دست خودمه ⭕️⭕️⭕️⭕️⭕️ -عجب استخر باصفایی!!!.... چه درختایی !!!.... همش مال شماست؟؟ +مال خودته پسرم🎅 +با چند نفر شریکیم.... یه نفره نمیرسم... دست تنهام....🎅 +هی.... جوونی کجایی؟؟؟ .... جوونا کجان؟؟...🎅 🍂منظورش رو فهمیدم... بیست و چندسال تنهایی خیلی شکسته بودش دلم براش سوخت.... چشمام هم... 💥موضوع رو عوض کردم -شریکات چرا کمکت نمیکنن...چرا باغ نمیان...نکنه فصلی میان باغ صفا میکنن...😉 +هی.....اونی که تونسته اومده... خدا خیرش بده نذاشته تنها بمونم...🎅 🍂🍂بدتر شد.... انگار بغض کرد 🍂فهمیدم اصلأ روابط عمومی خوبی ندارم😔... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_شانزدهم 🍂 #خنده‌های_پدربزرگ 🎅🎅 سر و صدای گنجشک ها توکوچه باغ اونقد
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥💥💥💥💥 برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرتب کردم🤗 ⚡️حسِ «از همه بهترم» تموم وجودم رو گرفت☺️ ⚡️فقط یه جوش کوچولو داشت دماغم رو بیریخت میکرد😥 ⚡️ اما وقتی نیم رخ میشدم پنهانش میکردم🌜 -آهان! حالا پوستری شدم!😎 💥💥💥 احساس کردم یکی پشت سرمه!.... قیافه اش از تو آینه واضح نبود..... اما تو دستش چیزی بود.... -اِ...اِ.....اِ.....اون دیگه کیه پشت سرم؟؟👺 💥💥💥 -پرت نکنی!....نامرد....👺 -سنگ رو بنداز دور...........-👺 -آی....آخ.....🤒 🎴🎴🎴🎴 🎴 با دیدن رنگِ خون و ترس صورتم توی هزار تکه آینه بشدت ترسیدم جیع کشیدم و فرار کردم به سمت حیاط پشت سرم....😱 🐮صدای ما....ما....ماهای فراوون بیشتر ترسوندم -....نیگا..... کنین.... حتی.... گاوها.....🐮 هم ...از.... قیافه ......خوشگلش!! ....میترسن....👺👺 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 -هه.........هه..........هه......... +باباجون باز چی شد؟؟.... عزیزِ باباجون!!... پاشو...🎅 +چرا اینقدر تو خواب داد میزنی؟؟...🎅 🍃🍃🍃 +اللهم صلی علی محمد و آل محمد🎅 +لعنت خدا به شیطون🎅 🍃🍃🍃🍃 +صلوات بفرست باباجون🎅 +بیا یه کم آب بخور 🍃🍃🍃 - دستت درد نکنه باباجون! 🍃🎅 +اِ... به به.... چه خوب!!!... نصف شبی شدم باباجون!!🎅 +...جون باباجون!... جونم!..... نوش جونت!....🎅 +بگیر بخواب باباجون دوباره خواب بد دیدی... ایراد نداره... راحت بخواب عزیزم...🎅 +اگه دوست داشتی میتونی اون پارچه رو بندازی تو صورتت و آروم بخوابی🎅 +باباجون من دیگه برم برا نماز!.. ......چیزی تا اذان نمونده🎅 🍃🍃 -باباجون؟!!... +چیه باباجون کار دیگه ای داری؟🎅 🍃 -آره....میشه بگی!؟ ..... میشه بگی این پارچه جریانش چیه!!؟ 🍃 +...باشه باباجون....پس بزار بنشینم..... +خوب ..... من میگم....اما ...اما تو هم میتونی برام این جریان کامبیز که اینقدر تو خواب صداش میکنی رو تعریف کنی؟🎅 .... البته.....البته اگه دوست داری؟؟🎅 🍂 -اِ.....مگه بابام نگفته بهتون!؟.... ....مگه جریان رو نمیدونید باباجون؟!!! +یه چیزایی گفت اما نه واضح....🎅 +از زبون پسر گلم بشنوم بهتره....🎅 🍃🍃 +آخه تا اونجایی که من فهمیدم کار بزرگی انجام دادی.... برا همین داری تاوانش رو میدی.....🎅 +کارهای بزرگ تاوان بزرگ داره.....هِییییی.....🎅 💥💥💥🍃💥🍃🍃 داشتم گیج میشدم...... -من و کار بزرگ؟؟..... سربه سرم میزاری باباجون!!؟؟؟ -من؟.....کار بزرگ؟😂....ممنون نصف شبی روحیه ام رو شاد کردی😂 ....اما وقتی میخندم ماهیچه های صورتم زیادی تحریک میشه😂..... 🍃 +نه باباجون..... شوخی نکردم..🎅 ..... خدا کنه همیشه دلت شاد باشه....🎅 ....اما من هرگز دروغ نگفتم....🎅 🍃🍃 +حالا چون نزدیک اذان شده من برم نمازم رو بخونم هر موقع دیدی وقت داری بنشینیم تعریف کنیم....🎅 -باشه باباجون....🤔 😴. 😊 🙂. 🤔 🍃🍃🍃🍃 +...یاعلی مدد....الله اکبر و الله اکبر.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 #رمان 🍃 #قسمت_هفدهم 🍂 #خنده_های_پدربزرگ 🎅🎅 💥💥💥💥💥 برا بار آخر تو آیینه خودم رو مرت
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🍂 🍃 🍂 🎅🎅 💥چرا باباجون برا صبحونه بیدارم نکرده -ساعت ۱۱ شده🕚 💥خیلی وقت بود تا این ساعت نخوابیده بودم از تو اتاق گوشه پهن شده سفره معلوم بود...بلند شدم... -باباجون...باباجون... -اِی وای...باباجون...باباجون...😨 ⚡️بابامرتضی دراز شده بود کنار سفره اما نه به حالت خواب... خیلی ترسیدم... -حالا چکار کنم...😱 هی تکونش دادم...دست کشیدم به صورتش... -بابامرتضی...چی شدی...باباجون... 🍂غم عالم آوار شد رو سرم...حالا من تنهایی اینجا چکار کنم... 💥سریع رفتم زنگ زدم خونه به مامانم... اما... اما ساعتی نبود که خونه باشن... 🍂اصلا خونه باشن...از هزار کیلومتر دورتر چکار میتونن بکنن... دیگه پاک قاطی کرده بودم... دستام می‌لرزید 🍂🍂🍂 ... هیچ وقت اینقدر تنها نشده بودم..... -باباجون...باباجون...جان هرکی دوست داری جواب بده...😢 سرم رو از شدت بیچارگی گذاشتم رو سینه اش... صبر کن..😶 نفس میکشه...نفس میکشه!.. -باباجون... کمی خودم رو جمع و جور کردم فایده نداره من تنهایی نمیتونم کاری کنم... یاد مش عیسی افتادم... 🍂اما اون بنده خدا که از دوپا محرومه... یاد حرف کارگرش افتادم...🍃🍃 -توی ده هرکی مشکل داره اول میاد سراغ حاج مرتضی...بعد مش عیسی... خیلی اینا دوتا دست به خیر و کار راه انداز هستن... اما...اما من تا حالا تنهایی نرفتم... تازه از این مسیر که اصلا نرفتم... دویدم تو کوچه...🏃 یه لحظه دیدم با لباس خونگی وسط کوچه ام... اومدم برگردم... ولی ... اهمیت ندادم... مخصوصا که کسی تو کوچه نبود جز چندتا بچه... اون پسره که چندبار زحمتش داده بودم رو صدا کردم... -آی پسر.!.پسر جون!!.. بُدو اومد...بقیه فرار کردن... -خونه مش عیسی رو بلدی؟... +اوهوم... -پس بدو برو بهش بگو...نه...صبر کن بزار با هم بریم در خونه اش... -خیلی که دور نیست؟.. +نه...دوتا کوچه بالاتره... -خوب...خوب...صبرکن...من لباس عوض کنم. -اسمت چیه؟... +محرم.. -محرم!!.. 💥من فکر میکردم محرم فقط یه ماه نذری خوریه ! مگه محرم هم اسم میشه؟؟... 💥💥 سریع رفتم و لباس عوض کردم... یه پارچه هم برا صورتم برداشتم... پارچه... پارچه ای که شبها باباجون مینداخت رو صورتم رو کنار یه قاب عکس دیدم... -چقدر پارچه قدیمیه!.. پارچه مشکی با خط های سفید متقاطع... سفیدش رو دیده بودم با خط سیاه ..همون پارچه ای که تو مدرسه بعضی وقتا جلو دفتر بسیج مدرسه بود چفیه...اما مشکی.. 💥یه فکری به سرم زد...آخه من شبا با این پارچه انس گرفته بودم....کمی برام خنده دار و غیر قابل باور بود ...ولی...فکرم خیلی کار نمیکرد... 🍃 آروم پهنش کردم رو بدن باباجون... 🍃خوب اگه این منو آروم میکرده پس برا باباجون هم میتونه خوب باشه... 💥🍂 کمی ذهنم درگیر شد...خرافات... چاره ای نبود...تنها کاری که فعلا از دستم میومد... ناخودآگاه به قاب عکس عموم نگاه کردم...عکس کیفیت خوبی نداشت.... انگار این چفیه مشکیه رو دوشش بود.... 🍃بابامرتضی رو بوس کردم... ازغم تنهایی داشتم دیوونه میشدم... 💥 -محرم...محرم...بدو بریم ببینم.... بین راه صورتم رو کمی پوشوندم -محرم... +بله آقا... با اینکه اون همه اضطراب داشتم از جوابش خندم گرفت بله...آقا... -چند سالته؟.. +آقا... ۱۳ سال آقا.. 💥همش ۵ سال از من کوچیکتر بود... -راستش رو بگو....صورت من ترسناکه؟... +آقا... +ببین هی نگو آقا...راحت باش.. +باشه...آقا...یه کم آره...اما... نه ...آقا...اصلا مهم نیست... ⚡️ نگاه به صورت تکیده آفتاب خورده ش کردم... موهای ژولیده شونه نخورده ...چشمهای درشت اما تو رفته.... ⚡️️🍂 یعنی چی مهم نیست؟.... مگه چیز مهم تری هم هست.؟... -پس ترسیدی؟...گفتم که راحت باش... +نه آقا....صورت که مهم نیست ...آقا....همین مش عیسی!... -مش عیسی چی؟ +آقا...مش عیسی پا نداره... اما خیلی کارای مهم و بزرگی میکنه...آقا شنیدم شما هم بخاطر یه کار بزرگ اینطوری شدید آقا... 💥💥 کوچه دور سرم چرخید... من چه کاری کردم؟... کی اینطوری از من خوبی پخش کرده؟ +باباجون کار بزرگ تاوان بزرگ داره...🎅 یاد حرف باباجون افتادم... 🍃 +آقا... مش عیسی هم میخواست یه نفر رو از دست قاچاقچی ها نجات بده ... تیر خورد به کمرش...آقا...اما... خیلی مرد زحمت کش و .. 🍂🍃 گیجِ گیج بودم.... +آقا اینم خونه مش عیسی... -محرم....نرو وایسا کمک کن.... بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─