eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
384 دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
119 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر #قسمت_سی‌_و_سوم آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جل
34.mp3
1.8M
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ خاطرات ژنرال هایزر آخرین اقدامات آمریکا در دی و بهمن سال ۱۳۵۷ برای جلوگیری از سقوط محمدرضا پهلوی و رژیم طاغوت. روایت دو ماه حضور ژنرال هایزر افسر آمریکایی در ایران برای نجات شاه از سقوط را در کتاب صوتی خاطرات ژنرال هایزر در ۵۰ قسمت ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_سی‌_و_سوم 🎬 لیلا دستم را گرفت و گفت: خواهش می‌کنم
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 ابوعمر: ببینم چی تو گوش هم پچ پچ میکنین؟! پاشین، پاشین بیایین بالا، ام عمر داره میره، باید بالا را مرتب کنید و ظرفها را بشورید .... چشمکی به لیلا زدم آهسته و گفتم: شب برای نقشه‌ام، بهترین وقته....😊 لیلا هم راضی بلند شد و رفتیم بالا.... ام‌عمر داشت می‌رفت رو به شوهرش: کوچکی را می‌خوای برای کنیزی نگهداری میتونی، اما من چشم دیدن بزرگی را ندارم تا ما برمی‌گردیم از شرش خلاص شو. این عفریته‌ی بی چشم و رو واقعاً فکر می‌کرد که ملکه‌ی دربار شده و ما هم خادمان درگاهش و مرگ و زندگی ما در دستان اوست.... با تنفر نگاهم را به او دوختم و آرزو کردم که او هم طعم اسیری را بچشد. بکیر از داخل ماشین مدام بوق میزد، بالاخره همه‌شان رفتند. اووف، اتاقها بهم ریخته بود و آشپزخانه هم مملو از ظرفهای نشسته...: ابوعمر: لیلا... قلیان من را اتیش کن و بیاور، خودتم بیا اون اتاق، سلما تو هم به وضع آشپزخانه رسیدگی کن، حق نداری تحت هیچ شرایطی از آشپزخانه بیرون بیای. لیلا رنگش مثل زردچوبه، زرد شده بود به طرف زیر زمین رفت تا زغال برای قلیان ابوعمر بیاورد. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید، این پیرمرد پست و حیوان صفت برای لیلا چه نقشه‌ای در سر داشت. مشغول جم کردن آشپزخانه بودم که لیلا قلیان را آماده کرد و به طرف اتاقی که ابوعمر بود رفت و اشاره کرد که می‌ترسد، می‌خواست من هم همراهیش کنم. دلم را به دریا زدم و به خواسته لیلا تن دادم، البته قبلش چاقویی تیز را زیر لباسم پنهان نمودم، هنوز به اتاق نرسیده بودیم که ابوعمر از درگاه اتاق سرک کشید و گفت: هی کنیزک چشم سفید... سلما تو کجا؟؟ برگرد، لیلا... لیلای زیبا فقط بیاید. با دستان چروکیده و شیطانی‌اش دست لیلا را گرفت و به طرف خود کشید و با هم داخل اتاق شدند... در اتاق را بست تا باخیال راحت به هدف شیطانی‌اش برسد... چند دقیقه‌ای نگذشته بود که.... ...💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─