eitaa logo
🦋 "راه روشن" 🦋
374 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
127 فایل
اگر جهاد تبیین بدرستی صورت نگیرد، دنیامداران حتّی دین را هم وسیله‌ی هوسرانی خودشان قرار خواهند داد. کانال #راه_روشن را به دوستان خود معرفی کنید ارتباط با ادمین: 09210876421 @V_sh655
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانه‌ای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_شصت_و_هشتم 🎬 قبل از اذان برگشیم اردوگاه، آخه خیلی
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 🕷 🎬 بالآخره دور از چشم ابوعدنان و با خداحافظی مفصل پدرم راهی شام شدیم.... برای ما دوره‌های فشرده آموزش نظامی و عقیدتی گذاشتند، دوره‌های نظامی را گذراندم اما برای دوره‌های عقیدتی، حالم اصلأ مساعد نبود و متوجه شدم که باردارم، با مشورت عدنان، تصمیم گرفتیم تا به دنیا آمدن فیصل آموزش عقیدتی را ترک کنم و استراحت کنم. برای تولد فیصل، عدنان اصرار داشت که به عربستان مراجعت کنم و بعد از به دنیا آمدن بچه، او را به دایه‌ای تحت سرپرستی ابوعدنان بسپرم و خودم برگردم، اما درست است که از ابتدا با این ازدواج مخالف بودم اما با گذشت زمان به عدنان علاقه‌مند شده بودم و از طرفی هم به شدت تحت تأثیر شعارهای دولت اسلامی داعش قرار گرفته بودم و می‌خواستم خودم فرزندم را بزرگ کنم و دوست نداشتم که از عدنان و دولت اسلامی جدا شوم.... طبق پیش بینی فرماندهان، ما ظرف مدت کوتاهی عراق و شام را تحت تصرف خودمان در می‌آوردیم اما ما به همه چیز فکر کرده بودیم و هر چیزی را پیش‌بینی می‌کردیم جز شجاعت و شهادت طلبی شیعیان... اگر متخصصان و روانکاوان داعش به زور به مجاهدان می‌قبولاندن که کشته شدن در راه دولت اسلامی مساوی با ورود به بهشت است. اما در مقابل ما رزمنده‌هایی بودند که بدون شستشوی مغزی، از جان و دل ایمان داشتند که کشته شدن درجنگ با داعش برابر با بهشت برین است و هر کس در میدان می‌خواست گوی شهادت را از دیگری برباید و همین ایمان رزمندگان مقابل داعش، باعث شد پیش‌بینی‌ها غلط از آب درآید و داعش در خیلی جاها شکست بخورد.... فیصل در میان جنگ و خون قدکشید و تازه وارد سه سالگی شده بود که آن اتفاق وحشتناک به وقوع پیوست. ...‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎💦⛈💦 ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_هشت سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه ر
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ ✨ 🌹 سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم نبود و از نگرانی رو پا بند نبودم. محدثه بدخلق شده بود و همش گریه میکرد. تا بغلشم نمیکردم آروم نمیگرفت. عادت کرده بود به من.دعا کردم به زهرا هم عادت کنه. میدونم مادرخوبی برای بچه ام میشه. همش دل تو دلم نبود که قبول نکنه. اونوقت انقدر پاپیچش میشدم که بالاخره راضی بشه. من دیگه کوتاه نمیام. هرطور شده باید زهرا رو به دست بیارم. اینهمه انتظار بسه دیگه زهرا باید مال من بشه. عصر روز سوم بهش زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت. _بله؟ _سلام خوبی؟ _سلام ممنون شما خوبین؟ _با من راحت باش زهرا. فکراتو کردی؟ یکم من من کرد و گفت:باید به خانوادم بگم. _زهرا جان شما قبول کن اونا با من. فقط بگو‌که با من میمونی تاخیالم راحت بشه. سکوت کرد. منم یک ضرب المثل درباره سکوت شنیده بودم. _میگن سکوت علامت رضاست زهراخانم. مگه نه؟ خندید و منم گفتم:قربون خنده هات. خیلی میخوامت دختر. بازم سکوت کرد. منم یکی زدم تو دهن خودم که بی موقع باز نشه و‌چرت و‌پرت نگه. اه لعنت به تو کارن. میدونم الان زهرا لبشو به دندون گرفته و‌معذبه. _خب من با دایی حرف میزنم. _فقط..من شرط دارم. _ جانم بگو هرچی باشه قبول میکنم. _هر چی؟؟؟ اینجوری که گفت تردید کردم و گفتم:نه والا با این لحنی که شما گفتی. خندید و گفت:زیاد سخت نیست روز خاستگاری میگم. اگه دوست داشتنتون واقعی باشه چشم بسته قبولش میکنین. همین الانم چشم بسته قبولت دارم خانمی. هیچی نگفتم تا دوباره گند نزنم. _باشه. کاری نداری؟ _نه. محدثه رو ببوسین. _چشم خانم. مراقب خودت باش. خداحافظ. _باشه. خدانگهدار. خداحافظی که کردم از سر آسودگی نفس عمیقی کشیدم. خداروشکر زهرا دیگه مال من شد. خانم‌خونه ام، مادر دخترم، همسر من.. خیلی خوشحال بودم برای همین، همون روز رفتم شرکت دایی و باهاش حرف زدم. اول اونم تردید کرد اما گفت:هرچی زهرا بگه. من حرفی ندارم. بعد مکث طولانی که کرد گفت:اما...اینو بدون من لیدا رو با رضایت خودم فرستادم خونه تو. نمیخوام زهرا هم مثل لیدا... از خودم بدم اومد با این حرف دایی. آره دایی جان قدر دخترتو ندونستم و باهاش خوب نبودم اما زهرا فرق داره. دوسش دارم و تا دنیا دنیاست نمیزارم کسی چپ نگاهش کنه. _خیالتون راحت دایی جان. اون روز قرار خاستگاری رو گذاشتیم برای دو روز آینده که دایی بتونه با اون حال زندایی براش توضیح بده که قضیه چیه؟! هرچند بنده خدا زندایی هیچوقت منو مقصر مرگ دخترش ندونست و مثل پسر خودش باهام رفتار کرد. اما الان شاید اگه بفهمه میخوام با زهرا ازدواج کنم نظرش عوض بشه. خلاصه تا شب خاستگاری بازم دل تو دلم نبود. هزار بار کت و شلوارامو پوشیده بودم و امتحانشون کرده بودم. دفعه دوم بود میرفتم خاستگاری. اون دفعه از سر اجبار بود ولی این دفعه به میل و خواسته خودم بود. چه تفاوتی بود بین این دو مجلس خاستگاری. چقدر امشب خوشحال بودم و حاضر نبودم این خوشی رو با هیچ‌چیز دیگه‌عوض کنم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹 قبلی بعدی ─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─ سروش: 👇 sapp.ir/raheroshan_khamenei ایتا: 👇 Eitaa.com/raheroshan_khamenei روبیکا: 👇 rubika.ir/Raheroshan_khamenei ─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─