🦋 "راه روشن" 🦋
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─ 🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷 #قسمت_شصت_و_سوم 🎬 تازه متوجه شدم که من هم عروس اجباری خ
─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
🦋 #پروانهای_در_دام_عنکبوت 🕷
#قسمت_شصت_و_چهارم 🎬
با فکر به سرنوشت ناریه به خواب رفتم، نزدیکیهای اذان صبح بود که با گریهی عماد از خواب بیدار شدم، لرزشی تشنج مانند کل بدنش را گرفته بود، چند جرعه آب به خوردش دادم و محکم به بغلم چسباندمش و موهایش را نوازش کردم، میدانستم که احتمالاً به خاطر صحنههای وحشتناکی ست که دیده، آنقدر ناز و نوازشش کردم تا آرام گرفت، ناریه بیدار شده بود و آماده میشد به مسجد برود و فیصل با چشمان باز دراز کشیده بود و به مادرش گفت: سلام مادر، من امروز نمیام مسجد، پیش خاله سلما میمونم.
ناریه لبخندی زد و گفت: مراقب خودتون باشین، تا مراسم جهادی بخواد شروع بشه، منم خودم را میرسانم، میخوام امروز، اوج جهاد زنان را نشانت بدهم سلماجان....
بعد از رفتن ناریه بلند شدم و وضو گرفتم، فیصل هم خواب افتاده بود و من با خیال راحت مثل یک شیعه نمازم را خواندم و قرآن را گشودم و شروع به خواندن کردم...
وقتی قرآن میخواندم از دور و اطرافم بیخبر میشدم و محو معنای زیبایش، به آیاتی رسیده بودم که از قدر و منزلت زنان حرف میزد، حتی برای زنی که از شوهرش جدا میشد، چهار ماه عده مشخص کرده بود و در این چهار ماه هیچ مردی حق تعرض به حریم این زن را نداشت، حتی نفقه زن در این دوران برعهده شوهر سابقش بود و این اوج احترام به شخصیت یک زن است، چه زیباست کلام خدا و چه زیباتر احکام دین را بیان کرده...
با صدای عماد که از خواب بیدار شده بود و دنبال آغوشم بود از دنیای قرآن بیرون آمدم، قران را بوسیدم داخل کولهام گذاشتم عماد را در آغوشم کشیدم، باید اینقدر احساس امنیت میکرد، شاید کابوسهای شبانهاش کمتر میشد، همینجور که عماد را در بغل گرفته بودم به حرف ناریه فکر میکردم...
مراسم جهاد زنان؟؟؟ این دیگر چه مراسمیست؟؟ خیلی دلم میخواست زودتر بفهمم این حیوانات کثیف چه عمل قبیحی را به اسم جهاد زنان، نشخوار کرده و به خورد این زنان از همه جا بیخبر میدهند.
#ادامه_دارد...💦⛈💦
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
سروش: 👇
sapp.ir/raheroshan_khamenei
ایتا: 👇
Eitaa.com/raheroshan_khamenei
روبیکا: 👇
rubika.ir/Raheroshan_khamenei
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─